زنگار و استخوان: داستان عاشقانهای تأثیرگذار از ژاک اودیار که از صفحهی نمایش مانند یک سیل خروشان سربرمیآورد.
- توضیحات
- نوشته شده توسط پیتر بردشاو (مترجم: آرزو سلیمانی)
- دسته: یادداشت سینمای اروپا
- منتشر شده در 1391-03-01 20:20
آنچه که در این فیلم عجیب، احساس برانگیز یا طراحی شده به نظر میرسد، یک داستان عاشقانه جذاب است. زنگار و استخوان Rust and Boneداستانی از یک دوستی خارق العاده است که به رابطه عاشقانه تأثیرگذار و اسارت با بازی شگفتانگیز ماریون کوتیار و ماتیاس شوانارتس ختم میشود. ژاک اودیار آن را کارگردانی کرده و فیلمنامه آن را با همکاری توماس بایدگن نوشته است. شخصیتهای این فیلم از مجموعهی داستان کوتاهی با همین نام از نویسندهی آمریکایی کرگ داویدسون اقتباس شده است. در روزهای اولیه جشنواره کن به سر میبریم، اما زنگار و استخوان یک مدعی جدی برای جوایز است و شگفتی آن لحظهای به پایان خواهد رسید که کوتیار جایزه بهترین بازیگری را دریافت کند.
او نقش استفانی –یک زن جوان که نهنگهای بزرگ را در پارک مارینلند تعلیم میدهد- را ایفا میکند. در پاسخ به حرکات نمایشی استفانی، حیوانهای بزرگ از آبِ کلرید شده سر بیرون میآورند و حرکات بامزهای برای جمعیت انجام میدهند. یک شب در یک کلاب به صورت اتفاقی با علی - یک مرد بلژیکی که نگهبان کلاب- مواجه میشود. علی در مبارزات مشتزنی غیرعادی شرکت میکند با رویای اینکه روزی کیکبوکسینگکار بزرگی شود. علی بیتوجه و بیخیال نسبت به مسئولیتهای خانوادهاش با خواهر همیشه سختکوشش آنا (کورنی ماسییرو) زندگی میکند و برایش مهم نیست که خواهر و همسایگانش از پسربچه شش سالهاش سم (آرماند وردور) –که نتیجه رابطه قبلیش است- مراقبت کنند. علی، استفانی را پس از یک مبارزه در حال مستی به خانه میبرد و به وضوح انتظار رابطه با او را دارد، اما از سوی استفانی رغبت آنچنانی نشان داده نمیشود و اتفاقی نمیافتد. کوتیار نشان میدهد که چگونه استفانی با توجه و حتی ظرافتی که علی به او نشان میدهد تحت تأثیر قرار میگیرد.
در مریلند فاجعهای رخ میدهد. استفانی وقتی یکی از نهنگها روی او میافتد به شدت زخمی میشود. او در بیمارستان چشمهایش را باز میکند و متوجه میشود دوپایش قطع شده است. عکسالعملش نسبت به این واقعه در جیغ کشیدن آنقدر زیاد است که ریگان هزاران مایل دورتر در صف پادشاهان چنین فریادی نکشیده بود. استفانیِ افسرده و در انزوا فرو رفته از تأسف وضعیت جدیدش را پذیرفته است. او در این حین متوجه میشود که تنها کسی که میتواند با او صحبت کند علی است. کسی که نسبت به او هنوز احساس سابق را دارد و از وضعیت جدیدش نمیهراسد. علی هنوز هم خواهان رابطه با استفانی است. استفانی مغرور، آسیبپذیر و غمگین، رفته رفته عاشق علی میشود؛ اما میفهمد که علی هنوز میخواهد در موقعیتی قرار گیرد که از آن برونرفت داشته باشد.
استعارهی نهنگ ممکن است ارزش فیلم را کم کند، اما اینکار را نمیکند. میتوان آن را نیروی دستِ طبیعت و سرنوشت درنظر گرفت که کارهای انسان را ناتمام و نقشههای کوچکش را برای آینده ناتمام میگذارد. علی را میتوان پس از نهنگ دومین شخصیت بد داستان دانست که استفانی نتوانست آن را رام کند و در واقع هر دوی این نگرشها به فرم درآمده است. نکته قابل اشاره این است که چگونه اودیار شغل استفانی و سرنوشت وحشتناکش را برای ما به نمایش درآورده است. این امر نه با مفهوم و نه با برجستهسازیِ بیتأثیر و کنایی پست مدرنیسم صورت نگرفته است. آنچه که در مورد علی در این فیلم و اجرایش تأثیرگذار است؛ واقعیتی در بردارندهی رابطهی واقعی و متقاعد کنندهی او با خواهر و پسرش است که به صورت یکسان و موازی در کنار رابطهی او و استفانی قرار میگیرد.
من خاطراتی ناراحت کننده از فیلم جالب و آزارندهی برایان فوربس با نام ماه خشمگین The Raging Moon ساختهی سال 1971 که در مورد دو فرد افلیج که عاشق هم شدند با دیدن این فیلم به یاد آوردم؛ اما زنگار و استخوان گزارهی بسیار متفاوتی دارد. توان و رکگویی فیلم با تعهد و هوشمندی دو بازیگر نقش اولش هماهنگ شده است. این عوامل همراه با تصاویر متلألؤ از نور خورشید که توسط استفان فانتین فیلمبرداری شده و موسیقی شورانگیز الکساندر دسپلت تصویری بسیار غنی میسازد. این یک فیلم عاشقانهی پرحرارت و داستانِ عاشقانهای تسخیرکننده است که از صفحهی نمایش مانند یک سیل خروشان سربرمیآورد.