شریک جرم: غمخوار جنایتکاران
- توضیحات
- نوشته شده توسط وحید شفقی
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1391-05-04 03:50
خلاصه داستان: فيلم داستان يك راننده تاكسى سياه پوست به نام مكس (با بازی جيمى فاكس) است كه روزى وينسنت (با بازی تام كروز)، يك آدمكش مزدور سوار تاكسى او مى شود و با يك گروگان گيرى غير مستقيم، وِى را وادار مىكند او را سراغ ۵ نفرى ببرد كه قرار است در دادگاه شهادت بدهند.
یادداشت:
فيلمهای متعددی در تاريخ سينما ساخته شده كه يك كاراكتر بیطرف آن ناگهان در يك موقعيت دشوار و باور نكردنی حتی برخی مسائل اصلی روحی و درونیاش را نيز به چالش كشيده است. بسياری از آثار آلفرد هيچكاك چنين حكايتی دارند از سي ونه پله و مردي كه زياد مي دانست گرفته تا اعتراف مي كنم و سرگيجه و شمال از شمال غربي. اساسا مايهی درگيری يك آدم معمولی در ماجرای غيرمعمولی يكی از جذابترين تمهای انواع ژانرهای سينمايی بوده است؛ چرا كه میتواند برای تماشاگر همذاتپنداری مملوستری ايجاد نمايد.
در شریک جرم Collateral مايكل مان چنين گِرِه دراماتيكی شروع ماجراست؛ اما آنچه اثر اين فيلمساز هوشمند سينمای امروز را نسبت به مشابهات فيلمهای قبل متفاوت میسازد خلق يك رابطهی توأمان مابين ضدقهرمان (با بازي حساب شدهی تام كروز در نقش وينسنت يك قاتل زنجيرهای) و فرد گرفتار شده در ماجرای قتلهای زنجيرهای (جيمی فاكس در نقش مكس يك رانندهی تاكسی) است كه به نوعی رفاقت يا بهتر بگوييم رفاقتی نانوشته و ناگفته میرسد و باعث همراهی عجيب و قريب آنان میگردد تا زمان به ميان آمدن زنی به نام انی (نماينده دادستان) كه شايد بتواند نقطهی قراری بر سرگشتگی و خيابان گردی 12 ساله مكس گردد. زنی كه از نظر جنبههای عاطفی تا حدی فراتر از ايريس براي تراويس در فيلم راننده تاكسی است (در پایان مکس چندان علاقهای به کشتن وینسنت ندارد، سکانس پایانی این دوگانگی شخصیتی را با فضاسازی مناسب، به خوبی منتقل میکند – در حالی که وینسنت به مکس میگوید: باز هم یک فضای خالی در اطرافت داری رفیق، فضایی که پیش از این با دوستی پر تنش و عجیب و غریب وینسنت با مکس پُر شده بود).
جیمی فاکس در اینجا یک اولیسِ آمریکایی معاصر، در هِیبَت یک رانندهی تاکسی است که در شهر سرگردان است و سفری اودیسهوار را از دل سیاهی شب و در محاصرهی نورهای پر زرق و برق و ساختمانهای شیشهای بلند و در فضای مدرن شهر لس آنجلس آغاز میکند و به صبح و رویارویی با ترسها و ضعفهای خود میرسد، با جابهجا کردن مسافران، قسمتهای مختلف شهر، ساختمانها و خیابانها را با انعکاس تصویر مدرن و آمیخته به تکنولوژیهای تبلیغاتی روز و مصرفگرا (به گونهای بیامان که حتی سقف تاکسی را هم در مینوردد و آدمی را منفعل میکند) و همچنین تلألؤ نورهای رنگی در پسزمینهی نماها و از پشت شیشهی اتومبیل میبینیم که یادآور راننده تاکسی مارتین اسکورسیزی و فضای نیویورکی او در شب نیز میباشد و شهر به صورت عمودی و با ثبت چندین هِلی شات نمایش داده میشود، همهی اینها، به همراه صدای موسیقی و صدای شهر، به عنوان یک موتیف همراه و تکرار شونده در پیشزمینه، تا پایان فیلم، به عنوان صدای درونی یا وویس اُوِر (voice over) به معرفی هر چه بهتر فضای در ظاهر آرام لسآنجلسی کمک میکند.
