گفتوگوی اختصاصی آکادمی هنر با لیلا صادقی خالق «داستانهای برعکس»
- توضیحات
گفتوگو با یک نویسنده خلاق که خود پژوهشگر، نظریهپرداز و منتقد است از هر حیثی جذاب است. کسی که دغدغههای خاصی دارد و میتوان از انگارههایش استفاده کرد. او با تسلط مثال زدنی بر روی علم زبانشناسی؛ داستان، ابررمان و شعرهای خاصی را خلق میکند که - در شرایطی که آثار نسل سوم نویسندگان کشور به ندرت مقبول واقع میشود- خود میتواند مورد مطالعاتی پژوهشگران قرار گیرد. داستانهای برعکس در سال 1388 به عنوان پنجمین تألیف لیلا صادقی به صورت چندرسانهای منتشر شده و در دست چاپ دوم است. مجید رحیمی جعفری سردبیر «آکادمی هنر» با لیلا صادقی در مورد پنجمین اثرش در «کافه گالری سرو» گفتگوی مفصلی انجام داده است که در زیر میتوانید مطالعه کنید.
دوست دارم برای شروع برامون از چگونگی و پالایش ایدهی این اثر بگویید. اینکه چگونه اولین کتاب چندرسانهای ایران خلق شد؟
اینجوری که شما مطرح میکنید یک کمی تیترش بزرگ به نظر میرسد. ولی در واقع میشود گفت که به واقع چنین تجربهای به ویژه در ایران پیشینه قبلی ندارد. ولی چطور شد که به وجود آمد، باید بگویم که هشت سال طول کشید. شکل اولیه این داستانها به این صورت بود که با لینکهای مفهومی به هم میرسیدند. من احساس میکردم ابزاری لازم است که بتواند به صورت عینی این داستانها را به هم لینک بدهد. در این فکر که چطور میتوانم این کار را بکنم، با توجه به اینکه کتاب این قابلیت را نداشت و با توجه به کارهایی که در فضای مجازی دیده بودم مثل دایرة المعارف بریتانیکا و داستانهایی اینترنتی که در این فضا خوانده بودم، دوست داشتم داستانی با ساختار شبکهای بنویسم که با تصویر و موسیقی همراه باشد. ابتدا و انتهای آن را نشود مشخص کرد. کَما اینکه در کارهای قبلیام ایده آغاز و پایان برایم دغدغه همیشگی بوده است ولی سعی کردم اینبار هم به یک شکل جدید به آن بپردازم. برای داستانهای برعکس فرمتها و برنامههای مختلف را امتحان کردم تا خلاصه به یک مهندس کامپیوتر کارم را نشان دادم و برنامه دایرکتور را به من معرفی کرد. یک معلم خصوصی گرفتم تا برنامه را یاد گرفتم و بالاخره توانستم خودم این کار را برنامهنویسی کنم.
با داستانهای خارجی مشابه مواجه شدهاید؟
داستانهای کوتاهی دیده بودم که البته خیلی با داستانم فرق دارند. کارهایی که خواندم به دنبال اعلام مرگ کتاب بودند و از لحاظ نوع روایت و داستان پردازی، بسیار سادهتر. شاید به دلیل ویژگی اینترنتی بودنشان باشد. چون در فضای اینترنت برخی بر این باورند که کارها باور سریع الانتقال باشند و زودفهم. چون خواننده حوصله دقیق شدن ندارد. در واقع، خواننده را به یک مصرف کننده تقلیل میدهند. در مورد آثار ابررسانهای در خلال تحقیقاتی که انجام دادم، با نمونهی داستانی که هم روی سیدی و هم کتاب روایت شده باشد، مواجه نشدم. البته داستانهایی از مایکل جویس، یلولیس داگلاس و برخی دیگر از نویسندگان در اینترنت قابل دسترس است که دارای روایتی ساده است به همین دلیل