به بهانه درگذشت محمد ابراهیم جعفری نقاش پیشکسوت
- توضیحات
محمد ابراهیم جعفری در آخرین دقایق روز ۱۸ فروردین ماه ۱۳۹۷ درگذشت، او که شاگردان زیادی را در هنر نقاشی پرورش داد و مدرس و کارشناس هنرهای تجسمی بود همچنین جعفری از جوانی شعر میسرود و روح شاعرانه و جسارت نقاشانهای داشت و به حق هنرمندانه زیست و سال ها عضو رسمی هیات علمی دانشگاه هنر بود. به یاد این هنرمند فقید یکی از گفتوگوهای او را که در سال 1387 در نشریه تندیس منتشر شده بود در اینجا آوردهایم. روحشان شاد
در دنیای تصویر، هر اثر هنری – از نظر شکل ، یکی از امکانات قرارگیری عناصر تصویری بر یک محمل است. حال این محمل می تواند سطحی ناصاف باشد مثل دیواره غارها، یا سطحی صاف به شکل دیوارهای ساخته دست بشر. از سوی دیگر می توان گفت: هر اثر هنری نمایش تخیل یا تظاهر تخیل هنرمند یا هنرمندانی است که آن را به وجود آورده اند.
سال ها پیش در یکی از گفتارهایم تخیل را به ململی تشبیه کرده بودم، از لحظه ای که نطفه انسان هنرمند بسته می شود و تارو پود این ململ در زندگی زمینی اش شکل می گیرد. این خیال شاعر یا نقاش است که به شکل کلام یا تصویر ظهور می کند.
بیش از چهل سال است که از زبان محسن وزیری مقدم شنیدهام «اثر هنری نتیجه هنرمندانه زیستن است». محسن وزیری مقدم در جایی گفته است که نمی داند این جمله از کیست، اما من مثل جوانی که عاشق دختری شده و پدر دختر را نمی شناسد، با این جمله زندگی کرده، سفر کرده و گاه در آمیخته و از آن (همسر) صاحب فرزندانی شده ام. البته هیچ یک نتیجه خالص هنرمندانه زیستنم نیستند؛ چون هرگز نتوانسته ام آن طور که ریکله در نامه اش به جوان شاعر می گوید، جانم را پالایش دهم و هنر مندانه زندگی کنم! در عین حال گمان می کنم آثارم فاقد این دو مشخصه از یک اثر هنری هستند. کاندینسکی می گوید: «هر اثر هنری فرزند زمان خویش است و اغلب مادر احساس های ماست.»
سال ها پیش در جریان یک گردهمایی، خریدار یک اثر نقاشی از خالق آن، که یک نقاش صاحب نام ایرانی بود، پرسید: «آیا شما اولین کسی هستید که به این شیوه کار کرده اید؟» نقاش در جواب گفت: «در ایران، بله!» اما من در جواب درخواست انجمن هنرمندان نقاش ایران کوتاه ترین شرح حال (بیو گرافی) ام را این طور سروده ام: عاشق سازِ آواز بودم / پدرم گفت حرام است./ پنجاه سال آوازهای نخوانده ام / را خواب و بیدار/ خط خطی کردم … بی آن که خطی بر دیوار جهان کشیده باشم …
من همواره در ایران از آثار هنرمندان نسل گذشته، از نقاشان همزمان خود و حتا از آثار نقاشان جوان آنجایی، که صمیمیت و شوق و بی تابی از آثارشان می جوشد، لذت می برم و لذت بردن از هر کار در انسان اثرگذار است. اما در آنجا که پای داوری به میان می آید و اندیشه ام از مرز مکان و زمان می گذرد، از خودم می پرسم: کدام اثر، از کدام هنرمند معاصر من در ایران فرزند زمان خویش است و مادر احساس های من و نسل های بعد از من؟» در خیالم همه کاتالوگ های قبل و بعد از انقلاب دو سالانه های خودمان را ورق می زنم، کارهایی از خاطرم می گذرد که دوستشان دارم، از آنها خوشم می آید و یادم نمی آید! تعدادی از آنها در ظاهر به برخی از آثارم نزدیک است و بعضی بسیار دور. نقاشان این آثار اغلب از نسل جوان ترند؛ یعنی هنوز شصت و هشت سال شان نیست و بعضی شاید پیرتر.
