فردگرایی در سینمای ایران با نگاهی به فیلم چیزهایی هست که نمیدانی
- توضیحات
- نوشته شده توسط مرتضی اسماعیل دوست
- دسته: روانکاوی
- منتشر شده در 1401-05-04 14:16
باور به ترنج در تار و پود رنج
«سیما» در داخل خودروی قراضهی! «علی» با طعنه به او میگوید: «یه روز قرار بود جهانو زیر و رو کنی! حالا رفتی تو غارِت. از اونجا فقط نگاه میکنی. میتونستی نگام نمیکردی.» جملاتی آشنا خطاب به آنان که چنان بودند و چنین شدند. و مدخلی برای شناسایی «علی» (با بازی علی مصفا) که به زیبایی مخاطب را به پیش داستانی از زیست شخصیت اصلی پرتاب میکند، همان «چیزهایی که نمیدانیم»؛ دورانی که «علی» اعتقاد به خودمحوری داشت و دیگران تصویری در قاباش نداشتند که این را در قالب جملهی طلایی «رهاش کن بره رئیس»! میتوان سنجید. در سکانس خداحافظی «سیما» (همدانشگاهی سابق علی) که سالها در حسرت نگاه «علی» مانده، میتوان این بیتوجهی به خواست دیگران را ردیابی کرد، وقتی تمنای «سیما» برای گشایش یک روزن در ابطال برنامهی مهاجرتاش منجر به واکنشی متفاوت از سوی «علی» میشود. گویی «علی» در گذشتهی نه چندان دور، سرمست «آگوئیسم» (خودگرایی) شده بود و به دور از درنظرگرفتن خواست دیگری، خود را موجودی در قطب توجهات میپنداشت و حالا سرخورده از دیروز با امروزِ زمانه بازی میکند! او فقط جهان را به نظاره نشسته است.
اما یادگاریِ کارگشای «سیما» از دیروز برای علیِ امروز، تلفن پیغامگیری است که عاملی برای پیوند با «لیلی» (با بازی لیلا حاتمی) میشود؛ پیامی از بام شهر به قلب تنهایی که خبر از ناگفتهها و نادیدهها میدهد؛ «سلام! اِ ... میخواستم یه کم باهات حرف بزنم. میخواستم از خودم برات بگم. یعنی راستش میخواستم بگم اون شب ولی نشد... اِ... شاید حالا یه وقت دیگه. شایدم اصاً دیگه پیش نیاد. به هر حال میخواستم بگم که...اِ... یه چیزایی هست که نمیدونی!»
«علی»؛ رانندهی آژانس که پرسهزنی «تراویس بیکل» در شبگردیهای «راننده تاکسی» را تداعی میکند، از نسل بوف کور است و در پی پاسخ به سوال «کامو» در زنجیرهی افسانهی سیزیف که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ او در تعلیق نگاههای فردگرایانه و فردیت پرسه میزند؛ خوی خودخواهیاش در مسیر سکوتی سحرآمیز رخت بربسته ولی ناتوان از تثبیت شخصیتگرایی است و تا رسیدن به موجودی پرورش یافته و فردیتی تکامل یافته چونان که «اقبال لاهوری» از آن به عنوان انسانی دارای خصلت پراگماتیست یاد میکند، خط فاصله همچنان باقی است. در مسیر زیست «علی»، فردگرایی نه تنها منجر به «شخصیت» نمیشود بلکه فردیت را تحتالشعاع قرار میدهد همانگونه که «بالزاک»، فردگرایی را موجب انحطاط فردیت میدانست و ما در فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» ساختهی «فردین صاحبالزمانی» به ملاقات فردی میرویم که تنها نوری کمسو از حیات در کنج خانهای با پنجرهای نیمه باز باقی مانده؛ مردی با نقطههای بیهوده در زندگیاش که سقوط خود را به شماره نشسته است. البته بخشی از خروج فرد در چنین هویت به یغما رفته را باید از قامت خمیدهی جامعه جُست؛ همان دلهرهی مواجهه با جهان افسارگسیختهی اجتماع که به تعبیر مسافرِ مترجمِ «علی» چیزی شبیه به «گدازهی اضطراب» را در وجود آدمی پدید میآورد.