که اشاره کردم. کلمهها به ادامه داستان در صفحات دیگر لینک میخورند و داستان به صورت دایرههای تو در تو تکرار میشود. تئوری آنها بیشتر اعلام مرگ کتاب پیرو نظریه رولان بارت از مرگ مؤلف و اصل عدم قطعیت بوده است. من اصلا قصدم اعلام مرگ کتاب نبوده است و میخواستم نشان بدهم یک داستان چطور کارکردهای متفاوتی در فضای مجازی (با توجه به اینکه سیدی را فضای مجازی فرض بگیریم) دارد. کارکرد دو رسانه مختلف و ارتباطشان نسبت به هم را خواستم نشان بدهم. میخواستم دنیایی خلق کنم که در آن داستان با چند امکان متفاوت به چند شیوه متفاوت روایت میشود. یکبار با استفاده از امکان تورق کتاب، داستانی بلند در فضای کتاب روایت کنم که حادثه زندگی گیاهی یک زن را به تصویر میکشد و ناگزیر به دلیل ترتیب برگههای کتاب، از امکان قدم به قدم خواندن و اجباری که مؤلف در انتخاب ترتیب حوادث برای خواننده ایجاد میکند، استفاده کنم و در بخش دوم از امکان عدم ترتیب از پیش تعیین شده وقایع و تقطیع، تداخل، آنیت وقایع داستانی و انتخاب خواننده برای تعیین ادامه، با توجه به روایت اول در کتاب، بهره بگیرم. فکر میکنم قدم مهم من معرفی امکانات دو جهان متفاوت است که قرار نیست هم دیگر را نقض کنند و یکدیگر را تکمیل میکنند.
داستانهای برعکس در اولین مواجهه یک نوع کنجکاوی همه را برمیانگیزد، مثلا در یک جمع شخصی کتاب را یک لحظه در دست من دید و از جلدش گفت برعکس گرفتی! شخصی دیگر برایش خیلی جالب بود و خلاصه هر کسی یک جور واکنش به خود کتاب نشان میدهد. به نظرم این سبک و سنگین کردن ظاهر خودش مدخلی برای ورود به یک اثر متفاوت و همان دالانها میباشد؟
من در هر اثرم سعی میکنم خواننده خودم را به چالش بکشم. برای همین تمام بخشهای پیرامتنی در آثارم جزئی از داستانم هستند. حتی طرح روی جلد و نام کتاب هم بخشی از داستانم را شکل میدهند، برای همین همیشه با یک طراح کار میکنم که کارهایم را میشناسد و آن بخشی را که مد نظرم است، برایم به تصویر میکشد. این طراح، جاوید رمضانی، سبکم را میشناسند و در این اثر هم سی و دو عکسی که به موازات داستانها قرار دارند، از او هستند. به عنوان مثال، در مجموعه از غلطهای نحوی معذورم کار به نوعی دیگر آغاز و پایان را به چالش میکشد که می شود گفت کتاب از دو طرف شروع میشود. یک طرف شعر و طرف دیگر داستان است. کتاب دو رو دارد و پشت ندارد. برخی از من میپرسند که چرا این کتاب دو طرح جلد دارد؟ به خاطر اینکه در آن دو اثر در یک کتاب حضور دارند و از دو سمت مخالف شروع میشوند. مواجهه مخاطب با اثرم همیشه برایم جالب بوده است. در کتاب داستانهایی برعکس، حضور فیزیکی سیدی در کنار کتاب به گونهای باعث شکل دادن به جهان داستان میشود، همچون جنینی که در رحم مادر قرار دارد، سیدی در دل کتاب میچرخد تا بالاخره به دنیا بیاید. اسمم که به صورت وارونه چاپ میشود -که تخلص من همین وارونه چاپ شدن آن است- بینام بودن شخصیتهای داستانیام، حضور عناصر پیرامتنی و غیره همه جهان داستانی کتابهایم را به وجود میآورند.