از سوی دیگر فراموش نکنیم که در ایران و در سال های اخیر و در زمینه های فرهنگی – هنری، همیشه از زمانی شروع کرده ایم که دیگران جلوتر از ما شروع کرده بودند و وقتی به پایان برده ایم که دیگران جلوتر از ما به پایان برده بودند. در دهه های گذشته اغلب استادان برای شاگردان شان سد بودهاند، نه پل. اما در سال های اخیر چه بسیار شاگردانی که از استادان خود شنیدهاند: بچه ها دیگر زمان فیگور یا رئال گذشته است. امروز هنر آبستره حرف اول را می زند. نقاشی کارش تمام است، باید به هنرهای جدید رو آورد! این نتیجه عمل رهروانی است که کم خبر از درون به راه می افتند. و اغلب به دور دست ها نگاه می کنند. هر چند در ظاهر همگی قبول داریم که هنوز هم سخنان حافظ یا ماتیس معتبر است. به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است/ جهان و هر چه در او هست واگذاشتنی است … و هنر، بیان آن چیزی است که در درون هنرمند می گذرد. و می توان باور داشت که هر چه درونی تر جهانی تر. و این در حالی است که در عرصه تعلیم و تربیت یا اظهار نظرهای هنری، اغلب لایه های ظاهری اثر است که توسط کارشناسان و راهنمایان هنر مورد بررسی قرار می گیرد. گویی ایرانیان وجود لایه های پرشمار تخیل در آثار تجسمی شرق و غرب را به مراتب کمتر از آثار کلامی درک می کنند.
دوستی می گفت فلان شاعر و نویسنده مشهور ایرانی با نگاه به رمبو، بودلر و پاز در می یابد که باید در زمینه نقاشی هم بنویسد. او به اثر نگاه می کند و نوشته ای دل انگیز را در قالب شعر سفید می سراید که هیچ ربطی به چگونگی پیدایش اثر ندارد. به گفته ریلکه، وی فراموش می کند تنها چگونگی پیدایش اثر هنری است که ارزش آن را تعیین می کند و جز این هیچ تعیین کننده ای در میان نیست. مثلا زنده یاد استاد ضیاء پور وقتی از کوبیسم یاد می کند، خط بنایی و کاشی کاری معرق ایرانی را در برابر آن قرار می دهد. و می بینیم که این شباهت بیشتر از لایه های ظاهری اثر می گذرد. البته زمانی هم که پیکاسو از هنر آفریقا تأثیر می پذیرد، این سوء تفاهم وجود دارد. اما در روند خلاقیت، آنجا که نگاه نو به واقعیت مطرح است، خلاقیت و کشف ناب می تواند همراه با سوء تفاهم باشد، آن طور که کریستف کلمب به هند می رسد! آیا من بار دیگر با تأثیرپذیری از او به سرزمین نامکشوفی خواهم رسید؟ اما هنوز جواب سؤال شهروز نظری را نداده ام، گویی من سالخورده در دادن این جواب حیرانم. سال ها پیش، در حالی که در فراغ آزادی غرق هجران بودم، در صبحی تنها از خواب بیدار شدم و فریاد زدم: روزگار خوبی دارم. رفتم تنی به آب زدم. برگشتم و روی میز آشپزخانه، که ظرف نان خشک دهاتی و کاسه شیرم را گذاشته بودم، بر کاغذ سفیدی نوشتم: روزگار خوبی دارم /قفسم را / در باغِ یاد تو آویخته ام/ بر شاخه ای مبهم … وضوح آفت شور و شوق است. من از جوانی گمان می کردم که آدم باید خود را در شعر یا نقاشی گم کند و دیگران، در لباس منتقد و صاحب نظر، او را پیدا کنند. اخیرا گاهی از خاطرم می گذرد که من وقتی به نقاشی رو می آورم، اغلب شور گم شدن یا گم کردن دارم. و چون به شعر می پردازم شوق پیدا کردن. بهترین حالم وقتی است که از نمی دانم عبور می کنم. روزی نوشتم: در سفر هر کس به مقصد می رسد می ایستد/ من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است …
