سارق: یک زندگیِ کمتر معمولی
- توضیحات
- نوشته شده توسط برنا حقیقی
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1391-05-02 20:11
فرانک (جیمز کان) گاوصندوق بازکنی حرفه ای است که برای امرار معاش به خرید و فروش ماشین های دست دوم مشغول است.تمام کارهای فرانک برای نزدیک شدن به یک هدف انجام می پذیرد:تشکیل یک زندگی عادی.او در راستای همین هدف انجام کاری را برای مافیا قبول می کند اما آنها هدف های دیگری در سر دارند.
مایکل مان با ساخت سارق (1981) نشان داد در دنیای مردانهای فیلم میسازد که به نظر میرسید هاوارد هاکس و ژان پیر ملویل همه شیره آن را کشیدهاند اما مان با تکیه بر جهانبینی خاص خود و تسلط کمنظیرش بر جنبههای مختلف سینما نه تنها از زیر سایه آنها بیرون آمد، بلکه با بنا کردن جهان سینمایی خاص خود، امروزه تأثیرگذار بر بسیاری از فیلمسازان و آثارشان بوده است.
فرانک انسانی تنهاست. رابطهی او با اطرافیانش به شدت محدود به کار است. بری (جیمز بلوشی) دوست و همکار او جز به هنگام سرقت تنها زمانی با فرانک ملاقات میکند که درباره چگونگی انجام کار بعدیاشان سخن بگویند. اولکا پدر معنوی فرانک (که معلم وی درمسیر زندگی و کار نیز بوده است) نیز گویی مدتهاست در زندان به سر میبرد.
اما تنهایی ضدقهرمانهای مان به گونهای متفاوت با تنهایی تقدیری ضدقهرمانهای ملویل است. شخصیتهای مان در صورت زیست در هزاران سال پیش امکان بدل شدن به گلادیاتورهای با صلابت و یا ساموراییهایی افتخارآفرین را دارند، اما با زندگی در زمانی نامناسب به سبک سینمای سام پکین پا به ضدقهرمانهایی بدل شده اند که گویی دوره شان تمام شده است. حال در این جامعه کاملآ گره خورده با مدرنیته که هیچگونه امکان سازشی را برای فرانک و امثال وی باقی نمیگذارد و شاید جرم و جنایت مناسب و سادهترین راه برای خود بودن و اثبات خویشتن به نظر می رسد و اینجاست که شخصیت فرانک، کسی که به قول خودش کت و شلوار 800 دلاری به تن میکند و ساعت و انگشتر طلای درجه یک را در اختیار دارد و عوض کردن ماشین برایش حکم عوض کردن کفش برای دیگران را دارد در اوج لذت از حرفهاش به سر میبرد. بیان این ویژگیها از زبان فرانک به همراه عکس العملهای آتشینش به وقایع در پیشرو و همچنین بیاهمیت بودن جامعه اطراف نوعی تازه به دوران رسیدگی را در شخصیت فرانک بروز میدهد که در کنار حرفه جدیاش جلوه خاصی به شخصیت میبخشد و باعث درگیری کامل بیننده با وی شده که از امتیازهای فیلم است.
همین عدم سازش با جامعه بیرون است که شخصیتهای مان رابه یک تنهایی آگاهانه و کاملآ انتخابی سوق میدهد. در جایی از فیلم مخمصه (1995) -مهمترین فیلم مان- نیل مک کالی (رابرت دنیرو) در جواب به دختری که دوستش دارد میگوید «من تنهایم اما بیکس نیستم. تنهایی انتخابم است.»؛ این انتخابی بودن تنهایی است که فیلمهای مان را در سطح به مراتب بالاتری از مشابهانش، نمایانگر عصر و دوره خود میکند با همه امیال و درونیاتش و تناقضهایی که دارد. شاید داستانی که وینسنت (تام کروز) در فیلم شریک جرم (2004) درباره شخصی که در تنهایی خود در مترو جان خویش را از دست میدهد اما اطرافیان به جنازهاش کاملآ بی توجه هستند بیانگر روحیه کلی حاکم بر فیلمهای مان است که کاملآ در راستای بروز روحیات و اخلاقیلت جامعه بیرونی نیز هست.