گرایشتان در تلاقی نظامهای نشانهای چیست؟
سؤال شما برای من سؤال دیگری را تداعی میکند. یاد میآید در رونمایی اول کتابم در خارج از ایران اولین سؤالی که از من پرسیده شد، این بود که این کتاب که همراه با عکس و موسیقی ارائه شده؛ اول عکس است یا موسیقی یا داستان است؟ من میتوانم بگویم که در داستانهای برعکس این کلمهها نیستند که فقط داستان را بیان میکنند. نوع چیدمان عکسها، موسیقی، کلمهها و ارتباطشان با یکدیگر اثر را شکل میدهند. داستانی که با زبان بیان میشود، صرفا یک روش برای روایت داستان است. قطعههای موسیقی خود یک نوع روایت داستانی را شکل میدهند. برای پیدا کردن آهنگساز سراغ افراد زیادی رفتم که اغلب آهنگسازان، مکانیکی فکر میکردند تا بالاخره آقای تقیپور را انتخاب کردم و داستان را به او سپردم تا بخوانند و سعی کرد داستانهای من را با فضای موسیقی روایت کند.
حالا به سؤال شما برسم. مشخصا ارتباط موازی تصویر، موسیقی و کلام، نظامهای نشانهای را در فضای جدیدی به وجود میآورند. مثلا در یکی از داستانها نوشته شده: «عشق»، وقتی مخاطب روی آن کلیک میکند، یک صدایی میشنود که چون زبان موسیقی، زبانی انتزاعی است، بدینگونه مفهوم این کلمه در ذهن مخاطب به صدایی غیرزبانی تبدیل میشود. با این شگرد، یک صدای موسیقیایی را به یک معنای قراردادی تبدیل میکنم و در این نظام نشانهای، هرجا در طول اثر خواننده این صدا را بشنود، ناخودآگاه همان کلمه عشق برایش تداعی میشود، بدون اینکه دیگر آن کلمه در کنار آن صدا حضور داشته باشد. گاهی این نشانهها با نقض کردن همدیگر نظام نشانهای دیگری خلق میکنند. مثلا در یکی از تصاویر، عکسی میبینیم که از یک طرف در چاه است، از یک طرف پنجره است و برای خواننده چندان مشخص نیست که این تصویر دقیقا چه چیزی را نشان میدهد. اما در داستان مرتبط به آن عکس، تصوری خلاف آنچه که خواننده انتظار دارد، درباره عکس بیان میشود و گفته میشود که این دایره که به تصور خواننده دری روی چاه یا پنجره بوده است، خامه کیک است و آن زنجیری که از آن در آویزان است، یک شمع است که همه دور آن کیک جمع شده اند تا شمع تولد را فوت میکنند، اما این افراد دیده نمیشوند، چون فضا تاریک است.
زمان مؤلفهای جدایی ناپذیر از داستانهای برعکس میباشد از ارجاعات بینامتنی شما به داستانهای تاریخی و اسطورهای تا مفهوم هستی و رسیدن به یک ساختاری که در عین اینکه نظم را نفی میکند منظم است.
صحبت شما کاملا درست است. در داستانهای برعکس آنیت زمانی اهمیت دارد. یک بخش از داستان، روایت با توجه به امکان تورق کتاب ایجاد میشود. اما چیزی که به همه چیز نظم میدهد، وجود داستانهای مختلف با تمهای مشترک است. مثلا داستان آدم و حوا یا داستان بیژن و منیژه که عنصر اصلی همه آنها، حضور یک زن و مرد است. زن و مردی که از هر جنسی میتوانند باشند. زن و مردی از باورهای مذهبی، اسطورهای و یا انسانهایی امروزی. به شکلهای مختلف دنیاهای مختلف این دو جنس مخالف در داستانها نشان داده میشود. طوری که بعضی از داستانها انگار از زبان زن به ترسیم فضایی زنانه میپردازند و برخی به ترسیم فضای مردانه. اما نقش زمان در این اثر، با توجه به نقش خواننده مطرح میشود. ما در زندگی خودمان ممکن است ماجرایی از لحظه یک شخص را ببینیم و داستانهایی در ذهن ما ساخته شود و چند سال بعد آن قسمت رها شده را مشاهده کنیم. برای خواننده نیز آنیتهای مختلفی در تکههایی از داستانهای روایت شده شکل میگیرد که منتظر خواندن بقیه داستان میشود که گاهی دیرتر از آنچه انتظار دارد، به آن ادامه میرسد.