«علی» که روزگاری درصدد تغییر شکل طبیعت و رسیدن به کارگزاری بود، بسامد چنین پنداری را مهجوریت خود مییابد. از سویی برآیند تحقیقات نشان میدهد که با افزایش سن، فردگرایی تا حدی جراحت مییابد. در این جهان متکثر که هر پدیدهای قابلیت بازیافت باورها را دارد و انسان در میان افکار رنگارنگ تنیده شده است، همه از شهر گریزاناند؛ چرا که زمین خبر از فوران زمان داده است. همگان در پی پناهگاهی برای در امان ماندن از زلزلهی برون در «چیزهایی هست که نمیدانی» هستند اما تکانهی اصلی در درون «علی» به وقوع میپیوندد. روان چنین آدمی به تدریج به ضمیرخودآگاه، ضمیر ناخودآگاه شخصی و ضمیرناخودآگاه جمعی متصل میشود تا همان گونه که یونگ عنوان میکند، آگاهی در مواجههی ناآگاهی با خودآگاهی حاصل شود.
«علی» که در مسیر بیاعتمادی به دیگران چنان بود که حتی دلیلی برای پاسخ دادن به سوالات سادهی «لیلی» نمیدید، با هر نگاه تلنگری به جانش زده شد تا این که حادثهی عظیم عشق از عقبِ قافله خود را به تن نیمه سوختهاش رساند و به واسطهی لبخند نازکِ «لیلی» -که برخلاف «سیما» و «مینا» (دختر دایی علی)، از مواجهه با تاریکی واهمهای نداشت- به تعبیر یونگ، «فرایند فردیتیافتگی» را طی کند. «علی» که در مرحلهی جنینیِ قطع ارتباط با جهان بیرون حتی بیبهره از گوشی همراه بود، با وحدت میان من و خویشتن و با درک شیرینی «عشق»، چشمی دیگر به جهان میگشاید. همانگونه که تفرد در دورهی میانسالی رخ میدهد و فرد را به یکپارچگی میرساند و «علی» که روزگاری مسیر رسیدن را در فردگرایی میپنداشت و انزوا را ثمرهی چنان نگاهی یافت، دچار انقلابی در خود میشود که «دچار» به تعبیر شاعر یعنی «عاشق»؛ وقتی که روان تکه تکه شدهی فرد، گریزگاهی مطمئن مییابد.
«علی» هنگامی که همسفر «لیلی» میشود،؛ با تسلیم جزئی از من (اگوی) مطلقش به شمار انسانهای برخوردار از فردیت میپیوندد و از انزوای مفرط و تلخ به در میآید. قطعهای ناگهانی در هنر تدوین فیلم که مرتب جهان درون را به بیرون متصل میکند و تلفیق طراحی صحنهی خانهی سرد «علی» با هیاهوی جامعه، فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» را سوار بر مرکب رویا به جنگ هیولای واقعیت میبرد تا این که عشق با شمعی در دست از راه میرسد و پیکر مبهوت و تاریک «علی» را به بیداری سپیده دم میرساند. این همان زلزلهای است که گذشتهای خیالانگیز را متصل به باوری دست یافتنی میکند. «علی» را از غار تنهایی به دل تماشا میبرد. قاب فردیت را شکسته و با هم بودن را به دیوار آبی عشق آویزان میکند. دیگر خانه، قابی ایستا و نمایهای تزئینی از حضور فرد نیست، چرا که زلزلهسنج به صدا درآمده و معجزه اتفاق افتاده و نبض زمین و زمان و علیت را فرا گرفته است.
در یکی از زیباترین پایانبندیها با مکثی که دیروزِ آرمانخواهی را به امروز روشنِ مردی انقلابی متصل میکند، گربه از راه میرسد و حس عاشقانهی «علی» را چون شیری گوارا مینوشد. و من دیگر چه بنویسم جز باور به ترنج در تار و پود رنج، چرا که فردانیت، فرایندی رنجآور است.
این مطلب در پرونده «فردگرایی» برای نشریه «اندیشه آینده» به نگارش درآمد.