نقد فیلم زندگی خصوصی Private Life تامارا جنکینز؛ مرزهای باریک ثبات زندگی
- توضیحات
- نوشته شده توسط نرگس جهانبخش
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1397-08-06 03:36
تامارا جنکینز کارگردان فیلم پس از ساخت «وحشیها» بازگشت موفقی در عرصه کارگردانی با «زندگی خصوصی» داشته است. ریچل (با بازی کاترین هان) و ریچارد (با بازی پل جیاماتی) به دلیل عدم باروری راههای مختلفی را امتحان میکنند تا هر طور شده به خواستهاشان برسند. فیلم از آن دست فیلمنامههای پر دیالوگ دارد و ریتم بر اساس همین دیالوگها و پیچ و خمهای بسیار جزئی در دل خرده روایتها همواره در بهترین حالت خود قرار دارد و «زندگی خصوصی» را به اثری جذاب تبدیل کرده است.
برای ریچل و ریچارد اهمیتی ندارد کدامیک در بچهدار شدن مشکل اصلی هستند، مثلا ریچل به دلیل سن بالاتر از 40 سال، تولید تخمک کمی برای لقاح در مقابل همسرش ریچارد -با اسپرم کمتر از حد معمول- دارد. فیلم در لایههای سطحی خود پیشرفت علم در باروری و نداشتن عدم نگرانی نسبت به باروری را به تصویر کشیده است. طوری که در مقابل هر یک از مشکلات راهی علمی و نتایج مختلفی پیش روی قرار دارد؛ اما فیلم با وجود همه اطلاعات و جزییاتی که در مورد راههای گریز از ناباروری درامی در مورد بحران 40 سالگی است. بحرانی که نزد ریچل و ریچارد و خیلی از افراد دیگر میآید و هر یک خود را فراموش کردهاند و در نهایت مسئله یا مشکل حل نشدنی را برای کلنجار پیدا میکنند.
جنکینز با هوشمندی کامل روایت اصلی و خرده روایتهای پیرامون آن را در مقام نویسنده طراحی کرده و در جایگاه کارگردان توانسته با بهره گیری از بازیگران آن در بهترین سطح که توسط جیاماتی و هان بازی میشود و ریتم فوق العاده فیلم به هدفش بیش از پیش برسد. شما در بیشتر سکانسهای فیلم ریچل و ریچارد را در حین آزمایش، تزریق، معاینه و غیره میبینید بیآنکه هر دو از نفس افتاده باشند یا اینکه امیدشان را از دست بدهند. جر و بحثها در مورد ادامه دادن طی مسیر خیلی کوتاه هستند و مانند نمونه داد زدنهای ریچل خیلی زود تمام میشود. آنچه مشخص است مخاطب بیش از آنها ممکن است ناامید شود یا این سیکل زجرآور را طی کند آنها بدون توجه به طولانی شدن تنها ادامه میدهند تا به یاد نیاورند که مشکل اصلی در کجاست.
ریچل و ریچارد در گذشته بازیگر تئاتر تجری بودهاند و ریچل همچنان نمایشنامه هم مینویسد اما با روزگار اوج جوانی فاصله بسیاری دارند و تنها زوج چهل سالهای هستند که سعی بر فراموشی روزمرگی با ورود بچه هستند. پس از اینکه ریچل قبول میکند از فرد دیگری تخمک خریداری کنند خیلی سریع پای شارلوت (با بازی امیلی رابینسون) به میان میآید. شارلوت برادرزاده (البته ناتنی) ریچارد است که علاقه به نوشتن او را از خانواده و دانشکده دور کرده تا راه عمویی را برود که خودش هم اذعان دارد شبیه روزگار گذشته نیست. شارلوت گمان میکند این یعنی هدف و معنی دادن به زندگی دیگری و خود تا گریزی از بند مادرش باشد. ریچل و ریچارد هم که به هر ریسمانی چنگ میزنند برایشان مهمتر این است که فرد اهداکننده کنار خودشان باشد تا یک غریبه.