مردان تنهای مان در بحرانیترین لحظههای زندگیاشان درست وقتی به نظر میرسد چیزی برای تجربه کردن باقی نمانده است، عشق را تجربه میکنند و ما در طول این تجربه کاملآ با آنها همراه خواهیم بود (روند این تجربه برای فرانک "سارق" ،نیل مک کالی "مخمصه" ،سانی "پلیس فاسد میامی" و جان دلینجر "دشمنان مردم" به طور کامل نمایش داده می شود). شاید به همین دلیل است که شخصیت های مان تا این حد ملموس و حتی دوست داشتنی به نظر میرسند. فرانک به هنگام آشنایی با جسی (تیوزدی ولد) عکسی را نشانش میدهد که شامل نقاط عطف اساسی زندگیش است. او این عکس را برای تحقق بخشیدن یگانه هدفش تهیه کرده است یعنی دست و پا کردن یک زندگی عادی (چنین عکسی به گونهای دیگر با تفکری دیگر در فیلم شریک جرم تکرار میشود). فرانک با نشان دادن جای خالیی که برای جسی در عکس در نظر گرفته است و کامل کننده زندگیش است سعی در جلب رضایت جسی دارد. اما مشکل اینجاست که پرسوناژهای مان توانایی زندگی کردن به روش عادی را ندارند. در جای دیگری از فیلم مخمصه وینسنت هانا (آل پاچینو) از نیل مک کالی میپرسد «هیچوقت دنبال یه زندگی عادی بودی؟» و مک کالی اینگونه پاسخ میدهد «منظورت چیه؟ کباب بریون و بیسبال کوفتی؟».
دیدگاه اکثر شخصیتهای مان به زندگی عادی جاری در بستر جامعه این گونه است. شاید منشأ تنهایی همین دیدگاه باشد. نکته دیگری که به موازات این دیدگاه مانع زندگی عادی آنها میشود پیشینهاشان است. پیشینهای که به راحتی قابل چشمپوشی نیست و حتی گاهی پایان داستان شخصیتها را نیز رقم میزند. جایی در فیلم فرانک و جسی که خواستار پذیرش حزانت یک کودک هستند به علت زندانی شدن فرانک در گذشته از این امر منع میشوند که این خود نوید پایانی تلخ تر را میدهد. این دو نکته در کنار هم سبب میشوند شخصیتها نتوانند عشق را برای یک مدت طولانی تجربه کنند و به همین دلیل فیلمهای مان پر از از دست دادنها و نرسیدنهاست. در فیلم، آخرین سرقت فرانک آنگونه که انتظار دارد پیش نمیرود و این سبب میشود که فرانک خود را برای انتقام شخصی آماده کند.اما این انتقام تلفاتی خواهد داشت که این تلفات بخشی از همان از دست دادن هاست.
