نقد راجر ایبرت بر 2001: يك اوديسهي فضاييِ به بهانه ترجمه فیلمنامه آن
- توضیحات
آنچه در زير مي آيد، نقد اصلي من روي فيلم 2001 در سال 1968 است. اولين بار اين فيلم را در اولين اكران عمومي اش در لسآنجلس ، شبِ پيش از افتتاحيهي رسمي اش در واشينگتون دي.سي. تماشا كردم و بعد به هتلم رفتم و در زمان كوتاهي نقدي از خودم بيرون دادم و به سرعت به مركز شهر، تا ماشين هاي تلكس وسترن يونيون ( اين ماجرا ، پيش از لپ تاپ و اي ميل بود) رفتم. امروز من اين نقد را خيلي منطبق با واقعيت مي بينم، به فيلم، چهارستاره دادم و بارها راجع به آن نوشتم و آن را خيلي دوست داشتم و دارم.
من البته اين نقد را پيش از هر نقد ديگر و بعد از اكراني كه عمدتا فاجعه بود، نوشتم و افتخار مي كنم كه فيلم را درست فهميدم. به ياد داشته باشيد كه بيشترين نقدهاي اوليه ، به شدت منفي بودند. . نه اين كه دوست نداشته باشم اين نقد را بازنويسي كنم ولي تا حدودي قبلا اين كار را كرده ام ؛ اخيرا نقدي راجع به اين فيلم در فعاليت هاي جشنواره ي اينترنتي در دانشگاه ايلينويز نوشته ام؛ به عنوان قسمتي از مجموعه اي به نام «فيلم هاي بزرگ» كه با ديدار مجدد از آثار كلاسيك سينما، در حال نوشتن آنها هستم. شما ميتوانيد اين نقدها را در وب سايت Chicago Sun-Times پيدا كنيد.
اي.اي.كامينگزِ[1] شاعر زمانی گفته بود ترجيح مي دهد از يك پرنده یادبگیرد که چطور آواز بخواند تا اينكه به دههزار ستاره بیاموزد چطور نرقصند! تصور مي كنم كامينگز از 2001: يك اوديسهي فضاييِ كوبريك، كه در آن ستاره ها ميرقصند ولي پرندهها آواز نميخوانند، لذتی نبرد. نكتهي مسحوركننده راجع به اين فيلم همين است كه در سطح انساني، شكست مي خورد ولي به شكل باشكوهي در مقياسي كيهاني، پيروز مي شود.
كيهانِ كوبريك و سفينههايي كه او ساخت تا آن كيهان را بكاوند، بزرگتر از آن است كه براي انسان مهم باشد. سفينهها، كاملاند؛ ماشين هاي فاقد شخصيتي كه خطرِ سفر از اين سياره به سيارهي ديگر را ميپذيرند و انسانها هم اگر داخل آنها قرار بگيرند، ميتوانند به آنجاها برسند. ولي پيروزي از آنِ ماشينهاست. بهنظر ميرسد كه بازيگرانِ كوبريك به خوبي اين نكته را دريافتهاند. آنها واقعي هستند ولي بدون احساسات، مثلِ پيكرههايي در يك موزهي مومیاییها. هنوز هم ماشینها را لازم داریم چرا كه انسان در مواجهه با كيهان، به تنهايي، يکّه و بيياور است.
كوبريك، فيلمش را با سكانسي آغاز ميكند كه در آن يكي از قبايل ميمونها درمييابند كه چقدر عالي ميشود اگر بتوانند بر سرِ اعضاي قبيلهي مقابل، ضربه وارد كنند. اجدادِ انسان، همچو کاری میکنند تا به جانوراني با قابليت استفاده از ابزار، تبديل شوند. در همان زمان، تك سنگي غريب، بر زمين ظاهر مي شود. تا اين لحظه در فيلم، همواره اَشكال طبيعي را ديدهايم؛ زمين و آسمان، بازوها و پاها. شوكي كه تك سنگ با گوشه هاي صاف خود در ميان صخرههاي ساييده شده در طبيعت، وارد ميكند، يكي از تأثيرگذارترين لحظههاي فيلم است. همانطور كه ميبينيد، كمال فيلم درست در همينجاست. ميمون ها با احتياط گردِ آن سنگ، حلقه ميزنند و سعي ميكنند براي لمس كردنش به آن دسترسي پيدا كنند و بعد ناگهان دور شوند. يك ميليون سال بعد، انسان با همان احساسات تجربهگرايانه، به ستارهها دسترسي خواهد يافت.
