درباره سارا برنارد، نخستین ستاره عالم نمایش
- توضیحات
- نوشته شده توسط تحریریه آکادمی هنر
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1396-10-08 18:38
بازی کردن در نقش هملت اوج کار یک بازیگر است. اتفاقی است که بیتردید توجه رسانهها را به یک بازیگر جلب میکند.
به جرأت میتوان گفت نخستین کسی که از هملت برای کسب شهرت و جلب توجه رسانهها سود جست سارا برنارد بود. پیش از برنارد هم زنانی نقش هملت را بازی کرده بودند، اما او اولین کسی بود که از جنجالی که بازی کردن نقش یک مرد ممکن بود راه بیاندازد به خوبی آگاه بود، آنهم در سال ۱۸۹۹. رابرت گوتلیب، سردبیر پیشین مجله نیویورکر که در سال ۲۰۱۰ زندگینامهای از سارا برنارد منتشر کرده، میگوید "هملت بحثانگیزترین کار او بود".
اما نکته این نبود که برنارد زن بود؛ او مشهورترین بازیگر زن جهان بود، و باید اعتراف کرد که فهرست تصمیمها و کارهای "بحثانگیز" او فهرست بلندبالایی است.
سارا برنارد دختر نامشروع یک روسپی یهودی بود. اسمش نخستین بار در همان سالهای نوجوانی سر زبانها افتاد: در تئاتر معتبر کمدی فرانسه بازی میکرد، منتها چون حاضر نشد به خاطر سیلی که به ستاره آن تئاتر زده بود عذرخواهی کند، کارش را از دست داد. بعدها نیز با شلاق دنبال بازیگر مقابلش کرده بود؛ خشمگین از زندگینامه رسوایی آمیزی که نوشته بود. دوباره به سرخط خبرها راه یافت.
با همه این اوصاف، برنارد شخصیتی دوستداشتنی بود. با همه کارهای نابهجایی که میکرد، دل مخاطبان خود را در همه جای دنیا میبرد. بچه داشت، ولی همسری نداشت. در دورانی که چارچوب اخلاقیات تنگ بود، او بیپروا آنچه میخواست میکرد. بازیگر مردی که میخواست روبروی او بازی کند، عملاً باید به رفتار و اصول او تن میداد. با ویکتور هوگو، ادوارد شاهزاده ویلز، و شارل هاس، کسی که الهامبخش پروست در خلق شخصیت سوان بود، سر و سری داشت. جالب این که پروست شخصیت برما را بر اساس شخصیت خودِ برنارد خلق کرده بود؛ اسکار وایلد نمایشنامه سالومه را برای او نوشته بود، و با اریستید دامالا، بازیگر فرانسوی، ازدواج کرده بود.
وقتی به شهرت و اقبالی که برنارد به آن دست یافت نگاه میکنیم، بیراه نیست اگر او را به کودکی در شیرینی فروشی تشبیه کنیم؛ البته شاید هم به کودکی در مغازه فروشِ حیوانات خانگی! او برای خودش باغوحش کوچکی درست کرده بود؛ یوزپلنگ و توله ببر و توله شیر، با میمونی که اسمش را داروین گذاشته بود، و سوسماری به اسم علی گاگا - که تا روز مرگش که ناشی از رژیم شیر و شامپاین بود - کنار برنارد میخوابید. کلاهی به سر میگذاشت که از خفاشِ پرشده درست شده بود؛ جواهرات از سر و رویش بالا میرفت، و بعضی از لباسهایش از پوست چینچیلا و پلنگچه درست شده بود. وقتی مسافرت میرفت، همه اینها ملازمانش بودند، و البته تابوتش، که همیشه آن را با خود میبرد.
ترزا ربک، نویسنده آمریکاییِ برنامههای تلویزیونی NYPD Blue و Smash که اخیراً نمایشنامهای درباره برنارد نوشته، میگوید: "هیچ کس را مثل او نداریم. اینقدر مشهور و محبوب. با همه عالم و آدم سر و سری داشت، ولی هیچ کس به او حملهای نکرد یا از او بد نگفت. حتی قضاوتی هم علیهاش نکردند. همه عاشقش بودند."
همه میدانستند دروغ زیاد میگوید. بنابراین، نمیشود به این راحتی به حقایقی درباره او و زندگیاش دست یافت. مثلاً، هویت پدرش مشخص نیست؛ حتی تاریخ تولد خودش هم قطعی نیست: ۲۲ شاید هم ۲۳ اکتبر ۱۸۴۴.
گوتلیب میگوید: "مادرش دوستش نداشت. پدری هم که نداشت. تنها چیزی که داشت اراده فوقالعادهاش بود؛ ارادهای برای بقا، برای موفقیت، و بیشتر از هر چیز دیگری، برای اینکه راه و منش خود را پیدا کند". لازم نیست فروید باشید تا بفهمید که این کودک طرد شده و از یادرفته تا این حد به دنبال تشویق و تمجید دیگران باشد.
