مصاحبه با رضا درخشانی؛ جامعهی هنری ایران را درک نمیکنم
- توضیحات
پس از برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری هنر معاصر تازه تاسیس سوفیا در لندن، رضا درخشانی هفتهی گذشته نیز اولین نمایشگاه انفرادی خود در موزهی دولتی روسیه در سنپترزبورگ را نیز برگزار کرد. در این نمایشگاه درخشانی مجموعهای از کارهای فیگوراتیوش، که با رنگهای روشن نقاشی شده است را نمایش داده است. همچنین در این نمایشگاه برخی از آثار مینیمال نقاش نیز حاضر هستند.
رضا درخشانی در سال 1952 و در یک روستای کوچک در مناطق کوهستانی نشین ایران به دنیا آمد. او در جوانی در دانشگاه نقاشی و موسیقی خواند. خودش میگوید که تا زمان جوانی هرگز شاهکارهای هنری جهان ندیده بوده است. «پس از افتتاح موزهی هنرهای معاصر تهران برای اولین بار از نزدیک برخی از نقاشیهای بزرگان هنر جهان را از نزدیک دیدم. آثاری از پولاک، دکونیگ و فرانسیس بیکن که توسط موزهی هنرهای معاصر تهران خریداری شده بودند» این را درخشانی میگوید. تجربهای در ایام جوانی که به نظر میرسد تاثیرات فراوانی بر روی نقاشهای مشهور درخشانی به جای گذاشته است.
درخشانی پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه تهران به پاریس و کالیفرنیا سفر کرد و در مدرسهی هنری پادسنا تحصیل کرد. او پس از این دوره مدت کوتاهی به ایران آمد و در سال 1983 و پس از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، از این کشور خارج شد و به نیویورک عزیمت نمود. او در این سالها یا در نیویورک بود و یا در ایتالیا. البته او در سال 2000 دوباره به وطن بازگشت و تا سال 2009 در تهران زندگی و کار کرد و پس از آن برای همیشه ایران را ترک نمود. درخشانی هم اکنون در آستینِ تگزاس زندگی میکند.
دو روز پس از افتتاح نمایشگاه درخشانی در موزهی دولتی روسیه در سنپترزبورگ ما او را در یک کافه ملاقات و گفتگو کردیم.
امیلی مکدورمت: سال گذشته شما در کارهایتان به سوی سبکی از انتزاع رفتید که قبلا از شما دیده نشده بود. در این کارها البته همچنان نوعی از فیگوراسیون مشاهده میشود. گویا زیاد مایل نیستید فیگور را رها کنید.
رضا درخشانی: زمانی که در نیویورک بودم موفق شدم بسیاری از آثار اکسپرسیونیستهای انتزاعی را ببینم. همان زمان هم بود که متوجه شدم من یک نقاش آبستره نیستم. احساس میکردم که در این نقاشیها یک چیزی کم است. از آن نقطه به بعد بود که تصمیم گرفتم نگاه بصری خودم را تغییر دهم. در هر صورت گمان میکردم-و البته میکنم-که همواره بر روی یک لبه هستم. لبهای که یک طرفش آبستراکسیون محض است و لبهی دیگرش فیگوراسیون. البته باید اشاره کنم که هرگز طبقهبندی کردن کار یک نقاش را نیز نمیپسندم. فرضاً اینکه فلان نقاش مشخصاً بر روی عرفان مانور میدهد یا فیگوراتیو است و از این قبیل. شما نباید یک هنرمند را محدود به این قبیل از پیشفرضها بکنید. هر هنرمندی جهان خودش را دارد که البته چارچوب گریز است.
مکدورمت: و شما البته سیاق خودتان را دارید.
درخشانی: بله. من سال گذشته شروع به کار در مقیاسهای بزرگتری کردم. مجسمهسازی در فضای باز. استفاده کردن از فلز، پلاستیک و شیشه. من هرگز مجسمهسازی را امتحان نکرده بودم. زیرا فضای زیادی را میطلبد. اما وقتی به آستین تگزاس رفتم تلاش کردم که تا این را نیز امتحان کنم. پس یک استودیو بزرگ ساختم تا بتوانم مجسمه نیز بسازم.
