«به دهكدهي جهاني خوش آمدي پينوكيو»: اعلام جرمي عليه مغزهاي چوبي و مدرنيته
- توضیحات
- نوشته شده توسط سبحان یحیایی
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1391-05-21 02:53
روايت غيرخطي ولي متمركز داريوش رعيت و مسعود موسوي، از طليعهاي آغاز ميشود كه پينوكيو عروسك چوبي به پدر ژپتو ميگوي
د كه شبها وقت خواب فرشتهاي را ميبيند كه از او ميپرسد، آيا ميخواهد آدم شود يا نه. او به پدر ژپتو ميگويد كه پاسخش به سؤال فرشته آري بوده است. پدر ژپتو با صدا و چانهاي لرزان در جواب ميگويد «آرزو كن كه فقط يه خواب باشه، چون اصلا علامت خوبي نيست». به سخني ديگر و با دركي ژرفتر از شالودهي متن، ميتوانم بگويم كه همهي مسألهي اين روايت نمايشي، انسان بودن در جهان مدرن است؛ اما عليرغم پند دلسوزانهي پدر ژپتو، پينوكيو خطر ميكند و از رهگذر فرشته، به خود، فرديتي انساني ميبخشد.
پينوكيو، اندك زماني پس از رسيدن به آرزويش و پس از اين كه زيست انسان در دنياي مدرن را تجربه ميكند، سوداي خودكشي به سر دارد. او در جواب فرشتهي مهربون كه ميخواهد مانع خودكشي او در آبي دريا شود و ميپرسد كه «يعني آدم بودن اينقدر سخته؟» ميگويد «وحشتناكه!»
بدنهي اين روايت نمايشي را تجربههاي پينوكيو در جهان مدرن تشكيل ميدهد كه با نظمي غيرخطي و شايد به عبارت بهتر با آشفتگي غيرخطي در پردههاي نمايش روي صحنه ميروند؛
پينوكيو با بليط ميهماني كه مارشال مكلوهاني كه عينك آفتابي و كراوات دارد، به او ميدهد، به جهان مدرن و دهكدهي جهاني او پاي ميگذارد. مكلوهان براي آنكه پينوكيو را به ورود به دهكدهي جهانياش راضي كند، فريبهاي بسياري را از آستين بيرون ميآورد و به او ميگويد كه در صورتي كه وارد دنياي او شود، اين وعدهها و اين كاميابيها برايش محقق خواهد شد.
مكلوهان در فهم رسانهها (١٩٦٤) با اتكاي به دانش برآمده از رايانهها، وضعيت قدسي فهم و درك و وحدت همگاني را وعده ميدهد و كنار گذاردن زبانهاي مختلف و رسيدن به يك آگاهي كيهاني را نويد بخش صلح جهاني معرفي ميكند. گماني كه تا امروز، خيالي بيشتر ننموده است.
متن داريوش رعيت، مارشال مكلوهان را به عنوان نماد جهان مدرن نمايش ميدهد. متفكر كانادايي كه شايد شاعرانگي سخنانش او را به يكي از متفكران نامآشناي ارتباطات در جهان نوين مطرح كرده است. مك لوهان در شمايل كليت مدرنيته ظاهر ميشود و مدام وعده ميدهد و دام فريب پهن ميكند كه پينوكيو را وارد دهكدهي جهانياش كند.
«اينجارو ببين! سامسونگ! گالكسي! با قابليت هشت سيمكارت همزمان و ارتباط همزمان با هشت نفر»
«اينجا رو ببين! لپتاپ، آخرين مدل، نقرهاي، با يه vpn شش ماهه!»
پينوكيو رو به مكلوهان ميگويد كه «چرا مهمه كه من بيام تو اين دهكده؟»
مكلوهان در جواب ميگويد؛ «چون تو قهرمان يه داستان معروفي و ما بچه معروفا رو دوست داريم».
از زبان مكلوهان ميشنويم كه «در دهكدهي جهاني همهي انسانها، يك جور زندگي ميكنن، عاشق ميشن...» براي پينوكيو همه چيز مبهم است، اما جهان مدرن، به عبارت برمن، جهاني است كه در آن هيچ چيز تكاندهنده نيست، زيرا همگان به همه چيز عادت كردهاند.
به هر روي پينوكيو فريفته ميشود و در نهايت با صداي عرعر الاغ وارد دهكده جهاني مكلوهان ميشود و دست به تجربه كردن در اين جهان ميزند.
