جایی که همة خوابها در آن جمع میشوند / Inception سرآغاز: پیرامون نسبت خواب و بیداری با حقیقت
- توضیحات
- نوشته شده توسط دکتر مهدی فیاضی کیا
- دسته: تحلیل سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1389-11-09 12:41
ا
جای تردید نیست که در زمانة ما، قصد مولف، درجة کمتری از اعتبار را در مقایسه با سه یا چهار دهة گذشته دارد. دوران سینمای مولف، دورانی بود که در آن به اعتبار بازشناسی جایگاه کارگردان در فیلم، بنا بر این قرار گرفت تا فیلمساز نیز به مثابة نویسنده، شخصیتی فکری پیدا کند و از حالت یک تکنسین صرف امور فنی سینما خارج شود.
بنابراین کارگردانان گوناگونی که در آثارشان زنجیرهای از نوعی نگاه به دنیا یافت میشد شناسایی و مطرح شدند. این قصه به دورانی برمیگردد که تصور میشد پیام انتقالی در آثار سینمایی، بیش از آنکه ناخودآگاه یا وابسته به واکنش مخاطب باشد، نیتمند است.
امّا اینک مخاطب نیز همپای تولیدکنندة اثر، یک پای تولید معانی و مضامین فیلم را تشکیل میدهد. پایی که بدون آن، درک و دریافت از فیلم، عملی نیست. مثالی هستیشناسانه نیز میتوان از این شیوة برخورد با اثر ارائه داد که شاید موجب تقریب به ذهن است: در اواخر قرن نوزدهم، فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه (که کمی بیش از یک فیلسوف بود، چنانکه داستایوفسکی نویسندة شهیر روس نیز کمی بیش از یک نویسنده) مرگ خدا را اعلام کرد. انسان، دست کم از دوران پیامبران سامی تا کنون، تصوری از جهان به مثابة پیامی از سوی یک مبدأ داشت. جهانی که از مبدأی آمده و به مثابة کتاب خداوند است؛ کتاب خلقت. آدمیان در عصر ماقبل از نیچه، عموما، در پی درک و دریافت معانی مستتر در آفرینش و خلقت الهی بودند. شیوهای که جریان یک طرفة پیام از سوی آفرینشگر به مخاطب را یادآوری میکرد. امّا بعد از مواجهة یأسآور جهانیان با پوچانگاری، با نیستی و نیهیلیزم اندوهبار قرن بیستم، پس از جنگهای ویرانگر جهانگیر و کشتار دستهجمعی اقوام و ملل، احتمالا همگی به یاد پیشگویی فیلسوف دیوانه افتادند. آیا اصولا مبدأی برای پیام وجود دارد؟ آیا جهان، اگر به صورت یک پیام، به صورت متنی باز برای خوانش در نظر گرفته شود، آیا از سوی مولفی صادر شده است؟ پیشتر در سنّت فلسفی کانت، بحث اسکولاستیکی و قرون وسطایی جستجوی خداوند در میان ادلّه و براهین کنار گذاشته شده بود؛ مقولة خداوند و مجرّدات عالم علوی، مقولهای خارج از حسّ ادراک و دریافت منطقی و عقلانی آدمی بود. بنابراین بازخوانی مجموعة این دستاوردهای بشری، به طور غیرمستقیم و ناخودآگاه، عصر جدیدی را در خوانش پیام موجب شد. این بار، خوانش هستی نه به مثابة پیامی از سوی یک مبدأ که نیتمندی در آن موثر افتاده و باید رمزگانِ مورد نظر مولف در آن گشوده شود، بل به مثابة متنی گشوده و بدون منشأ مشخص صورت پذیرفت. این خوانش، این بار، خوانشی مخاطبمحور بود. آنجایی که خوانشگر در برابر مولف اهمیت مییابد و در خوانش متن هستی نیت مولف کنار گذاشته میشود، دقیقا جایی است که جستجو در اغراض خدای نادیده و یافتن رمزگانهای او نیز بیمعنا جلوه میکند.