در سینما یک نوع سینمای استثمارطلب داریم که در دو دهه اخیر با سینمای پست مدرن خیلی خوب مچ شده است من خودم یکی از طرفدارای پر و پاقرصش هستم. میخوام بگم داستانهای برعکس از یک چنین خاصیتی برخوردار است. مثلا اینکه خواهان چله نشینی خواننده هستید یا «چی خیال کردی، فکر کردی حق انتخاب داری؟! لینکا رو من برات تعیین کردم.»
در مورد ارتباط با سینما یا در مورد ارتباطش توضیح باید بدهم؟
نه همان جمله از اثرتان یا بگذارید این طور بگویم نقطه اوجش -همان ابتدای CD- توضیح ورود لابیرانت میباشد که از یک جایگاه والا «گناهانشان آمرزیده شود.»
مثلا شگردهایی که من به کار میبرم، مثل سینمای تارانتینو که مثال این سبک است، یک جنبه طنز دارد و من دوست دارم ذهنیت مخاطب را با بکار بردن شگردهای مختلف به چالش بکشم که طنز یکی از این شگردها است. ابتدای ورود به این اثر، برگرفته از یک باور اساطیری ایرانی است که دوست دارم مخاطب من، این طور که شما گفتید، فرض را بر این بگیرد که اگر به انتهای راه و آبشار برسد، گناهانش آمرزیده میشود، ولی در عین حال در هیچ کدام از دالانهای این غار هیچ آبشاری وجود ندارد. این چلهنشینی که وجود دارد، به یک سری شرایط زندگی اجتماعی خودمان و شرایطی که خودم در آن زندگی کردم هم وابسته است و طنز آن در این است که انتخابهایی که پیش روی خواننده برای رسیدن به آبشار آرزوها گذاشته میشوند، اصلا در اثر وجود خارجی ندارند و یک وعده واهی هستند که البته شاید خواننده یکی از عناصر موجود در یکی از دالانها را برای خود یک آبشار در نظر بگیرد و خود را وارسته تصور کند. در واقع ذهن خواننده است که مفهومسازی میکند و اثر صرفا موقعیتهای متفاوت را مطرح میکند. حالا اینکه من از واکنش مؤلف لذت ببرم یا نه، هدف اصلی من نیست. ادبیات و سینما به دلیل تفاوت ژانری این دو رسانه کارکردی متفاوت دارد. ادبیات به عقیده من میتواند تأثیرهای عمیقتری بر ذهن مخاطب خود بگذارد. ویژگی تأثیر در لحظه بیشتر مختص سینما است که سعی بر میخکوب کردن تماشاگر دارد. من چیزی که در مخاطبانم پس از خواندن این اثر دیدم یک نوع هیجان بوده است. آخرش میگویند آیا این بازی بود؟ یک game بود؟ همیشه دوست داشتم بدانم که مخاطبم دفعه دوم هم این سیدی را میخواند یا نه و اینکه در دفعه دیگر چگونه آن را میخواند. برای من تأثیر بعد از هیجان زدگی اهمیت بیشتری داشته است. که مخاطب بعد از هیجان خواندن یک کار متفاوت با ابزار و کارکردهای متفاوت، خود را در چه دنیایی احساس میکند و از این دنیا چه برداشتی دارد.
البته نمیخواهم بگویم که فقط نویسنده است که به لذت میرسد، یک جور شما در مقام کنشگر وارد بازی با مخاطبتان میشوید. ابتدا یک کنش تجویزی یعنی لانگ را به آنها میدهید و بعد این رابطه موازی میشود. یک کنش القایی که مخاطب تشویق بشود لینک به لینک جلو برود و کم کم حس کند بر متن سوار است و خودش کنشگر فعال شود. این خودش برای مخاطب هم ایجاد لذت میکند و دقیقا از خصوصیات سبک مذکور است.