مکدورمت: البته من خبر دارم که شما به طور مداوم به دوبی نیز سفر میکنید. کنجکاوم که بدانم این تغییر مداوم محل زندگی چه تاثیری بر روی کارهایتان دارد.
درخشانی: من هرگز تصمیمی برای زندگی در دوبی نداشتم. خیلی اتفاقی پیش آمد. من سال 2009 ایران را برای همیشه ترک کردم. در آن موقع دوبی از همهجا نزدیکتر بود. اول به دوبی رفتم و متوجه شدم که مکان بسیار خوبی برای زندگی و کار کردن است. بعد از مدتی هم دوبی را برای دیدن یکی از دوستانم در آستین تگزاس ترک کردم. در همان بار اول شیفتهی این شهر شدم و تصمیم گرفتم که آنجا بمانم. همین جا هم بود که ایدهی استودیوی مجسمهسازی به ذهنم رسید. به خودم گفتم چرا که نه؟ هم اینجا زندگی و کار میکنم و هم دوبی! به واقع این فضای بی نظیر آستین بود که اجازه نداد برای همیشه این شهر را ترک کنم. من در آستین و پس از احداث استودیوی مجسمهسازی، یک استودیوی نقاشی نیز ساختم. و همچنین یک استودیوی موسیقی.
خروج از ایران
مکدورمت: به سال 2009 میلادی بازگردیم. میتوانم بپرسم که چرا تصمیم به خروج همیشگی از ایران گرفتید؟ دلیل خاصی داشت؟
درخشانی: این موضوع بازمیگردد به حوادث سال 2008 در ایران. بعد از آن حوادث احساس میکردم که دیگر نمیتوانم بیش از این در ایران زندگی کنم. از برخورد با جامعهای که در آن میزیستم خسته شده بودم. نه آنها من را میفهمیدند و نه من توانایی درک علایق سیاسی آنها را داشتم. البته منظورم در اینجا به هیچ وجه اشاره به نسل جوان ایرانیان نیست. منظورم همسن و سالهای خودم است. اینها بیشتر آزارم میدادند و خیلی هم طبیعی است که چون نمیتوانم با نسل خودم در یک جامعه کنار بیایم، پس ترجیح بدهم که برای همیشه آن محیط را ترک کنم. البته باید اضافه کنم که فضای هنری کشور نیز پس از انتخابات سال 2008 به کلی تغییر کرد. حتی آن فضاهای نیمه باز چهار سال گذشته نیز تماماً بسته شد. در این شرایط واقعاً چارهای جز ترک ایران نداشتم. ترجیح میدادم آزادانهتر کار هنری خودم را دنبال کنم.
مکدورمت: و واقعاً هرگز تصمیم ندارید که به وطن خود بازگردید؟
درخشانی: تا این شرایط در کشور حاکم باشد نه. منظورم مشخصاً شرایط حاکم بر فضای هنری کشورم است. من این شرایط محدودساز را دیگر نمیپسندم. البته من عضو اپوزیسیون نیستم. به هیچ وجه. چون اصلاً علاقهای به سیاست در این معنا ندارم. اما گاهاً اتفاقاتی میافتد که پاک از بازگشت ناامید میشوم.
مکدورمت: مضمون بسیاری از کارهای شما حول محور تبعید میچرخد. خودِ شما بالشخصه احساس میکنید که تبعید شدهاید؟
درخشانی: راستش همچین احساسی دارم. ولی آنقدرها هم که شما فکر میکنید قوی نیست. من تبعیدی نیستم. چون هر وقت بخواهم میتوانم به کشورم بازگردم. فقط منتظرم کمی اوضاع مطلوبتر از گذشته شود.