چه كسي تك سنگ را آنجا گذاشت؟ كوبريك هرگز پاسخ نمي دهد و از این بابت، گمانم بايد از او متشكر باشيم. ماجرای فيلم، به سال 2001 مي رود. زماني كه كاوشگران، روي ماه، يك تك سنگِ ديگر مييابند. اين يكي امواجي را به مشتري ارسال ميكند و انسان، مطمئن از ماشين هايش، گستاخانه، ردِ امواج را تعقيب مي كند.
فقط دراين نقطه است که طرح داستاني، اندكي پيش مي رود. سفينه را دو خلبان، كاير داليا و گري لاكوود، اداره ميکنند. سه دانشمند در داخل سفينه در حالت حياتيِ معلّق، نگهداري مي شوند تا ذخائر انرژيِ آنهاحفظ شود. خلبانان، به تدريج، نسبت به هال (رايانهاي كه سفينه را ميراند)، مظنون مي شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اينكه با صدايي يكنواخت، شبیهِ شخصيتهايي از «دراگً نِت»[2] حرف میزنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم.
به سختي مي توان در طرح داستانی، تغيير شخصيتْ پيدا كرد و به همين دليل، تعليق کمی هم وجود دارد. چيز جذابي كه باقي ميماند ، وسواس ديوانهواري است كه كوبريك ماشينهايش را با آن ساخته و جلوه هاي ويژهاش را بنا كرده. . حتي يك لحظه هم در اين فيلم طولاني نیست كه در آن، تماشاگران بتوانند سفينه ها را درك كنند. ستارهها، مثل ستارهها هستند و فضاي خارج نيز خشن و متروك.
برخي از جلوههاي كوبريك، ملالتبار خوانده شدهاند. شايد اينطور باشد اما من ميتوانم انگيزههاي او را درك كنم. اگر فضاپيماهاي او با دقت عذابآوري حركت ميكنند، آيا نميخنديديم اگر مثل كاوشگرهاي فيلم «كاپيتان ويدئو»[3] به سرعت و با جنب و جوش، اين سو و آن سو مي رفتند؟ اين درست همان طور است كه در واقعیت نیز بوده و شما هم آن را باور میکنید.
در هر صورت، در نيمساعتِ خيره كنندهي پاياني اين فيلم، همهي ماشينها و رايانهها، فراموش ميشوند و انسان به نحوي به خويشتن، باز ميگردد. تكسنگِ ديگري در حاليكه به سوي ستارگان اشاره ميكند، پديدار مي شود. ظاهرا تك سنگ، اين سفينه را به ژرفناي كيهان ميكشاند؛ جاييكه زمان و فضا در هم ميپيچند.[4]
آن چه كوبريك در آخرين سكانس فيلم ميگويد ظاهرا اين است كه انسان سرانجام از ماشينهايش پيشي خواهد گرفت و يا به كمك نوعي شعور كيهاني، به فراسوي ماشينها كشيده خواهد شد. آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد. اما كودكي كه از نژادي بينهايت پيشرفتهتر و كهنتر است؛ درست چون ميمونهايي كه روزي با همة ترس و جبنِ خويش، مرحلهي كودكي انسان بودند.
و تكسنگ ها چه؟ به نظرم فقط علائم راهنمايي هستند كه هر كدامشان، به مقصدي اشاره ميكنند؛ مقصدی آن قدر مهيب و خوف انگيز، كه مسافر نميتواند آن را بدون تغييرِ جسماني خويش، تصور كند. يا همان طور كه كامينگز در جاي ديگر ميگفت: «گوش كن! جهنمي از يک جهان بزرگ، منتظرِ ماست. بيا برويم!»