حکایتهایی از شبهای روشن، پیرامون چهلمین جشنوارهی فیلم فجر با نگاهی به عمر رفته
- توضیحات
- نوشته شده توسط مرتضی اسماعیل دوست
- دسته: یادداشت تحریریه
- منتشر شده در 1400-11-02 00:54
حکایت به روایت مرد عارفمسلک
«40» در مفاهیم پدیدارشناسی و در منابع شریعت، عددی منحصر به فرد به شمار میآید، چرا که قافلهسالارِ رسیده به مرز 40سالگی، مسیری پیموده و پوستی تازه کرده و عزمی جوان برای پیمایشی روحنواز دارد. موجود کمال یافتهای که به اربعین رسیده است، چلهنشینی را از سر گذرانده و با عبور از مصائب و تنگناها، بالِ گشاده برای پرواز معرفت دارد. پس به راحتی نباید از کنار تابلوی سجل احوال گذشت که مسافرِ 40ساله، روزگاران به خود دیده و سرما چشیده و امروز باید گرما تحویل دیگران دهد. از رویدادی که به چهلمین ایستگاه رسیده هم انتظار میرود چنین باشد، نه این که معکوس عمل کرده و گرمای اشتیاق مخاطبان را با آثاری سرد به زمستانیترین نگاه درآورد؛ همانگونه که در روزهایی از دوران خیرگی این چنین بود. با این حال هر چه تاکنون گذشت، مرحلهی قدکشیدنها بود و هر چه از این پس به حساب آید، امیدی است که از یک موجود شکفته میتوان داشت. پس اگر قصهی پُر سوزی گفته شد، دیگر به سر رسید و اگر کلاغی در هوا یافت میشد تا به حال در مسیر خانه تلف شده یا کاشانهای آن سوتر دیده است. دیگر زمان چشیدن چای تلخ عصرگاهی نیست، آن هم در زمستان سردِ دردهای ناگفته و ناشنیده. اگر قرار بر پاسداشت اتفاقی خجسته باشد باید با حفظ جایگاه خواهان و خوانده برگزار شود و نمیتوان کوچه را چراغانی و میهمانان را دعوت به تاریکیِ منزل کرد. آن چه به نقش درآید، روشنای اندرونی است وگرنه بیرون که های وهوی بسیار دارد و لاف زدنها همیشه برقرار بوده و خواهد بود.
حکایت به روایت مخاطب خردهپا
این قصه، روایتگر دیگری دارد که از این جا، بار حکایتی متفاوت را به دوش میکشد. لازم به یادآوری است که این راوی، کمی بیطاقت و تا حدی دمدمی مزاج است...
میگویند و گفتهاند که حضور بچههای در راه مانده و به کلاس نرسیده را به ثبت درآوردند و حاضران در کمال تعجب، در دفتر آقا معلّم، غیبت خوردند. شاگرد زرنگها را پشت در زیر سرمای کم درجه رها کردند و بچههای نازنازیِ آشنا را به داخل راه دادند. آنها که چهرهی خوشخوشان داشتند، برگزیده شدند و هر که لباس چرک ناامیدی به تن داشت و سر و روی سیاه به خود گرفته بود، حاجی فیروز پنداشته شد و آدم به حساب نیامد. اینها درست هم باشد و عُقدهها به حق راهیِ دلِ جاماندهها شود، مگر اولین بار است که چنین بساطی را شاهد هستیم. در سالهای به سر رسیده همین دفتر و دستک روی میز بود و همین گلایهها پابرجا. اما در ایامی که میزبان، از چلهنشینی بیرون آمده و بساط میهمانی فراهم ساخته، از اولین دعوت تا روزهای نزدیک شدن به برپایی جشن، فریادها بلند شده و رفتارها رنگ عوض کرده است، شاید به قول حافظِ شیرین بیان، «مشکل حکایتیست که تقریر میکنند». گویی از آئین پذیرایی خبردار نبوده و نخستین بار است که میهمان این مجلس همیشگی هستند. شاید چون این بار خان بیرون مانده، ماجرا، درشت به چشم آمده. هر چه باشد برای رعیت جماعت، اندرونی و بیرونی چندان توفیری نمیکند و ما تنها پیادهگرد این راستهایم و نه خریداریم و نه فروشندهی معرکهبازار.
حکایت به روایت بینندهی آدابدان
سومین اپیزود از گزارش یک جشن، به روایت مردی خوشبین و طنّاز بیان میشود. میهمانِ ناخواندهای که سالها است مسیر خانه تا جشن را پیموده و گاهی تنقلاتی خورده و در مجموع رضایت از این خانه و میزباناش دارد. حکایت او هم میتواند خواندنی باشد و البته شیرین برای منتقدانی که همواره به محتوا بیشتر از فرم اهمیت میدهند!