در فیلم،انتقام،ابتدای روند خودویران گری فرانک است.روندی که با فرستادن همسر و فرزند به جایی دیگر شروع و با نابود کردن منزل و محل کار (جنبههای متفاوت همان زندگی عادی)، مرگ بری نزدیکترین دوستش و سپس گام نهادن در نبردی که احتمال زندگی و مرگ به یک میزان است ادامه مییابد. از این لحظات ناب سینمایی در فیلمهای مان زیاد یافت میشود. این انتقام خود آغازگر یک هجرت خواهد بود هجرتی که در فیلم به سان هجرت قهرمانان دنیای وسترن به تصویر کشیده میشود، مانند هجرت گاری کوپر در ماجرای نیمروز و هجرت کلینت ایستوود در به خاطر یک مشت دلار که آنها نیز مانند فرانک پس از گرفتن انتقام بار سفر بستند. راه بیپایانی که در انتهای فیلم فرانک در مسیر آن قرار میگیرد راهی است که هر یک از مردان مان باید در فیلمهایش به گونهای آن را بپیمایند. همین لحظاتاند که مرز بین رسیدن و نرسیدن را در فیلمهای مان مشخص میکنند. برای مثال لحظهای در فیلم مخمصه وجود دارد (محبوبترین پلان نگارنده در کل سینمای مایکل مان) که به نیل مک کالی که با زن زندگیش در راه رفتن برای آغاز همان زندگی معمولی هستند مکان شخصی خائن را که او دنبالش میگشته خبر میدهند. نیل توانا بر مسیر قاعده زندگی و آغاز رویاهایش و حرفهایش به زن و رفتن به جزیره فی جی است اما پشت پا زدن به همه اینها برای وی حتی ده ثانیه هم طول نمیکشد. ابتدا لبخند زده و بلافاصله با حالتی مصمم همراه با خشم دور میزند تا به گونهای دیگر مسیر انتقام را بپیماید. این عدم تعلق خاطر به زندگی از ویزگیهای مشترک مردان سینمای مان است. ویژگی که زندگی آنها را به یک قمار بدل میکند. برای مثال در اولین ملاقات فرانک با مافیا، او در جواب به کار کردن برای دیگران با عصبانیت میگوید که «من برای خودم کار میکنم و رئیس خودم هستم. پس برای چه باید برای شما کار کنم» اما در یکی از مشاجرههای فرانک و جسی با وجود چنین شخصیت مستقلی جسی به فرانک میگوید «تو امروز از فردای خودت خبرنداری. کشته میشی، میری خونه یا بیچاره میشی.» چنین رویکردی مبنی بر عدم اطلاع از حوادث پیشرو در یک جمله از نیل مک کالی مخمصه خلاصه میشود «جوری زندگی کن که تو سی ثانیه بتونی همه چیز رو جمع کنی و بزنی به چاک.»
به جز اینها فرانک پیش از گرفتن انتقام تنها چیزی که در زندگی برایش برنامهریزی کرده بود و در واقع کل فیلم برای رسیدن به آن شکل گرفته بود یعنی عکس زندگیش را نیز مجبور به مچاله کردن و دور انداختن است. گویی مردان سینمای مان قادر نیستند به راحتی از موضعی که برای خویش قائل هستند چشمپوشی کنند حتی اگر به نابودی کشیده شوند.
اما این همه از دست دادنها و نرسیدنها نیست. در فیلم اولین درخواست از فرانک توسط اولکا صورت میگیرد. کسی که بیشترین حق را بر گردن وی دارد. کسی که با اینکه پدر معنویاش است با توجه به پرداخت فیلمساز از شخصیت فرانک از پدر واقعی نیز مهمتر مینماید. درخواست نیز بسیار حائز اهمیت است. او از فرانک میخواهد که کاری کند تا او در زندان جان ندهد. اما فرانک در برآورده کردن این امر نیز کاملا مستأصل و ناتوان است. همه اینها در کنار هم نشان میدهد که همین نرسیدنهاست که جهان شخصی مان با جهانبینی منحصر به فردش را میسازد. این ناکامیهاست که هویت مردان وی را شکل میدهد و در برابر مناسبات متفاوت اجتماعی دارای تشخص میکند. شاید از مهمترین ویژگیهای سینمای وی همین به روز کردن ضدقهرمانان کهن الگو شده در بستر جامعه متوحش بیرونی باشد.
جدا از این بحثها ویژگیهای متفاوت صوتی و بصری نیز به سینمای مایکل مان جلوه خاصی میبخشد که امروزه همه او را به عنوان یک فن سالار پذیرفتهاند (مجله سایت اند ساند او را به عنوان پنجمین کارگردان بزرگ ربع آخر قرن بیستم معرفی کرد). رنگ آبی که بخشی از دنیای گنگستری وی را تشکیل میدهد (سکانس ورود نیل مک کالی به منزل را در مخمصه که از نقاشی الکس کالویل ایده گرفته شده است نشان از ذوق هنری وافر وی دارد) جدای از اینکه کلیت رنگی فیلم را تشکیل میدهند کاملآ نشانه گذاری شده نیز هست. برای مثال فرانک پس از اولین سرقت لباس آبی به تن دارد. در اولین برخوردمان با جسی نیز او را در لباس آبی میبینیم. در جایی از فیلم فرانک در حال خواندن نامهای است که پشتش نردههای آبی رنگ قرار دارد. در اولین ملاقات فرانک با مافیا پشت فرانک کاملآ نور آبی داده شده است و... این استفاده دراماتیک از رنگ در خدمت پرداخت تنهایی توصیف شده قرار میگیرد. حتی تیتراژ فیلم نیز به سبک چراغهای نئونی به رنگ آبی ظاهر میشود.