این نگاه در خوانش جدید از هر متنی و از جمله آثار هنری قابل ردیابی است. فراتر از آن، شاید این نگاه یگانه سخنِ عملپذیر در عصر حاضر است؛ عصری که حقیقت از جایی جز نهاد آدمی مکشوف نمیشود و عالم، یکسره در پردهای از ابهامِ آمیخته به نومیدی فرو رفته است. ما نه تنها از قصد مولف بیخبریم، بلکه حتی از وجود چنین مولفی نیز نامطمئنیم.
شیوة برخورد ما در برابر فیلمی چون سرآغاز Inception نیز در این نوشتار، بر همین سیاق خواهد بود. البته سرآغاز مؤلفی مشخص دارد؛ کریستوفر نولان، فیلمسازی با کارنامة فیلمسازی مشخص این بار فیلم جدیدی را ساخته است. امّا چنانکه در مثال فوق روشن کردیم، شاید زمان برای شناسایی مولف دیریست که گذشته. ولی اینک در غیاب اندیشة مولف، آیا میتوان در متن سرآغاز، به جستجوی معانی پرداخت؟
این که خوانش باید از چه طریقی صورت پذیرد تا شیوة صحیحی در برخورد با متن داشته باشیم موضوعی مفصل و قابل بحث است. امّا در اینجا مستقیما به سرآغاز میپردازیم:
عنوان انگلیسی اثر، جز سرآغاز، معنی دیگری نیز دارد: «پی افکندن از نو». این معنی اخیر البته معنای مناسبتری برای چنان فیلمی است امّا کلمة مناسبی برای القای چنین معنایی در زبان فارسی یا نیست یا از حیطة دانش نگارنده خارج است. این عنوان میتواند نقطة بسط خوانش ما از اثر قرار گیرد: «پیافکنی رویاهای انسان از بنیاد و با اساسی نو».
خواب و رویا، چنانکه همگان بر آن متفقند، امری غیرارادی است. امّا در سرآغاز، عدهای به بنیانافکندنِ آن از سرآغاز همت میگمارند. اغراض این افراد، به نظر میرسد مادی باشد. شخصیت اصلی اما قصد دارد به نزد خانوادهاش برگردد. امّا هنگامی که ورود ما به عالم رویا آغاز میشود، ما درگیر مسئلهای میشویم: حدّ بیداری و خواب (و از اینجا، حدّ واقعیت و رویا) کجاست؟
شخصیت اصلی سرآغاز، برای تمییز میان خواب و بیداری، توتمی دارد که میتواند با کمک آن، میان رویا و واقعیت تمییز قائل شود. چنانکه میبینیم جهان تصویرشده در اثر، جهانی است که طیّ آن فرد نمیتواند میانِ رویا و واقعیت به راحتی تفاوتی قائل شود. به یاد بیاورید سخن چوانگتزو را که میگفت: «در خواب دیدم پروانهای بودم. چون بیدار شدم، با خود اندیشیدم آیا من انسانی بودم که خواب دیدم پروانهای هستم یا پروانهای هستم که اینک خواب میبینم انسانم؟»
کدام یک واقعیت است؟ البته در عالم ملموس و محسوس ما، هرآنچه در خواب میگذرد، نشانی از رویا و ناواقعیت با خود دارد. لکن شاید پرسش مهمتر در نسبت این دو با حقیقت مطرح شود. آیا رویاهای ما بازتابِ واقعیتری از حقیقت هستند و یا بیداریهایمان؟
اجازه بدهید به بحث تاریخی گذشته برگردیم؛ بعد از رنسانس، آدمی دوباره به سوی خردورزی رجوع کرد. اوج این بازگشت، در دورة روشنگری و در اواخر قرن هجدهم و سراسر قرن نوزدهم، در دلِ خود، ناگهان واکنشی علیهِ خردورزی را نیز به همراه داشت. چه بسا پدیدآمدن نطفة فلسفة اگزیستانس در آثار فئودور داستایوفسکی، سورن کییرکهگور و فردریش نیچه در همین عصر، از نخستین واکنشها به استبدادِ خرد باشد. انسان عصر روشنگری با کنارنهادنِ ماوراءالطبیعه و تشبّث به عقلانیت، برای مدّتی – هر چند کوتاه – تصور کرد به ساحل امنی رسیده است. امّا نیچه تاریخ فلسفه را از سقراط به این سو دقیقا به چیزی متهم کرد که در نظرِ انسان آن روزگار، همان ساحلِ امن بشریت به شمار میرفت؛ روح آپولونی، روح خردورزی انسان مابعد سقراط، و گریز از هیجان و شورِ آیینی عصر دیونیزوس، متهمان ردیف اول رنج بشر به شمار رفتند.