پس بخوانید که .... آن چه باید به اختصار بر جان صفحه قلم شود، دور شدن از هرگونه انتظار بیرون از قوارهی دعوت است. باید با تامل به ماهیت برپایی این جشن از روز نخست تا به اکنون، نگریست. به جای جشنواره از عنوان «جشن» استفاده کرد. لباس انتخابی برای ورود به جشن را به رنگ فضای فکری این محفل برگزید. به جای گلایه از شیوهی میهماننوازی، نظارهگر جشن بود و چندان ماجرا را جدی نگرفت و خوش بود که این ایام هم بگذرد و سی مرغ در روز آخر به کباب درآید. باید واقعبین بود و دلشاد به این که چرخهای سینمای وطن همچنان میچرخد و چشمها با همهی غمها، مشتاق پرواز نوری است که از اتاق پخش به پرده میرسد و از روزگار امروز و سرگذشت دیروز قصه سر میدهد. این مجمع سالانه با همهی قصههای گفته و غصههای ناگفته و دردهای جامانده و شادیهای گمشده برایمان جشنی است که همچنان زنده است؛ حتی اگر چهرهاش مطابق با ذوق و پسند ما نباشد یا صورتکی قلابی از خنده به چهره زده باشد.
موارد لازم برای ورود به جشن سالانهی سینمایی
نکاتی که برای مشتاقان این جشن زمستانی میتوان متذکر شد این است که «بدون قرار قبلی» راهی سینما شوید. از جایی درز کرد که با رمز «۲۸۸۸» بیشتر به حساب خواهیم آمد. برای ورود به «شهرک» تماشا نیاز است که از «لایههای دروغ» گذر کرد، چرا که «ضد» رسیدن به «صورت فلکی» است. البته فریب این عنوان فاخر را نباید خورد که همان «هناس» آشنای خودمان است. تجربه نشان داده که بهتر است برای رسیدن به «ملاقات خصوصی» دمِ «نگهبان شب» را دید. خود را «ماهان» جا زد و کمی قیافهی مظلوم و «بیمادر» به خود گرفت و از «درب» ورودی یواشکی رد شد. شنیدهام که برخی داستانی سر هم کردهاند و خود را مسافری غریب از دیار «علفزار» خوانده و از این مرحلهی دشوار گذر کردهاند. البته این را کسی گفت که عمرش به بهمن نرسیده، خزان شد. از آن «شادروان» حکایتها دربارهی حضور در این جشن شنیدهام و خاطراتی که کتابها باید برایش نوشت که بماند به وقتاش.
وارد سرسرای کاخ (خانه خوانده شود) که میشوید، در ابتدا کمی فضای جشن، آدمی را میگیرد و در گرگومیش چشمان رویابین و «بیرویا»، «بیرو» را میبینیم که روحاش را از پرتغال به ایران فرستاده و میخواهد خودِ فیلم شدهاش را در این صحنه بیابد. کمی که به خود بیایید، تازه میفهمید که کجا هستید؛ وقتی «دسته دختران» در حال رزمایش هستند. آن طرفتر «موقعیت مهدی» پیداست که انگار سیمرغ از حالا در انتظار پَرکشیدن روی شانههایش در «شب طلایی» است. آن سوی مجلس، رنگ خون به پا است که چشمها را از حدقه درآورده است! در کمال خوشخیالی گمان بر این میرود که بساط پذیرایی با سر بریدن گاو و گوسفندی مهیا است اما کمی که چشم بیشتر باز میشود، فوارهی خون از مجلس «خائنکشی» بیرون میزند. و باز هم «مرد بازنده» به زخم نارفیق میمیرد؛ همانگونه که «فردوسی» روایت کرده بود که «بدشنه جگرگاه بشکافتند». چشمان «نمور» میشود و دل، رنگ غربت در این زمین به خود میگیرد...
بیرون از سالن سینما، «برف آخر» زمستان است که خودنمایی میکند. پُر از تصویر شدهایم و آن چنان شنیده و دیدهایم که راشهای آماده برای تدوین هستیم. سینه مالامال از قصهها شده و خاطراتی که همواره جاریاند و با صدای نوستالژیک «رضا یزدانی» ما را دوره میکنند...
میتوان به روزهای دیروز عزیمت کرد که یافتن تهِ صف انتظار برای ورود به سالن سینما بیشتر از محدودهی نگاهمان بود. با در دست داشتن بلیت فیلمِ فیلمساز عزیزمان، بختمان را بازشدهتر از چهارشنبهی بختآزمایی مییافتیم. روزگاری که از نفسزدنهای رسیدنِ فیلمهای در راه تا تیتراژ سیاهِ انتهایی، همنفسِ تماشا بودیم و غرقِ خیال، سیمرغ آرزوها را در آغوش خود میدیدیم. پروازی که هنوز در آسمان، بالهایش را میتوان یافت، پس فجرِ تماشا باقی است و این نگاه دنبالهدار است، حتی برای آنها که امسال از جشن جا ماندند و جایی برای نگریستن و تماشاییشدن ندارند. صدای این جشن چند فرسخ دورتر از کوچهی ریسه زده نیز شنیده میشود، برای مردمانی که قدِ کوتاه جیبشان به قامت رعنای قیمتها نمیرسد ولی به اندازهی همهی صندلیهای اشغال شده در میهمانی جایشان خالی است.
میهمانی در راه است و جشن سینمای ایران ادامه خواهد داشت، حتی در روزگاری که این قلم، نفس نیابد برای نوشتن و به تاریخی که میهمان و میزبان امروز جایی دور از زمین در عالم وصال به سر میبرند. روزی که میهمانان و میزبانان تازه میآیند و سردر سینماها همچنان چراغانی است.