مادرش واقعاً میخواست سارا را به حال خود رها کند. ولی شارل دو مورنی، معشوق مادر سارا، اولین کسی بود که به او پیشنهاد کرد وارد دنیای بازیگری بشود. او که برادر ناتنی ناپلئون بناپارت بود، کافی بود لب تر کند تا در مدرسه موسیقی یا در کمدی فرانسه به روی سارا باز شود.
داستان سیلی زدن به صورت بازیگرِ معروفِ کمدی فرانسه باعث اخراج برنارد شد، اما در عین حال، یک شبه او را به یک ستاره تبدیل کرد. اما یک شبه او را به بازیگر موفقی تبدیل نکرد. بلافاصله بعد از این ماجرا، تئاتر ژیمانسه او را استخدام کرد.
سال ۱۸۶۴ برنارد با اشرافزاده بلژیکی، پرنس دو لین، وارد رابطه شد، و حاصل آن پسری به نام موریس بود. تولد موریس، با اینکه نه برنامهای برایش ریخته بودند نه علاقهای به آن داشتند، زندگی برنارد را از این رو به آن رو کرد. تمام همت و اراده قوی خود را در جهت فرزندش به کار بست. در سال ۱۸۶۶، اتفاق سرنوشتسازی در زندگی حرفهای برنارد پیش آمد: با، فلیکس دوکوسنل، مالک تئاتر اودئون، آشنا شد. سالها بعد دوکوسنل در این باره مینویسد: "فقط زیبا نبود؛ خطرناکتر از این بود که فقط خوشگل باشد … موجودی بود با استعدادی بینظیر و هوشی بیهمتا و انرژی و ارادهای بیمرز."
برنارد در نمایش عابر، نوشته فرانسوا کوپه، بدرخشد. نقش یک پسر را بازی میکرد. اولین نقشِ "با شلوار"ش بود. شهرت و اعتبار او افزایش یافت، به خصوص برای صدای شیرین و "طلایی"اش. تئودور دو بنویل، منتقد، در توصیف او از کاربرد هیچ کلیشهای فروگذاری نمیکند: وقتی صحبت میکند، "انگار بلبلان آواز میخوانند، باد آه میکشد، و نهرها زمزمه میکنند".
اما در دوران جنگ فرانسه و پروس بود که در قلب همه ملت جای گرفت. اودئون را به پناهگاهی برای سربازان مجروح تبدیل کرد و به زور از اعیان و خواص پول و لباس میگرفت. و به این ترتیب شهرت و محبوبیتش به سرعت بیشتر و بیشتر میشد.
سال ۱۸۷۲، در ریبلاسِ ویکتور هوگو بازی کرد، و آن چنان تحسین همگان را برانگیخت که کمدی فرانسه از او خواست برگردد. برنارد نیز برگشت، با نهایت غرور. وارد رابطهای عاطفی و پرشور با مردی بسیار جذاب به نام ژان مونه-سولی، از بازیگران تئاتر، شد. مونه همانقدر که پرشور و پرحرارت بود، غیرتی هم بود، و نمیتوانست با بیقیدوبندیهای برنارد کنار بیاید. میخواست رامش کند، ولی طبیعتاً امیدی هم نداشت.
با تمام این اوصاف، زندگی کاری او با شتاب پیش میرفت: موفقیتها و درخششهای او با بازی در فدر، نوشته ژاک راسین، به اوج خود رسید. لیتن استراچی، منتقد و نویسنده بریتانیایی و از اعضای حلقه بلومزبری، جایی گفته که تماشای او یعنی "شیرجه رفتن در دل بینهایت مغاکِ پی در پی، با لرزهای بر بدن". سال ۱۸۸۰، شش هفته در تئاتر گایتیِ لندن اجرا داشت. در لندن از او استقبال بینظیری کردند. و از آن جا راهیِ آمریکا شد. در تورِ آمریکا در آن نقش مادام کاملیا بازی کرد؛ نقشی که هزاران بار پس از آن، اجرایش کرد.
هنری جیمز از "جنونی" مینویسد که ورود او به آمریکا برانگیخت، و میگوید: "در تبلیغ کردن خودش نبوغ داشت؛ میتوان به حق او را الهه روزنامه نامید … آنقدر آمریکایی است که بعید است در آمریکا ندرخشد."
و همین طور هم شد. آن طور که گوتلیب میگوید "وقتی سبک بازیگریِ او را با بازیهای شق و رق و مصنوعیِ آن دوره آمریکا مقایسه میکنیم، واقعاً آن قدر طبیعی بود که انقلابی ایجاد کرد".