بازگشت به کودکی و علاقه به موسیقی
مکدورمت: به دوران کودکیاتان بازگردیم. من اطلاع دارم که شما در یک روستای کوچک به دنیا آمده و بالیدهاید و اینکه تا زمان دانشجویی هرگز به طور ویژه با هنر نقاشی برخورد نداشتهاید؛ اما در مورد موسیقی چطور؟
درخشانی: من از زمان بچگی میخواندم. در ایران آئینی است به نام تعزیه که قدمت بسیاری دارد. این آئین مشخصاً یک آئین مذهبی است و به حوادثی اشاره دارد که در زندگانی امام سوم شیعیان اتفاق افتاده است. من در کودکی در این مراسم شرکت میکردم. مردم بسیاری از روستاهای همجوار ما جمع میشدن و این مراسم را نگاه میکردند. من از اینجا به موسیقی علاقمند شدم. بعد هم که وارد دانشگاه شدم این علاقه در من شدت گرفت. سعی کردم همپای خواندن نواختن یک ساز موسیقی را نیز یاد بگیرم. البته باید اضافه کنم که موسیقی برای من همواره یک تفریح بوده است. به واقع هرگز ارزشی همپای نقاشی برای من نداشه است (میخندد)
مکدورمت: ولی من شنیدهام که شما دو آلبوم با جان دنسمور؛ درامر معرف گروه «دورز» کار کردهاید. به نظرم در موسیقی نیز دارید به طور حرفهای کار میکنید.
درخشانی: بله درست است. من مدتی در نیویورک کار موسیقی را جدیتر از نقاشی دنبال کردم. اینها محصول آن دوره هستند. چند سالی است که سراغی از موسیقی نگرفتهام. هر چند که همچنان به نظرم تفریح بسیار خوبی است. و البته تاثیر فراوانی هم بر روی کار نقاشی من دارد.
مکدورمت: این تاثیرات کجا دقیقاً بروز یافتهاند؟ منظورم این است که ترجیح میدهید این تاثیرات را در حیطهی فرم ببینید یا محتوا؟
درخشانی: این کاملاً دوسویه است. هم روی فرم و هم روی محتوا. شما مثلا نگاه کنید به هنر شاعری مردمان ایران زمین. مثلاً در کار شاعران کلاسیک ایرانی. اگر فارسی بلد باشید آنجا تاثیر حیرتانگیز موسیقی کلام بر روی فرم شعر را درک میکنید. این بخش از شعر کلاسیک فارسی بینظیر است. همیشه مرا به تحسین وامیدارد. منظورم این برخورد مابین ادبیات و موسیقی در شعر ایرانی است. من همواره سعی کردهام که این برخورد معنادار و حسانگیز را در حیطهی نقاشی داشته باشم. موسیقیای که با خطوط نواخته میشوند هر چند شنیده نمیشوند ولی میتوان احساساشان کرد.
علاقه به شعر مولوی
مکدورمت: میخواهم در مورد عبارت «ریشهها خاموش مینوشند» بپرسم. خیلی از نقاشیهایتان را با این عبارت خطاب میکنید. من اطلاع دارم که این عبارت اشاره به یکی از شعرهای مولوی دارد. اما دقیقاً نمیدانم که این چه معنایی برای شمای نقاش دارد؟
درخشانی: من وقتی که جوان بودم مولوی خواندم. او بینظیر است. نمونهی بارز یک هنرمند در مقیاس جهانی. من مجموعهی انارم را صرفاً به خاطر سالها مولویخوانیام کار کردم. او شاعری است که به شدت به طبیعت علاقه دارد. من سعی میکنم لااقل از این منظر چیزی شبیه به او باشم. در شعرهای او شما مداوماً تصویر جهان را میبینید. جهانی که مدام در حال تغییر است. روزها از پی روزها میآیند. فصلهای مکرراً عوض میشوند. این در حالی هم هست که مولوی این تغییرات را با زبانی بسیار ساده به ما نشان میدهد. اما مضامین عمیقی پشت این سادهنویسی پنهان است.
مکدورمت: سادهترین چیزها، اغلب پیچیدهترین هستند.
درخشانی: بله این جذابترین شکل هنر برای من است. بازی کردن با کلمات. زبان فارسی این امکان را برای شما فراهم میکند. من معتقدم که شعر فارسی یکی از بزرگترین قالبهای هنری قارهی آسیا است.