مرگ پذیرفتنی است؛ اگر... / نگاهی به فیلم «بی قرار» ساختة گاس ون سانت
- توضیحات
- نوشته شده توسط مرتضی مؤمنی
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1392-06-14 04:19
دکترِ دانا، صبور و متفکر روزی روزگاری در آناتولی Bir Zamanlar Anadolu'da (به کارگردانی نوری بیلگه جیلان) به دلیلی نامعلوم همسرش را از دست داده و به دلیل این فقدان، تنهایی و پوچی زندگی بر شانههای خمیدهاش سنگینی میکند و هولناکی مرگ (در تنهایی)، او را در دشتهای فراخ و هراسآفرین آناتولی رها نمیکند. گویی "شکاف" بین زن و مرد و به تبع آن، فقدان عشقی ملموس و معشوقهای همپا، زندگی را تهی و مرگ را هراسانگیز میگرداند.
در بلوار مالهلند Mulholland Drive (به کارگردانی دیوید لینچ) و «مسخ» کافکا، تلخیِ مرگ به وحشتی ژرف و بیانتها میگراید. در قارة هفتم The Seventh Continent (به کارگردانی میشائیل هانکه)، مرد فیلنما (به کارگردانی دیوید لینچ)، گرسنگی Hunger (به کارگردانی استیو مککویین)، مالیخولیا Melancholia (به کارگردانی لارس فونتریه) و شاهکارِ مهجور و تأویلپذیرِ ویلیام فِردکین (حشره، محصول 2006) استقبال از مرگ، از سهمناکیاش نمیکاهد و تنها، محنتِ بیحدّ زندگی را عریان میکند؛ مرگ حتی آن زمان که مأوای نهاییِ انسانهای نگونبخت قرار میگیرد، باز هم تلخ و غیر قابل پذیرش مینماید؛ اما، چهمیشود که در فیلمی، بیماری سرطان و مرگ دخترکی معصوم و دلربا، پذیرفتنی میشود؟ از این منظر بیقرار Restless (به کارگردانی گاس ون سانت) بیشباهت به یک معجزه نیست.
فیلم دربارهی دو نوجوانی است که هریک به نوعی با مرگ درگیرند: ایناک (هنری هوپر) در تصادفی، پدر و مادرش را از دست داده و سه ماه در کُما بوده؛ بهگونهای که فرصت شرکت در مراسم خاکسپاری پدر و مادر، و خداحافظی با آنها را از دست میدهد. آنابلِ بازیگوش (میا واسیکوفسکا) نخست خود را بهعنوان پرستاری که در بخش کودکان سرطانی کار میکند، معرفی میکند اما کمی بعد معلوم میشود که او بیمار آن بخش است و نه پرستار. دختری خاص و پسری متفاوت عاشق یکدیگر میشوند و این مرگ است که آندو را بههم نزدیک و عشقشان نسبت بهیکدیگر را عمیق میگرداند.
«دو نوجوان عاشقی که یکی از آنها در حال مرگ است» این خط داستانی به سادگی میتواند دچار هرگونه ابتذال یا دستکم احساساتگرایی شود؛ (بهویژه در سینمای آمریکا) اما کنترل و مدیریت ون سانت بر لحن و ریتم فیلم، آنرا از هرگونه خطری مصون میدارد؛ ون سانت بهقدری آگاهانه و مدیریتشده فیلمش را پیش میبرد که حتی به خود اجازه میدهد، احساساتگرایی کاذب سینمای تینایجری را به سخره گیرد (جاییکه آنابل در حال مرگ است و ایناک بالای سرش به او میگوید عاشقاش است، اما همین لحظه که اوج احساساتگراییست، معلوم میشود آنها در حال بازی و اجرای نمایشنامهی آنابل هستند). بدون هیچگونه مبالغهای میتوان ادعا کرد بیقرار در ساماندهیِ ریتم و کنترل لحن، کمنظیر و مثالزدنیست؛ فیلم، نه به بهانهی دقیق شدن بر احساسات پیچیدهی این دو، کِش میآید و کند میشود، و نه بهخاطر پیشامدها، هیجانزده و با شتاب عمل میکند. فیلم، نه سرد و بیروح است و نه پر حرارت و سوزاننده؛ بیقرار همان چیزیست که باید باشد.
نگاهِ فیلم، نگاهِ خاصی است؛ نگاهِ امیداوارانهی قابلباوری که با مرگ میآمیزد اما سایهی تاریکِ یأس را بر نمیتابد؛ نگاهِ معتدلی که مرگ در آن پذیرفتنی مینماید. در بیقرار دیگر از آن رمز و راز تلخِ نوجوانان فیل Elephant / 2003 و پارانوید پارک Paranoid Park / 2007 -ساختههای قبلی فیلمساز- خبری نیست؛ بلکه، عشقی پاک و ساده –و نه لزوماً کودکانه و نوجوانانه- جای آن تلخی مبهم و تنهایی آشفته را میگیرد (البته ون سانت به شکلی بسیار دوستداشتنی و قابل تقدیر هنوز با «مدرسهی لعنتی» میجنگد). بیقرار اثبات میکند همراه با عشق، تحمّلِ اتفاقِ ناگواری چون مرگ، تسهیل میگردد.
تصاویر ساده و زیبا، داستان دلپذیر و نگاهی معتدل، امیداوارانه و قابل باور (آنهم در روزگاری که اغلب امیدواریها ساختگی به نظر میآیند) ارمغانِ ونسانت به مخاطب دلمردهی امروزی است؛ ارمغانی که محملی است مناسب، برای تأمل در بابِ عشق و مرگ: مواجهه با عشق سادهتر است یا تقابل با مرگ؟ عشق، مرگ را تسهیل میکند؟ مرگ، عشق را تحمیل میکند؟ عشق هموزن مرگ است یا تنها مرهمیست بر آن؟ مرگ هموزن عشق است یا تنها پایانیست بر آن؟