با گذر زمان و پیش رفتن مصایب ریچل و ریچارد متوجه میشویم بحران اصلی همان چیزی است که میان آنها دفن شده یا خودشان را به فراموشی زدهاند. هر دو علیرغم زندگی سردی که بر آنها حاکم است و نمونه خوب آن خرده روایت هالووین است، به یکدیگر علاقه بسیاری دارند. هالووین پر از سرزندگی برای کودکان و بزرگسالان است اما ریچل و ریچارد در خانه بدون روشن کردن هیچ چراغی نشستهاند و حتی حاضر نیستند برای کودکانی که طلب شکلات دارند در را باز کنند. مسئله بچه دار نشدن آنها بیشک در 41 سالگی نزد آنها نیامده ولی زندگی آنها معنای دیگری داشته که حال از بین رفته است. نمونه آن دیالوگ کودکی است که پشت در اشاره میکند سال گذشته آنها هالووین را جشن گرفته بودند. همین موتیف هالووین در پایان هم با شور و حال داشتن خانه –اما خانه بی بچه- وجود دارد و ریچل و ریچارد برای جشن گرفتن حتی به خیابان هم میروند.
بیشک زندگی زوج قصه دارای ثبات است که با هر ناامیدی دوباره پیش میرود اما ثبات در زندگی مرزهای باریکی دارد که به راحتی میتواند پاره شود و اگر عشق و علاقه نباشد مسیری برای زندگی آنها باز نمیشود. در دل قصه متوجه میشویم ریچل به خودش اصلا توجهی نداشته متوجه نیست که نسل فعلی لباسهای معمولی و بسیار ساده او برایش کسل کننده هستند. همانطور که شارلوت کنایهای به یک برند دارد و ریچل متوجه میشود بیآن که بداند خود از مصرف کنندگان آن است. یا اینکه وقتی متوجه آرایش کردن شارلوت در مقابل آینه میشود باز نهیبی بر بیتوجهی بر خود دارد. چنانچه لجاجتش در دیر رسیدن شارلوت به آزمایشگاه نه به این دلیل بلکه نشان دادن رنگ و بوی جوانی و تلنگری بر خودش است.
در مقابل ریچارد سعی بر ایستادگی دارد تا جایی که خودش را ویران میکند و حتی شارلوت برادرزاده خود را نیز برای رابطه انتخاب میکند. ویران شدناش همراه با یک سکانس خوب و دیالوگهایی است که همه پرده از لایه سطحی قصه برمیدارد. گلایههای ریچارد همه ازبیتوجهی است. بیتوجهی به چیزهایی که داشتهاند و فدا کردهاند. بیتوجهی به اینکه در یکسال اخیر تنها یک بار با یکدیگر رابطه داشتهاند. ریچارد معتقد است دکترها بدن همسرش را بیشتر از او میشناسند و همین پاسخی است به مخاطبی که دلیل این همه آزمایش و موش آزمایشگاهی شدن را متوجه نمیشد. این چینش روشهای باروری همه در راستای بحران عظیمتری است که در حال از بین بردن ثبات در زندگی ریچل و ریچارد بوده است.
پیام تامارا جنکینز برای مخاطب عشق و گفتوگوست. توجه به داشتههای حاضر که هر یک سختترین مسیرها را آسان میکند چه شخصی که حاضر به اجاره رحم به آنها شده جا بزند یا روش IVF به روی آنها جواب ندهد در نهایت آنچه اهمیت دارد ثبات زندگی ریچل و ریچارد است. ریچارد در جایی میگوید علاقه دارم ماسک کلینتون را در هالووین بزنم اما مدتهاست آن را پیدا نمیکنم. این ماسک دقیقا استعارهای از همان ماسک اصلی است که هر دو بر چهره زدهاند تا بحران 40 سالگی را پشت سر بگذارند. بحرانی که از آنها افرادی خنثی ساخته که حاضر نیستند به داشتههایشان توجه کنند. با برداشتن ماسک و نگاه کردن به حقیقت زندگی همه چیز روشن میشود. در سکانس هالووین پایانی ریچارد ماسک نیکسون را زده و باز هم بر گم شدن ماسک کلینتون اشاره دارد اما ریچل آن را پیدا کرده است. ماسک در جای عجیب و غریبی نبوده اما به آن توجه نمیشده همانطور که آنها متوجه نبودند مشکل زندگیاشان کجاست و راهی برای بازگرداندن ثبات با درمان نازایی داشتند.