پیشگویی نیچه از دو قرن آیندة بشر که از دید او اوج نیهیلیزم بود –و خوشا بشری که از تهوّع عبور میکرد چرا که در دهان زرتشت هیچ تهوعی نیست– از یک حیث متکی به همین اندیشه بود که آدمی تنها دستاویز باقیمانده از خویش و برای خویش را، یعنی خرد خویش را، از دست خواهد داد. کمی بعد، زیگموند فروید نیز با اعلام اینکه بشر بیش از آنکه عقلانی باشد بر اساس ناخودآگاه تصمیم میگیرد مهمترین گام را در راندن عقلانیت از مرکز محاسبات آدمی برداشت.
در آستانة جنگ دوم جهانی، از حیث نظری به نظر میرسید بیش از آنکه خرد آدمی در زندگانیاش تأثیر نهاده باشد، این رویاهای او و سیل خفتة ناخودآگاهش بوده که تاریخش را بنانهاده است. آنچه در عمل رخ نمود این بود: غرّش جنگ، دیوانهواریِ افسارگسیخته و جنون شهوتناک آدمیان برای جنایت، ناگهان ساحل امن بشر را به سراب تبدیل کرد؛ عقلانیت دستاویز امنی نبود.
چنان که میبینیم، حقیقت -در صورتی که چنین چیزی وجود داشته باشد– از دید نجاتیافتگان جنگ دوم، بیش از آنکه با عقلانیت و عالم بیداری، با رویاها و ناخودآگاهِ آدمی در ارتباط بود. اگر حقیقت را به مثابة صورت راستینِ روح انسانی و نسبتِ صدقی که با جهان برقرار میکند در نظر بگیریم آنگاه این تعبیر، سخت تکاندهنده و درست به نظر خواهد رسید. در این صورت ما نیز به مشکلِ شخصیت اصلی سرآغاز یعنی کُب (لئوناردو دیکاپریو) گرفتار خواهیم آمد: اگر جهانی که در آن هستیم، واقعی نباشد؟
در اینجا شناسایی واقعیت جهان، نه از روی اهمیت واقعیت بل به جهت شناسایی جایگاهی است که آدمی در آن ایستاده. هندوها در عصر کهن، باور داشتند که جهان یک سره «مایا» یا وهم و فریب است. این وهم و فریب، در زبان سانسکریت، معنای دیگری هم داشت: شور و عشق و جذبه. این عشق، البته به تعبیری عشق جسمانی و زمینی بود. امّا آیا تلازم عشق زمینی و وهم و فریب در نگاه هندوان کهن، معنای خاصی را القا نمیکرد؟
در سرآغاز، شخصیت اصلی، مدام از خلال رویاهای خویش تصویر همسرش را میبیند که در خواب ظاهر شده و علیه او عمل میکند. همسری که در جهان بیداری او را دوست میداشت و اینک البته به جهان مردگان رفته است. از سویی، او در عالمِ خواب، یک قدم به حقیقت، به آنچه خودِ اوست، به شکلِ صادقانة روحِ خویش، نزدیکتر شده؛ اگر جایی در عالم باشد که همة خوابها در آن جمع شوند، آنگاه هر آدمی، کابوسهای خویش را خواهد یافت و صورتِ راستینِ خود را در میانِ انبوه اشکال و رنگهای «مایا»گون و فریبآمیز بازخواهد یافت.