فیلم اکثرآ در محیطهای خارج از خانه میگذرد و از آن سکانسهای درخشان داخل خانه در فیلمهای دیگر مان که سویه دیگر زندگی شخصیتها را در خلوت خود به ما نشان میداد خبری نیست؛ اما فیلمساز با تکیه بر میزانسن، به خصوص وسواس در قاببندی ریتم فیلم را به خوبی حفظ کرده است و با استفاده از دیالوگنویسی مناسب، شخصیتها را در روند فیلم به بیننده میشناساند. استفاده از لوکیشنهای واشنگتن باران خورده (زادگاه فیلمساز) که منعکس کننده نورهای متفاوت هستند و همچنین استفاده از نورهای متفاوت در شب که بخش اعظم زمان فیلم را تشکیل میدهد به شهر تشخص متروپلیسی بسیار جدی میبخشد و نئونوآر را در سطحی متفاوت از یک دهه پیش از خود مطرح میسازد. این شیوه دید مان به شهر بعدها به شکلی کاملتر در لس آنجلس فیلمهای مخمصه و شریک جرم ادامه مییابد گویی که امروزه نام وی با لس آنجلس گره خورده است و هرگاه در سینما نامی از لس آنجلس برده میشود یاد سکانسهای فیلم های وی میافتیم. تأثیر این امر بر فیلمهای مهمی مثل بران Drive ساخته نیکلاس ویندینگ رفن (2011) و برنده جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن کاملآ مشهود است. موسیقی نیز از جمله عواملی است که در تکمیل فیلمهای مان نقش مهمی ایفا میکند. همواره از وی به عنوان فیلمسازی که سلیقه موسیقایی خوبی دارد یاد میشود. استفاده از موسیقی تنجرین دریم شاید یکی از اصلیترین عوامل در شکلگیری حال و هوای دهه هشتادی فیلم باشد که کاملآ بیانگر حالت دورهای است که فیلم در آن میگذرد. تصویر جیمز کان در شب باران خورده شیکاگو تحت نوای موسیقی الکترونیک تنجرین دریم از لحظاتی است که شاید از ذهن بیننده خارج نشود. جیمز کان با بازی در سارق آغازگر بازیهای درخشان که جزء ویژگیهای اصلی فیلمهای مان است میشود. بازیهایی که توسط طیف متفاوتی از بازیگران از رابرت دنیرو، آل پاچینو و دنیل دی لوئیس گرفته تا ویل اسمیت، تام کروز، کالین فارل و جانی دپ ارائه شد.
مان با فیلم سارق روندی را شروع کرد که با هم با فیلمهای جنایی غالب دهه 80 یعنی فیلمهای دو رفیقی با مایه های کمدی (مثل 48 ساعت ساخته والتر هیل (1982)) و فیلمهای متکی بر قهرمانان عضلانی نو ظهور دهه 80 کاملآ متفاوت بود. فیلم وی ادامه دهنده تلخی بود که یک دهه قبلتر از آن آثار درخشانی مثل محله چینی ها ساخته رومن پلانسکی (1974)، خداحافظی طولانی رابرت آلتمن (1973) و حرکت های شبانه آرتور پن (1975) آن را نمایندگی میکردند.
به طور کلی فیلم در برخورد اول شاید فیلم بزرگی به شمار نیایید، اما دارای ویژگیهایی است که برای یک فیلم اول بسیار قابل اعتنا است. همچنین فیلم، آغازگر روندی در سینمای یکی از مهمترین فیلمسازان اخیر است که جریان بسیار حائز اهمیتی به شمار میآید.