مکس از برقراری ارتباط با آدمها ناتوان است و تنها پل ارتباطی او آینهی روبهرویش است، حِیرانی و سرگشتگی مکس در انبوهی از رویاها و ترسهای خود ساخته (با وجود آرامش نسبی فضای درون اتومبیل، به عنوان خانهی اول که برایش کارکردی بیش از یک اتومبیل همچون یک مادر را دارد و در پایان این رویای برساخته را ویران میکند و در واقع دست به عصیان میزند) و در درون خیابانها با نماهایی از درون اتومبیل به عنوان یک فضای داخلی متحرک و اَمن با بُرِشهایی به نماهای هِلی شات، که او و اتومبیلش را همچون ابزاری کوچک و شناور در میان انبوه ساختمانهای شیشهای بلند و نورهای شهری و خیابانهای خطکشی شده، به نمایش می گذارد کات میشود و به خوبی بر این موضوع تاکید میشود که این آرامش و نظم نسبیِ سکوت شب چندان نمیپاید، شهر همچون هیولایی، ساکت، اغواگر و زیباست که جهان تیره و خاکستریاش را با وجود رنگها و زرق و برقهایی که در گوشه و کنارش در جریان است به رُخ میکشد و انسانها را در خود میبلعد و در مقابل قدرتش به زانو در میآورد و منفعل میکند.
در شریک جرم همچون دیگر آثار مایکل مان با شخصیتهای سیاه و سفید روبهرو نیستیم و به کاراکترها خاکستری نگاه میکند، هر چند یکی از مخوفترین، دوستداشتنی ترین و خونسردترین قاتلین تاریخ سینما را طرح، اجرا و رونمایی میکند، قاتلی که به رغم داشتن موهای جوگندمی، خوش قیافه بودن، پوشیدن کت و شلواری شیک و جملاتِ فلسفی فیالبداههاش، خصوصیتی کاملا تام کروزی دارد، شخصیتی که در رسیدن به هدفش همانقدر مصمم و سرسخت است که پیش از این در شمایل ماموریتهای غیرممکن از او دیده ایم، خصیصهای که او را در ردیف شخصیت قاتلان هولناک تاریخ سینما همچون ژان رنو در لئون (1994)، آلن دلون در سامورایی اثر ژان پیر ملویل (1967)، ادوراد فاکس در روز شغال اثر فِرِد زینه مان (1973)، فارست ویتاکِر در گوست داگ اثر جیم جارموش (1999)، خاویر باردِم در جایی برای پیرمردها نیست اثر برادران کوئن (2007) قرار میدهد، شخصیتی با پیچیدگیهای درونی لازم برای بدل شدن به یک قاتل حرفهای بر روی پردهی سینماها (هر چند از نظر گسترش عرضی با وجود ارائهی بازی کنترل و حساب شدهی تام کروز، جهان این قاتل با قاتلان فیلمهایی که نام آنها رفت با ضعف هایی همراه است، اما با گذشت زمان جایگاهش را حفظ کرده و در برخی دیگر از فیلمها دستمایه قرار گرفته و به یک شمایل در حد و اندازههای خودش، بدل شده است) قاتلی که تنها به انجام قراردادش فکر میکند و هیچ علاقهای به شناخت مقتولین ندارد، {در یکی از سکانسهای فیلم، وينست در پاسخ مكس كه سوال میكند: «مگر او را میشناختی كه كشتيش؟» میگويد: «مگر كسی را كه میخواهيم بكشيم بايد بشناسيم؟» بعد ادامه میدهد: «مگر تو هزاران نفر كه در روآندا با غروب آفتاب میميرند را میشناسی؟ مگر آنهايی را كه در هيروشيما و ناكازاكی كشته شدند میشناختی؟، اگر چه اين جملات تماشاگر را به ياد دفاعيهی چارلي چاپلين در دادگاه فيلم (موسيو وردو) در توجیه قتلهايش میاندازد ولي به نوعی بازگويندهی فلسفه و ديدگاه وينسنت در انجام قتلهای قراردادیاش میباشند كه مانند آن خلبان هواپيمای بمب افكن اتمی هيروشيما فقط شغلش را انجام ميدهد.