سبکی در ادبیات هست که یک نوع ادبیات اینتراکتیو یا تعاملی را مطرح میکند. نویسندگان در این سبک، سعی میکردند با تمهیداتی که وجود دارد خواننده را به بخشی از متن تبدیل کنند، ولی کاری که من سعی داشتم انجام بدهم صرفا این نبوده که فقط ذهن خواننده به بخشی از کتابم شود، بلکه خواستهام که حتی فیزیکش وارد داستان بشود. گوشهایش بشنود و دستهایش حرکت کند. در واقع در عین بیانتخابی یا کمانتخابی، به صورت عینی انتخاب کند. کتابهایی هستند که خواننده را به بازآفرینی متن دعوت میکنند، مثلا چند صفحهای را خالی میگذارند یا از خواننده میخواهند ادامه را حدس بزند. ولی من دوست دارم تمام اتفاقات در ذهن خواننده نیفتد. مثل سینمای چهاربعدی دوست داشتم تمام حواس خوانندهام برای حرکت کردن در آن غارها و دالانها درگیر شود. دوست داشتم خواننده را کاملا وارد داستان خودم بکنم و پنج حسش به بخشی از متن تبدیل بشوند و واکنشهایش همه جزئی از داستان باشد.
خوب از این ترفند بینارسانهای که بگذریم پشت سر اثر یک نویسنده است که از واج تا ساختهای زبانی را میشناسد. دوست دارم کمی از بازی با خود زبان در آثارتان بگویید.
در ابتدای فعالیت نویسندگیام، برای سبک داستانیام اسمی در نظر گرفته بودم که همان داستانهای زبانمحور بود ولی متأسفانه دیدم بعضی از افراد که به نظرم شناخت کافی نسبت به زبان نداشتند، نام داستان زبانی یا شعرهای زبانی را برای سبک خودشان انتخاب کرده بودند و تلقی نادرست آنها از زبان که بیشتر روی جنبه صوتی زبان تکیه داشتند، باعث شد همه دغدغههای زبانی در کارهای ادبی با یک چوب زده شود. برای همین دوست نداشتم اسم کارهای من با کارهای این افرادی که به تصور خودشان کار زبانی انجام میدادند، خلط شود. این نوع برخورد با زبان به عقیده من سوء تفاهمی بود که به ضرر کار من تمام شد، چون تلقی من از زبان چیز دیگری بود و شاید بهتر باشد که در این مجال از این قضیه بگذریم.
دوست دارم روی همین قضیه توقف کنیم چون این سؤال هست که هراس نداشتید که مخاطب عام که چه عرض کنم حتی مخاطبین جدی ادبیات، جاری ساختن دانش زبان و بازی با آن را به حساب چیزهای دیگری بگذارد که خودتان از برخی اطرافیان شنیدهاید؟!
این فرصت را مغتنم میشمرم و از چیزهایی میگویم که همیشه دوست داشتم بگویم. برخی معتقدند چون من رشتهام زبانشناسی است میخواهم تئوریهای زبانشناسی را وارد ادبیات بکنم. هر کس که یک کتاب زبانشناسی را دستش بگیرد، متوجه میشود دغدغه زبانشناسی لزوما مسائل ادبی نیست. به جرأت بگویم که بسیاری از استادان زبانشناس من حتی معنای نام کتابهایم را درک نمیکنند. زبانشناسی صرفا به من شناخت خوبی در مورد چیستی زبان داده است. من هرگز قصد نداشتم تئوریهای زبانشناسی را وارد داستانهای خودم بکنم. سبک ادبی من صرفا دال بر دریافتهای خودم از محیط اطراف است که دوست دارم وارد فضای داستان کنم و تعریف جدیدی از داستان ارائه بدهم. درست است که داستان فقط به زبان خلاصه نمیشود، ولی به مفهومی که در پیشینه ادبی ما وجود دارد، زبان ابزار بیان داستان است که من با این نوع تلقی کاملا مخالفم. چیزی که در زبان شناسی به نگاه من به جهان داستانی کمک کرده است این است که زبان صرفا ابزار بیان نیست. من تلاشم بر این بوده که داستانهایی بنویسم که از دل خود زبان بیرون میآیند و بر این عقیده بودهام که هر کلمهای در طول تاریخ داستان خودش را داشته است که میشود آن