بدون هیچ عشقی نگاهی به «عشق» میشائیل هانکه
- توضیحات
- نوشته شده توسط الکس بیلینگتون
- دسته: یادداشت سینمای اروپا
- منتشر شده در 1391-03-03 00:14
من تا اینجا در حال نوشتن لیست فیلمهای محبوبم در جشنواره کن هستم. عشق Amour ساخته میشائیل هانکه فیلمی است که تعداد زیادی از منتقدان آن را بهترین فیلم جشنواره امسال لقب دادهاند؛ اما من روی چنین حرفی اصلا حساب نمیکنم. من دو ساعت نشستم در حالتی کسل کننده و با کمترین ذوق این فیلم بیمزه را تماشا کردم و هنوز هیچ تغییری در من ایجاد نشده است. من در پایان کاملا از اینکه صدای گریههای اطرافیانم را میشنیدم پریشانحال بودم. آیا مردم واقعا این را دوست داشتند؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاید من جوانم و خیلی جوانتر از آنکه بخواهم رسیدن به پیری و مرگ را درک کنم. شاید این یک گفتار تکگویانه و حدیث نفسی از هانکه است که به مرز 70 سالگی رسیده است. هر چه بود من که از آن خوشم نیامد. مؤثر؟ نه به هیچ وجه.
آمور، یا به زبان سادهتر در انگلیسی لاو (عشق)، آخرین فیلم از کارگردان اتریشی میشائیل هانکه که نخل طلای کن را در کارنامه دارد؛ است. من میخواهم بپذیرم که این آخرین تجربه خوب از او نیست زیرا من در ذهنم دو تجربه خوب بازیهای مسخره Funny Games و روبان سفید The White Ribbon را به یاد دارم که از آنها لذت بردهام. عشق در مورد ازدواج دو فرد سالخورده است که به پیری رسیدهاند و لحظات قبل از مرگ را در کنار یکدیگر هستند. این فیلم در همین مورد است. فقط یک پرتره از پیری و لجاجت زوجی که برای پذیرفتن واقعیت مرگ دست و پا میزنند. سرانجام لجاجتی از دورنمای شخصی در دههی 20. بازم باید به این اشاره کنم که شاید من با چنین تجربهای ناآشنا هستم، بنابراین این ممکن است در موردم گفته شود که من به همین دلیل آن را درک نمیکنم.
ممکن است این به نظر برسد که من یک مخاطب سینمای عامهپسند هستم و شما با چنین جوابهایی در مقابل من قرار بگیرید (در واقع چنین نیست). من قطعا تفاوت تولیدات بزرگ و مستقل سینما چه در زبان خودم –انگلیسی- و چه سایر زبانها است؛ میدانم. باید اشاره کنم که عاشق فیلمسازان خارجی چون ژاک اودیار، خاویر دولان، نیکلاس وندینگ رفن و بانگ جون هو –و تعداد بسیار بسیار دیگری از همین جشنواره – هستم؛ اما من فقط نمیتوانم این نوع از سینما را تحمل کنم. این نوعِ کسل کننده و توصیفی از سینما که فقط زوجی را به ما برای دو ساعت نشان دهد که با واقعیتی چون مرگ مواجه هستند؛ اما تلاش میکنند آن را نادیده بگیرند، خود را دور ببینند و یا دست و پا بزنند. این جذاب یا هیجانآور یا دلچسب یا سحرآمیز یا پرطپش نیست. سرتاسر این فیلم بیمزه و ملالآور و به صورت ساده به تصویر درآمده است.
به طور حتم اجراها خوب هستند. قطعا فیلمبرداری، نورپردازی و طراحی صحنه خوب هستند؛ اما یک فیلم بیش از مجموعِ چند مورد است. متأسفانه در مجموع چیز خاصی حاصل نشده است. هیچ. من هر چه تلاش کردم اشکم درنیامد. عشق، برای من، تهی از احساس بود. باز هم شاید من آدمی هستم که آن را خوب متوجه نشدم؛ زیرا من یک شخص 80 ساله یا نزدیک به 80 سال نیستم و هرگز هم ازدواج نکردهام. با این حال میخواهم سعی کنم که چیزی از فیلم استنتاج کنم. من میتوانم احساس بسیار فراوانی را بیابم که با موضوع اصلی دمدستی آن از بین رفته است. من میتوانم ابتدای ان را درک کنم، اما نمیتوانم تا انتها منتظر بمانم بنابراین باید بلند شوم و به دنبال فیلم دیگری در کن باشم که از آن لذت ببرم.