و پاسخ هوشمندانهتری به حيرت مكس دارد كه "من نبودم كه او را كشتم من فقط گلوله را شليك كردم و اين گلوله بود كه او را كشت!" در واقع وينسنت فراتر از (موسيو وردو) همهی سازندگان سلاحهای كشتار مردم را به شراكت در قتل آدمهايی که با اين سلاحها كشته میشوند متهم مینمايد.}. قاتل به قلب و سپس سر افراد شلیک میکند، گویی او احساسات دروغین و کثیف آنها و سپس افکار پلید آن ها را (با در دست داشتن سابقه ی خونین شان) مورد اصابت قرار میدهد، هدف میگیرد و متلاشی میکند. پيچيدگى رابطهی دو شخصيت اصلى فيلم با وجود سادگى ظاهرى آن موقعيتى ايجاد مىكند كه جاى شخصيتهاى ظاهرا مثبت و منفى (به طور هماهنگ با حرکت و قاببندی دوربین) مدام عوض مىشود به نحوى كه تماشاگر را به لحاظ عاطفى در وضعيت پيچيدهاى قرار مىدهد، همچون دیگر اثر مایکل مان یعنی مخمصه، به طوری که مخاطب ناخواسته با شخصیت قاتل احساس نزدیکی و همدردی میکند، وینسنت در واقع سویهی رها، آزاد از قید و بند و ترس شخصیت مکس است (ترسهایی که گاه از مکس، یک شخصیت مضحک، کمیک و کودک میسازد، و به همان نسبت میتواند توجیه گر تغییرات رفتاری ناگهانی او باشد، که البته چندان باورپذیر از کار در نمیآید) ، که مکس با وجود تمام تمایلاتش بر روی تاکید و پایبندی به قانون، با سکوتش (بخوانید ترسهایش) با او در انجام قتلها همراهی میکند. مفاهیمی همچون عدالت، دادگاه و دادرسی از مفاهیم و تم های دنباله دار (همچون یک موتیف) در آثار مهم مایکل مان می باشند و به طرزی باشکوه و در ساختمانهایی بلند و استوار به تصویر در میآیند و در چهرهی شهر و چراغ ها و نورهای شهری و همچنین شیشهی اتومبیلها منعکس میشوند، و چهرهی شهر را میسازند و تاکسی که در این بین به محلی برای طرح این مناقشات بدل میشود که از گزند آن در امان نیست، حتی با وجود انتخاب شیفت شب و گشتزنی در محلههای خلوت و منتهی به ساختمان دادگستری، اتومبیل نمیتواند بدل به محیطی امن و غار تنهایی مکس شود و جهان شکننده و درونی او را با خود همراه کند.
مایکل مان علاقه زیادی به مناظر بیروح شهری دارد و در سبک تصویری کارش اغلب بر دورنگ آبی بی رنگ و سفید استریل تاکید دارد (و این نشان از هوش بصری و دقت در زیبایی شناختی او در پرداخت تصاویر دارد)، در شریک جرم او تمامی نماهای خارجی را با دوربین دیجیتال تصویربرداری کرده و به همین دلیل توانست جزئیات بیشتری را در نماهای شب تصویر بگیرد، در حالی که بیشتر نماهای داخلی فیلم با دوربین آنالوگ فیلمبرداری شده است. مایکل مان در شریک جرم به خوبی پلان/سکانسهای متحرک و سیال را به تصویر میکشد و فیلم از غروب خورشید در پشت ساختمانهای بلند به طلوع آن در روز و بیرون از شهر (گویی با خروج از فضای شهری مشکلات کمرنگ میشوند – اما در آنجا هم گرگ زخمی پرسه میزند و با چشمانی درخشان و هراسناک، گویی تنها عابر خیابانهاست) ختم میشود، از سطح خیابانها به زیر زمین و متروی خالی و در حال حرکت میرسد، و حتی به نوعی از فضای لسآنجلسی در برابر فضای حاکم شهری و شناخته شده و رایج بلک باستِرهای هالیوودی، که عمدتن در نیویورک می گذرند، ستایش میکند و همچون مخمصه لس آنجلس را در تسخیر دو مرد و در شکلی مخوف و بی رحم به تصویر میکشد. مایکل مان در این فیلم همچون مخمصه با خلافکاری کاراکتر بَدمن خود نوعی غمخواری نشان میدهد او یک قهرمان خلافکار را در شکل عرضی آن گسترش می دهد و به نمایش میگذارد، خلافکاری که با مَرام و اُصول خاص خودش به تصویر در میآید و