را روایت کرد. در هر داستان سعی کردم با شناختی که از دنیای کلمات دارم، زبان را در حد یک وسیله تقلیل ندهم. قصد من این نیست که فقط یک موضوع داستانی را به شیوهای مسحور کننده روایت کنم. بلکه دنبال شیوههای برای ایجاد جهانهای متفاوت در کوتاهترین فضای ممکن دارم. مثلا در داستانهای برعکس، داستانی هست به نام «یکبار لام:دلم میخواست» که کره، کارد و کادر شخصیتهای داستانی من هستند. داستانی که میسازم در مورد کلمه کره فارغ از دنیای بیرونی داستان و تلقی واژگانی آن است. یعنی، زبان صرفا به مفهوم کلمهای که میشنویم نیست. تمام آوا، واج و نحو که خودتان اشاره کردید به صورت یک شبکه در کنار هم درک از زبان را ایجاد میکنند. وقتی یک داستان از کره مینویسم، فضایی داستانی برای کلمه کره و حوزه مفهومی آن ایجاد میکنم و آن را با ویژگیهای آوایی مشترک ولی ویژگیهای مفهومی متضاد با کارد، به خاطر برندگی کارد، در یک کادر ترسیم میکنم. برای ایجاد جهان داستانی، جنبههای مختلفی را در نظر میگیرم و داستان زبانی یعنی این؛ بخش آوایی و واجی ونحوی در کنار بخش معنایی و با توجه به نوع روابط تقابلی یا تمایزی به ساخت شبکهای داستان کمک میکنند. در داستان از آرزوی کره برای کارد بودن گفته میشود که دقیقا نقطه مقابل کره است و این کلمهها به دلیل داشتن ویژگیهای انسانی و این جهانی، به شخصیت داستانی تبدیل میشوند و با دنیای زندگی ما مرتبط میشوند و میتوانند به مثابه استعارهای از اشخاص پیرامون ما باشند. آدمی که مثل یک کره زندگی میکند ولی از ماهیت خودش بیزار است. کلمات در نوع روابطشان در داستانهای من یک گفتمان داستانی میسازند، دنیای دیگری را از نوعی دیگر به وجود میآورند که استعارهای از دنیایی است که میشناسیم. چیزی که برای من اهمیت دارد این است که دنیای خودمان را با غیر مستقیم گویی روایت میکنم.
به نظرم در کارهای لیلا صادقی کلمات در هم تنیده میشوند مثل یک سیاه مشق طوری که دیگر نمیشود از هم جدایشان کرد. این تکثیر سبب میشود بالاخره به یک نقطه قبض برسد جایی که فقط خود مؤلف هست که باید کبریت آن انفجار را بزند و این بار هم تکثیر؛ اما از یک نوع دیگر.
نوشتن یک جور خلسه است. عرفان به عقیده من شناخت دنیای خود است و این قبض و بسط که اشاره کردید، به صورتی حضور در دنیای داستانی و زندگی در این فضا است. توجه به کوچکترین ذرات به این قبض و بسط منجر میشود. برای کسی که تمام زندگیش کلمه باشد، زندگی کردن و نفس کشیدن با کلمهها یعنی روایت کردن جهان. من میخواهم کلمات را در کارهایم زنده کنم و در حد وسیله تقیل ندهم. میخواهم کلمهها را به شخصیت آثارم تبدیل کنم. مثلا «می» استمراری در آثارم همیشه عنصر مهمی بوده است. شاید در آثار دیگران این پیشوند چنین وجهی نداشته باشد ولی در کارهای من این «می» به راحتی از فعل خودش جدا میشود و یک شخصیت برای خودش است. به تنهایی زندگی میکند. اینکه ذرات در نوشتههای من جمع و پخش میشوند شاید شگردی ادبی باشد که نویسنده میخواهد بواسطه آن، فضایی را گسترش دهد و خواننده را دائم در این فضا پخش کند و ناگهان این فضا را بشکند و لذتی را برای خواننده -که حس میکند رها شده است- ایجاد کند. در واقع تناقضی بین پخش شدن و جمع شدن وجود دارد ولی در عین حال هم آن تکثر و هم آن وحدت هر دو وجود دارند. نمیتوانید بگویید که موضوع داستان وحدت دارد و در عین حال تکثر داستانی آن را از نظم خارج میکند.