گاهی اوقات حالت یک ماهی را دارم که در مرداب زندگی می کند، اما دریا را دوست دارد و خیال به او کمک می کند تا در لحظه های سفر مرز مرداب و دریا را از یاد ببرد. این ماهی دوست دارد در عمق زندگی کند، اما مرداب عمیق نیست و تا به خود می آید گرده اش از آب بیرون می زند و صدای مرغان ماهیخوار را می شنود که از بالای سرش عبور می کنند. چنین موجودی طبعا نمی تواند جواب واضحی به سؤال سهل و ممتنع شما بدهد. با وجود این، اولین جمله از نوشته احمدرضا دالوند را به یاد می آورم که در زمینه تأثیر گذاری واضح ترین اظهار نظری است که درباره خودم شنیده ام : « آموزه های پل کله و آزادی در جستجو و شناخت عنصر اتفاق را محسن وزیری مقدم در آخرین روزهای دوران دانشجویی محمدابراهیم جعفری، در جان او ریخت. این آموزه ها با جان بی قرار او جور بود.»
در اینجا نمی خواهم آنچه را او نوشته است، بازنویسی کنم، اما از عنوان هنرمند به معنای اخص کلمه که بگذریم، در زمان خواندنش بسیاری از لحظات است که من را به یاد خودم می اندازد. من بارها در برابر هنرجویان، وقتی هنر و خلاقیت را از دیدگاه خود برای شان شرح داده ام، گفته ام که با این تعاریف، من یک هنرمند نیستم. پیشه ام معلمی هنر است؛ چون فرصت زیادی برای تخیل به من می دهد و از سوی دیگر کارگاه جانانه ای دارم همراه با آفتاب مهتاب نخل مرداب، بوی خاک و آواز پرنده. هر وقت بتوانم خود را بی تاب به آن می رسانم و در آنجا آن قدر تاب می خورم تا نقاشی یا شعر بیاید. در این راه از همه آنچه از زمین و زمان از خاطرم می گذرد، تأثیر می گیرم.
اما نقاشی ایرانی از همدوره های حسینعلی ذابحی نقاش را می شناسم که در آغاز دهه چهل، زمانی که من همراه با غلامحسین نامی و اصغر محمدی در هنرستان پسران هنرآموز بودم، این نقاشی که نامش حسن واحدی است، مدت سه سال جزو هنرجویانی بود که من آنان را گمراه می کردم! واحدی که در رم زندگی و کار می کند، می گوید: صبح ها ساعت هشت به کارگاهم می روم و بدون این که فرصتی را از دست بدهم، روی بوم های آماده و با رنگ های از پیش چیده شده شروع به کار می کنم و تا سه یا چهار اثر ایجاد نشود کارگاهم را ترک نمی کنم». به نظرم واحدی را می گویند نقاش حرفه ای، و گمانم کار نقاش یا شاعر باید مثل کار درخت باشد. هیچ درختی فکر نمی کند که کدام یک از میوه هایش بزرگ اند، و درخت آلبالو از کوچک بودن میوه اش نسبت به درخت سیب، آزرده نیست. این مهم مربوط به میوه فروشان است!
ولی آیا به راستی من همیشه چنین هستم، یا این چند صباح دیگر، چنین خواهم ماند؟ از کجا معلوم که این سؤال سرنوشت ساز شهروز نظری به نوعی آب در لانه مورچگان ریختن نباشد؟! ما که از لانه در آمدیم، اما باور کنید، این مورچه پیر هنوز حرف های زیادی برای گفتن دارد، تا به جواب اصلی این سؤال ریشه ای برسد. بی گمان هرگز تا آخر عمر نخواهم توانست آنچه را در دل دارم بر زبان آورم! حتا اگر به جوانی شهروز باشم. در پایان، جمله ای از خودم را یادآوری می کنم: در هنر، حرف مرد یکی نیست!