تماشاگر را شدیدن با او یکی میکند و در عین حال نوعی دافعهی خوفانگیز که مانع از نزدیک شدن کامل مخاطب به شخصیت قاتل میشود با ذکر جزئیات و فاصلهگذاری در اثر میگنجاند (مانند نمای اعتراف مرد سیاه پوست به گناهکار بودنش که حال قرار است توسط سیستم قضایی تبرئه شود)، دافعهای که در آن میتوان ترکیببندیای از ترسهای درونی خود را جستوجو کرد، برای نمونه ترس از زیستن در جهانی با انبوهی از هیولاها که حال چهره عوض کردهاند و در انتظار تبرئه به سر می برند و برای خود امپراتوری فراهم کرده اند، در حالی که جنایت کارهای واقعی آنها هستند. این فیلم، پروژهای کوچک و جمع و جور است که یکی از نقاط قوتش ترسیم و تعریف در جهانی مینیمالیستی و استفاده از جزئیات در ترکیببندیهاست، و تاکید بر جزئیات در اینجا حرف اول را میزند (از نورها و انعکاس نورها در شب تا رنگ و سکوت)، صحنهها تا حد زیادی استیلیزهاند و این توانایی فیلمساز در بیان تصویری داستان را به نمایش میگذارد – فیلمساز یک قصهی ساده و چندخطی را با تماشاگرش قسمت می کند. در شیوه ی روایات فیلم کمترین تعجیل و حس تعلیق دیده میشود و تقریبن همهچیز همچون فضای شب به آرامی پیش میرود (جز مرگ ها که سریع اتفاق میافتند) فضای فیلم همچون احوال شخصیت اصلیاش آرام و ساکن است و این درست برخلاف جریان قصه است که هیجانانگیز است. و این جهان شخصیتهای تنها بیشباهت به جهان شخصیتهای تنهای ژان پیر ملویل نیست، قصه و فضا، اهمیت و کارکردش در تبیین و ترسیم تنهایی آدمی است که جهانش با جهان اطراف و بیرون از اتومبیل فرق دارد و شامل اصول و قواعدی متفاوت است. تمام روند و جریان فیلم در یک شب و در دل و بستر شب اتفاق میافتد و این موضوع علاوه بر کارکردش در جهان اثر به عنوان تمهیدی هوشمندانه سبب ایجاد پیوستگی روایی و تاثیرگذاری دراماتیک در فیلم میشود، شب بستر وقوع رویداد مرکزی فیلم و هستهی درام است که تمام جهان فیلم در آن پرورش مییابد و حتی بیانگر فضای مخفی و چهرهی دیگر شهر و زد و بندهای جاری در درون آن است، که تا حدودی ضعفهای فیلم را نیز می پوشاند و سبب ایجاد فضایی سنگین و تلخ در اثر میشود، فضایی که از اصلیترین ویژگیهای فیلمهای نوآر است و شخصیتهایی که در دل سیاهی شب غوطه می خورند و اسیر سرنوشت محتوم تقدیر و ناگزیر خویشاند، البته فیلم چندان متکی به ژانر نیست و قراری هم بر این موضوع ندارد، و تنها میخواهد بدون عدول از قواعد تثبیت شده ژانر نوآر، یک فیلم به نسبت قرص و محکم و خوشساخت باشد. مايكل مان براى به تصوير كشيدن اين داستان جذاب از فضايى روشن و سرخوش آغاز مىكند و كم كم جوى خفقانآور و نفس گير را بر فيلم حاكم مى سازد. شهری که فضای فانتزی و عروسکیاش با نورها و نئونهای عمودی، به بخشی از ساختار بصری جهان فیلم بدل میشود. سكانس نهايى فيلم در مترو كه به مرگ شبه حماسى و حتى تراژيك وينسنت منجر مى شود چكيده ی آن چيزى ست كه مايكل مان در بسيارى از آثارش و از جمله در همين وثيقه آن را به تصوير كشيده است و آن هم رفاقت ناخواسته دو موجود غير همجنس است كه به ناچار به رویارویی آن ها و مرگ يكى از دو طرف مى انجامد. بهترين نمونه ی اين سكانس را قبلن در مخمصه و در رويارويى دنيرو و آل پاچينو ديده ایم و حال يكبار ديگر مایکل مان با استادى همان مؤلفه را در شكلی جديد بازسازى و تکرار مىكند.
و قطار همچنان به حرکت خود ادامه میدهد، بی آنکه کسی به جسدی که در آن آرمیده توجهی کند و این نوید عصر بیرحم بیخبری و بیتوجهی را میدهد.