در اینجا ما با دو تفسیر سر و کار داریم. یکی اینکه میگویند فلان آدم تئوریها را میخواند و داستان مینویسد. در مورد من چنین اتفاقی نمیافتد. وقتی که تئوریها را خواندهام به نوعی در ذهنیات و تفکر من تأثیر گذاشته است. تئوری دنیا را توضیح میدهد ولی اثر ادبی، دنیا را نمایش میدهد. به عنوان مثال، نشانه موسیقایی یک نشانه انتزاعی است. در داستانهایی برعکس سعی کردهام آن را به یک نشانه قراردادی تبدیل کنم. مثلا وقتی موسیقی رعبآور در کلمه مرگ شنیده میشود، نشانه از نمایهای به قراردادی تبدیل میشود. برای به چالش کشیدن مخاطب نشانهها را به یکدیگر تبدیل میکنم. موقعیتهایی را در متن پیش میاورم که انسانها را به فکر ببرد. سعی میکنم واژههایی را که روزانه شنیده میشوند و انسانها بیتوجه از کنارشان عبور میکنند، در داستان من بار معنایی دیگری پیدا کنند و دیگر بیتوجه نشود از کنارشان عبور کرد. یک اثر هنری باید دقت مخاطب خود را بالا ببرد.
گرمس معتقد است که روایت شناسی در دل مطالعات زبانی شکل گرفته است. شما به خوبی از دانش زبان شناسیتان بهره میگیرید و یک تقابلی در سبکتان با روایت پدید میآورید برخی اوقات روایت وجه غالب و برخی فقط این خصوصیات زبان.
با بخش آخر صحبتتان موافق نیستم. فکر میکنم به خاطر شکل سنتی ادبیات توجه روی زبان سبب میشود برخی تصورکنند روایت پس زده میشود. ولی کاری که نمیدانم در آن موفق بودهام یا نبودهام، این است که میخواهم به واسطه غیرمستقیم روایت کردن به سبکی برسم که یک داستان را طوری تعریف کنم که آنچه در ظاهر میگویم با آنچه میخواهم بگویم متفاوت باشد. یعنی دو داستان متفاوت در روساخت و زیرساخت ایجاد کنم. این خاصیت در وقتم کن که بگذرم پررنگ است. داستانی را که یک نویسنده با اوج و فرودها و گرهگشاییها روایت میکند، من میخواهم با نوع نوشتن، تکه تکه کردن، چسباندن کلمات به یکدیگر، فرورفتن کلمات در صفحه یا نوع روابط عناصر کلامی در حوزههای معنایی انجام دهم. در واقع، گرهگشایی و عناصر سنتی داستان در داستان زیرساختی ساخته شود و داستان روساختی با جنبههای دیداری و شنیداری و روابط زبانی شکل بگیرد. یعنی یک روایت زبانی بر روی یک روایت داستانی نگاشت شود، طوری که همه ویژگیهای روایت زبانی به صورت استعاری به روایت داستانی نسبت داده شود. به همان داستان کره و کارد برمیگردم. داستان روساختی، حکایت از کرهای است که دلش میخواهد برنده و نافذ باشد و از ویژگیهای لغزنده خودش بیزار است. دلش میخواهد مانند کارد، قاطع باشد. چندی پیش روی همین داستان روی سایتم کامنتی داشتم که داستانتان بیمعنی است و هیچ داستانی شکل نگرفته است. ولی من میخواهم بگویم که این جا یک داستان زیرساختی شکل گرفته است. وقتی کلمه کره، کارد و کادر در تقابل قرارمیگیرند، دنیای هر کدام به صورت جداگانه به صورت استعاری به دنیای انسانی نگاشت میشود و داستان زیرساختی شکل میگیرد. آدمهایی که شبیه کره، کارد و کادر هستند، تمام روابطی را که در داستان من وجود دارد، با تمام اتفاقات به دنیای انسانی و دنیای داستانی جدید انتقال میدهند.
بنده منظورم شکل نگرفتن داستان نبود. منظورم یک موج سواری است که مخاطب گاه سوار موج روایت و گاه سوار موج زبان میشود و در موج زبان به نوعی تعویق روایت را داریم.
تعویق را کاملا قبول دارم. این تکنیک روایت را برای این به تعویق میاندازد که آن داستان زیرساختی شکل بگیرد. مسئله به تعویق انداختن یکی از کارهای اصلی ادبیات است. حال در اینجا با تعویق گفتمانهای بزرگتری سر و کار داریم.