خلاصه اینکه بهتربن راه برای توضیح ابن که چرا از عشق خوشم نیامد این است که فیلم تنها صحنههایی از زندگی یک زوج پیر است که روز به روز پیرتر میشوند. بله این واقعیت اصلی این است. پرترهای گلدرشت از این گونه زوجهای سالخورده و اینکه چگونه عشق درد نردیک شدن به مرگ را در آنها وخیمتر میکند, و دلیلی برای احساس همدردی و اهمیت دادن به آنها ندارم. که من را در مورد نزدیک شدن آنها به مرگ نگران کند. آنها کیستند؟ شاید آنها زندگی طولانی، سالم و موفقی داشتهاند و اگر چنین است، پس چرا من باید تا این اندازه نگران تقلای آنها باشم؟ به طور حتم هیچکس نمیخواهد فرد دیگری بمیرد و این کاملاً قابل درک است؛ اما نکته همینجاست. مرگ همیشه همراه و اطراف ما بوده، این احساس همیشه در دنیا وجود داشته و همهی ما روزی مرگ را نجربه خواهیم کرد (چه پدر بزرگ و مادر بزرگ، چه در خانوادهای بزرگ، دوستان و ...) و از آن جایی که مرگ وجود دارد، در من اشتیاقی برای اهمیت دادن به فیلمی که هیچ چیز خاصی به چنین تجربهای نمیافزاید، وجود ندارد.
دیگر مقایسهی تند و تلخ من برای این فیلم این است که شبیه خوردن یک تکه نان بیات و بیمزه است. مهم نیست که چیست، مهم این است که آن نان بیات نمیتواند بهترین وعدۀ غذایی باشد که تا به حال خوردهاید؛ البته قابل درک است که اگر شما برای یک هفته گرسنگی بکشید برای شما لذیذ خواهد بود. یا اینکه ممکن است بارها و بارها بهترین غذای دنیا را خورده باشید که اکنون یک تکه نان بیات یک تغییر لذیذ از استانداردهای همیشگی تان است؛ اما در این نقطه از زندگی چیزی لذیذتر، با لایهها، طعم و ترکیباتی بیشتر را ترجیح میدهم که واقعاً بیشتر از یک قرص نان پخته شده از غلات باشد.
عشق نه درون مایه دارد, نه سبک, نه شعف, نه شور و نه حتی بنمایه. فیلم تنها صحنههایی است که یکی پس از دیگری میآیند و میروند به طوری که برخی با هم مرتبط هستند، اما در مجموع چنین نیست. شخصاً به فیلمهایی گرایش دارم که درونمایه, سبک و داستان یا موضوعی داشته باشند که تاکنون ندیدهام و من را به دنیای دیگری ببرند. من را شیفته و مجذوب خود سازند، به من چیزی بیاموزند، به من انگیزه بدهند و احساسی برایم به ارمغان آوردند که معمولاً تهی از آن هستم. عشق هیچ یک از اینها نیست و تنها احساس نا امیدی، حقارت و خشم را بر میانگیزد. هزاران هزار فیلم دیگر وجود دارد -حتی آنهایی که من بدم میآید- که ترجیح میدهم دوباره آنها را ببینم به جای اینکه یک بار دیگر به تماشای این فیلم بنشینم. از این فیلم چیزی عاید من نشد، برای من کاری نکرد، میخواهم فراموشش کنم و با بیشترین سرعتی که میتوانم ادامه دهم.
توضیح مترجم:
الکس بیلینگتون منتقدی است که بر خلاف برخی ریویونویسان عرصه نقدنویسی بیجهت از فیلمی تعریف نکرده است و در سالهای اخیر اگر به کارنامه ریویوهای او نگاهی بیاندازیم متوجه خواهیم شد که فیلمهایی که او ستایششان کرده است را دوست داریم. نمونههایش کشتیکجکار، یک پیامبر، درایو، باید در مورد کوین صحبت کنیم و فیلمهای متعدد دیگر. بیلینگتون تا به اینجای کار فیلم زنگار و استخوان ساخته ژاک اودیار و سپس فیلم مثل یک عاشق ساخته عباس کیارستمی را بهترین فیلمهای جشنواره کن دانسته است که به زودی یادداشتش را منتشر خواهیم کرد.
دیدگاهها
عشق فیلم بزرگی ست، شاید هر کسی آن را درک نکند، که مالامال از احساس است، و درست در همان لحظه ی اوج فیلم (کشمکش بالش و رهایی) می توان عشق را حس کرد.