چامه غزل غزلستان از شاپور احمدی
- توضیحات
I
چهرهي مسي رنگش سنگين بود از
لكههاي داغان گل سرخ.
رگههاي گوگردي دشنام ميسريدند
شوخ و شنگ در سايهروشن دور پلكهايش.
خودش بود. گوي جايي پيدا نميكرد حتي كنار من
كه گاهي پنهان ميشوم در غبار شب
لابهلاي سنگلاخي ژرف
آنجا كه گوش ميسپارم به بانوان سرطاني
كه از نو چتري از عقرب و كاه
بر خاكستر سرگردان بر ميافروزند، آه.
آيا دشت حالا روشن است، اي ناپژمردني دخت؟
بهل يال مغبچگان شرمرو را ببويم.
هان كيست بر سر راهم در حلقهاي خوشبو
تا از زخمهايم با گيسوانش گلبوتهاي چيند
و آهسته بر كُندهاي پوك بسپارد؟
گوشت تلخ قلبم را نشانم داد.
بيزار زهرابِ همان ستارهاي را يافت
كه در كورهراههاي بيشهزار تنش را گرم در بر داشت.
***
آنگاه بيپيمان و ميعادي
لگد ماليده و خسته با چشمهاي پاك
سبك در سينهام باريد و نازك بود و نازنين جسمش.
آه اي نابينايي خرم، كجاست پوست تيرهي آفتاب
تا چهره را بر خنكاي پردهاش بمالانم؟
آن وقت اندامهاي خود را جستجو خواهم كرد
تا از هر كدام باز پرسم آن صورت اختري ناپژمردني را
كه شامگاه بر هيكل خستهام در بيابانهاي خالي پنهان
و گوشههاي ويران آسمان گاهي مينشيند.
آه در خرابهي طلاييام باريده است زانويت.
II
ميدانم چون همهي اندامم ديگرگون شود و هر كدام در جايي سرگردان
اين بار در گوشهي پاركي كه بارها بر ويرانههاي ناپاك آن
خودبهخود ابريشم خوندار دريايي و ستارههاي تبعيدي ميبالند
و دوشيزههايي كه رؤيايشان جويباري بُران نيمرخ آنان را ميخراشد
بر همان نيمكتي كه سالها سال بر زههاي كمانهاي كبودش كز ميكرديم
پس از جر دادن جهان سوخته و پوكي كه بيهوده نواختمان
و دشناميدن ارواحي كه پلههاي مارپيچ و لطيفمان را لگد ماليدند
سراسيمه هر چه بر ديدگانم ميفشردم، پارهاي بود از شكوفهي آن پريزاد فرهمند.
ميلرزد پيكرم هوشم. آوخ، پس از همهمهاي شاد گويي هيچ نبود
جز آنچه سالها در مغاك اهريمنگون خود با حرف و صوت پرداخته بودم.
آهسته دوشيزهي روشنايي با تاجي زمردين سر فرا آورد.
III
ناليدم: جان جهانم دوش كجا بودهاي؟
- هيچ. توي راه همش سطلهاي تاريك الماس بود. و خاكستر تند هوا اونا رو به هم ميكوبيد.
- اين همه شعر، اين همه شعر. راستش رو بگو از كجا گير آوردي؟ خب، خيلي خسته شدي. به خوندن نميارزيدند.
- دلم به همينا خوش ميشه.
- راستي، ميدوني اكنون روزم به سر رسيده.
- آري. شايد لتي بود پوسيده كه همه عمر شيطنتآميز با آن ور ميرفتي.
- بازيگوشانه و پَست خاطرم سوسو ميزد. ميگم همه چيز رو خوب جور كردي؟ حالا ميشه تا صبح همين جا صحبت كنيم؟
- آره. خيلي وقت گذاشتم. بعضي اخترا هواي آدم رو داشتند. درد زانوم رو غبار يكيشون كه كدبانويي
زردنبو بود آروم كرد. تو اينا رو نميخاي؟ راستش خيلي كم از كسي هديه ميگيرم. هر وقت مياومدم اينجا، آويزون ميكردم توي پارك. همه شعرات رو اينجا خودبهخود از بر كردم. تو خيلي خوبي.
-حالا ديگه خوشبختم. فكرش رو نميكردم كهكشان جاي دنجي داشته باشه. اگه حواسم پرت شد، جايي نميري؟
-نه. خيلي وقته به خاطرت وايساده بودم.
-نگران نباشيد.
-هيچ وقت.
دیدگاهها