لیلا صادقی به عناصری که باشلار معتقد است تخیل هنرمند به سمت یکی از آنها کشیده میشود یک عامل خنثی اضافه میکند؟
در فضای داستانی خودم چارچوبهای شکلگیری و ساختاری در نظر میگیرم و این ساختارها به من اجازه مانور در فضای داستانی را میدهند. یکی از اینها حروف است که مثلا در گذشته حروفیون تقسیمبندیهایی کرده بودند. من از این تقسیمبندی برای شخصیتسازی حروف در داستانم استفاده کردم. در باور آن فرقه، هر حرفی دارای تأثیری بر دنیای واقعیت بوده و در ترکیب با حروف دیگر، تأثیرهای خاصی را ایجاد میکند. در داستانهایی برعکس، چهار حرف «پ، چ، ژ، گ» -اختلاف حروف فارسی و عربی- در ایجاد فضای خنثی بکار میروند. این چهار حرف، جزء طولانیترین داستانهای این کتاب هستند که روایت موسیقایی برایشان در نظر گرفته شده است. این حروف، فضایی برزخی و معلق را مطرح میکنند که به هویت ایرانی باز میگردد. من این تقسیمبندی را به تقسیمبندی حروفیه برای ایجاد یک دنیای داستانی اضافه کردم و نه ایجاد یک نظریه علمی. این تقسیمبندی در واقع، ابزاری برای بیان ماهیت و هویت تقسیمبندی نشده ایرانی در طول تاریخ است. این عنصر پنجم به خوانش داستان من کمک میکند.
در آخر دوست دارم نظرتون را راجع به پاره گفتارهای زیر بدونم
- ابر رسانه و ابرمتن و به کار بردن hypertext
کلمه ابر را به جای هایپر انتخاب کردم، چون هایپر به معنی گسترده کردن متن بواسطه روابط شبکهای است و این گستردگی که ناشی از خردهمتنها است، باعث قدرتمندی متن کلان و بزرگ شدن آن میشود و به عقیده من ابر میتواند این گستردگی و قدرتمندی را برساند.
- کلمه
در آغاز کلمه بود.
- اگه اون لیلاست پس من کیام
روایتی از تکثر یک شخصیت به شکلهای مختلف.
- بالاتر از سیاهی نقطه
استفاده از پیشانگاشت فرهنگی برای ایجاد یک جهان جدید. نقطه در اینجا کارکردهای بسیاری دارد که هم دال بر شخصیت داستانم است و هم اعلام پایان جمله و هم اینکه بالاتر از سیاهی به جای رنگ، یک تصویر یا کلمه قرار دارد.
- ضمیر چهارم شخص مفرد
بیان ناگفتهها بواسطه چیزی که در چارچوبهای فرهنگی - زبانی وجود ندارد. سخن از چیزی که هست ولی نیست.
آخری
- دکمه Escape در هنگام تماشای بخش اول
خروج از زندگی به صورت انتخابی خودخواسته و ایجاد استعارهای کلان از داستانهایی برعکس به مثابه زندگی.
دیدگاهها
خواندم و بهره بردم.با خانم لیلا صادقی آشنا هستم. در خصوص کارها و سبک نوشتاری اش مطلبی نوشته ام که دارم آن را ویرایش می کنم تا در یکی از سایت های معتبر ادبی منتشر کنم. مطلب را برای ایشان هم فرستاده ام.
سپاس از آقای مجید رحیمی جعفری سردبیر «آکادمی هنر» برای این مصاحبه ی شایسته.
من به همه دوستان توصیه میکنم بخونن
شعر اعجاز ایشون عالیه
هر لحظه یک معجزه عاجز میشود از من
دور میدان را میدوم که دایره شود
که دایر شوم در پدیدههای جهان
در یزیدی که زیاد میشود و میرود از یاد
در بیابانی که بسته میشود از آب
عاجز میشوم به جرم معجزهای که آبستنم
به جرم کودکی که میمیرد زیر ناخنهایم
دستتون درد نکنه بخشاییش رو خوندم و برام جالب بود