در نگاه هندوان باستان، بیداریِ ما در جهان، مثالی از غفلت و ناآگاهی ما از حقیقت بود. بیداری، نقطة اتّکای ما به عقلانیت، و به تعبیری «حضور» ما در جهانِ مایا و وهم بود. جهانی که خردورزان غربی از دکارت به این سو سعی کردند وجودش را اثبات کنند و به آن لباس حقیقت بپوشانند. نیچه این سنت را زیر پا گذاشت و پیامبر عصری نو شد؛ عصری که در آن یک گام از جهان فریب فاصله گرفتهایم. در نگرة هندوان باستان، ورود آدمی به عالمِ خواب، مرحلة دیگری از قربِ انسان به حقیقت است. در بیداری جهان از صورت و ماده شکل یافته است. در عالمِ خواب، ماده منتزع میشود و چون صورت بدون ماده چیزی نیست جز وهم و خیال، خواب و رویا محقق میشود. امّا این نگاهی است که عقلانیت معمول بشر به آن باور دارد. هندوان باستان جهان را به نحو دیگری دیدهاند. به میزانی که آدمی از عوارض دنیا چه صورت و چه ماده منتزع شده و به حالت مجرّد و مستقل در میآید، هر چه ادراک آدمی از میان مایا عبور کرده و به تجرّد میرسد، نسبت او با حقیقت، پیوستهتر و استوارتر میآید. از اینجا، باید نسبت خواب را در جهانبینیِ هندو با حقیقت، قویتر از بیداری دانست. چنان که در همین نگاه هندوان، آدمی چون در خوابی عمیق و بدون رویا در میآید، یعنی وقتی حتی آن صورت باقیمانده از ماده نیز محو میشود، ناگهان و اندکاندک، حقیقت بر او آشکار میشود. او در نیستی، در فنا، در روشنترین ارتباطِ آدمی با حقیقت، قرار گرفته است.
از این رو خوانش ما از سرآغاز میتوان متضمّن این دیدگاهِ عرفانگرایانه باشد. از این دیدگاه، نسبت شخصیت اصلی سرآغاز با حقیقت، در عالمِ خواب، دیدگاهی صحیحتر است. هر چه در خوابهای متوالی و هر چه در رویا اندر رویا پیش میرود، این نسبت صورتی موحشتر و مخوفتر مییابد. حقیقت عریان، عنصری ترساننده است. در عمیقترین رویای او، در آخرین خواب، ساختمانهایی یکسره در کنار ساحلی غرنده سر برآورندهاند که به دلیل نامعلومی در حال ویرانی هستند. شاید این تنها رویایی در سرآغاز است که نولان توانسته حسّ مخوف رویا را در آن به درستی بازسازی کند. در این تصویر، میتوان تعابیر مختلفی از معانی ساختمانها و دریا و ویرانیشان و لابیرانت پیچدرپیچ خیابانهایی که هیچ انتهایی جز به دریا ندارند ارائه داد. امّا مهمتر از همه، و به وجه اختصار این نوشتار، شاید بازگشتِ شخصیت اصلی را به واقعیت بتوان مهمترین مواجهة ما خوانشگران با حقیقت یافت. او از توتمِ خود استفاده میکند تا دریابد آیا در خواب است یا بیدار شده. امّا پیش از افتادنِ توتم یا نیفتادنش، با دیدنِ کودکانش بیتاب شده وبه طرف آنان میرود. دوربین نیز توتم را رها کرده و به سوی صحنة عاطفی وصال شخصیت اصلی با خانوادهاش میرود. آیا این مهم نیست که ما حقیقت در خواب محقّق شود یا در بیداری؟ اگر آرزوهای آدمی، اگر به رویاهای سرخورده و فروکوفتة روح انسانی برابر باشند با حقیقتی که از دیرباز آدمی تحت عناوین مختلف در جستجوی آن است، دیگر دانستنِ اینکه در خواب هستیم یا بیداری، رویا میبینیم یا واقعیت، چه اهمیتی دارد؟ شاید تنها امر مهم، رویاهای آدمی است که جایی، چه در خواب و چه در بیداری محقق شود. نسبتِ آدمی با حقیقت را هم شاید باید اینجا جست.