در تجربهاي از جهان مدرن، پينوكيو به سربازي ميرود و خشونت عريان و عاري از تفكر و عقلانيت را روي صحنه ميبرد؛ «من سرباز پينوكيو هستم، من فكر نميكنم پس هستم، براي من فرق نميكنه چه كسي مقابلم باشه، من بدون تفنگم هيچم، تفنگم بدون من هيچه». و در پايان اين پردهي نمايش، پس از كشتن فرماندهاش، با دستي غرق به خون، صحنه را ترك ميكند. خشونتي كه در اين پرده روي صحنه ميرود، نشان از ديگرهراسي مضمن در جهان مدرن دارد. ديگرهراسي كه در استبعادي ويرانگر از انديشه و تفكر به سر ميبرد. انديشيدن، فضيلتي فراموششده در جهان مدرن است كه در تضاد با خشونت قرار ميگيرد. چرا كه سربازي كه بيانديشد، شباهتهايش را با ديگريها در جامعهي انساني بازميشناسد و هراس فرو ميريزد و اين شناسايي خود و ديگري، منجر به بي معني شدن خشونت خواهد شد. امري كه در جهان مدرن بيگانه است.
در تجربهي ديگري از جهان مدرن، در مواجهه پينوكيو با شهرزاد قصهگو، متوجه ميشود كه زبان شهرزاد را كساني كه نميخواستند او قصه بگويد، بريدهاند و او ديگر نميتواند قصه بگويد. مرد نابيناي همراه شهرزاد به پينوكيو ميگويد «آدمايي مث تو اينكارو كردن». او پاسخ ميدهد كه «اشتباه ميكني، من خودم قهرمان يه قصهام». و ميشنود كه«پس چرا دست و لباسات خونيه»؟
متن به ما ميگويد كه قهرمان جهان مدرن، قهرماني است كه دستهايش خوني است. ظاهرا اعتماد به قهرمانها در جهان مدرن هم افسانهاي است كه جز در باور گوشمخمليهاي مقيم در اين جهان، خندهدار است.
شهرزاد به عنوان آخرين قصه، در مقابل چشمان بسته ي پينوكيو، دشنه را در قلب خود فرو و پينوكيو از ترس فرار ميكند. پس از فرار پينوكيو شهرزاد در نوري قرمز، قهقههزنان بر ميخيزد و ميگويد «بيچاره پينوكيو». «شهرزاد منم. مفيستو منم. تمام دختراي معشوقهي از دست رفته منم».
در اين پرده هم مدرنيته در هيبت عجوزهاي مكار و هزار داماد ظاهر شده است كه تنها كارِ ويژهاش فريب و حقه و دام است. ديگر گربه نره و روباه مكار، جايشان را به جامعهاي دادهاند كه همه در كار حقهاند.
مفيستو ميگويد «پينوكيو با خواست منه كه دست به جنايت ميزنه، با خواست منه كه عاشق ميشه...» و شروع به رقصيدن ميكند.
مسعود موسوي به عنوان راوي روي صحنه ميآيد و عشقهاي پينوكيو را نام ميبرد؛
دختر آمريكايي كه در ساختمان تجارت جهاني كشته ميشود
دختري افغاني كه در يك حملهي انتحاري ميميرد
دختري بوسنيايي كه در بمباران هوايي جان ميسپارد
دختري آفريقايي كه هم اسمش و هم اسم كشورش سخته
و اين قصه ادامه دارد...
همهي اين عشقهاي قهرمان داستان ما، قرباني جهان مدرناند. اين اسامي علاوه بر اينكه تلون مزاج پينوكيو را كه امري متبوع جهان مدرن است، نشان ميدهد، نشان از اين دارد كه هم ابژهها و هم سوژهها، همه قرباني جهانياند كه در دام مدرنيته گرفتار آمده است.
در ادامه، پينوكيو در هيبتي فاوستي ظاهر ميشود و ميرود كه روحش را بفروشد. روند بوروكراتيكي كه اين روايت نمايشي از جهنم شيطان تصوير ميكند، كنايهاي مبالغهآميز از اين مفهوم است كه حتي شياطين هم از گزند مدرنيته دور نماندهاند.
دختر باجهدار قرمز پوش(مفيستو) با صداهاي كشدار و خوفناكي در زمينهي صداهاي قهقههي همراهان نامرئياش، از پينوكيو ميپرسد كه «فرم پركردي؟» براي انجام كار در جهنم ارواح، او براي فروش روح از پينو كيو كارت ملي و عكس ٣×٤ ميخواهد.
«پس ميخواي روحتو بفروشي؟»
«بله واسه اينكه چيز ديگهاي براي فروش ندارم.»
«ارزون بفروش مشتري شيم»
«ببين اين روح من زياد كار نكرده. اصلا عاشق نشده، پس جريحهدارم نشده، اكازيونه..»
«قيمتشو نگفتي؟»
«قيمتش اينه كه هر كاري رو بخوام بتونم انجام بدم.»
«اينجا رو بايد امضا كني»
«خيرشو ببيني.»
«من الان بايد چيكار كنم»
«هر كاري كه ميخواي»
«دلم ميخواد فاوست رو ببينم»
«نميتوني!»
«چون تو خود فاوستي!»
در خوانش فاوستي اين نمايش، مارگارت، تجسم دنيايي همهي تجربههاي پينوكيو ست. دنيايي كه فرزندان خود را به كام مرگ ميفرستد و شايد تنها هم او باشد كه رستگار شود.
در يكي از پردههاي پاياني، پدر ژپتو پشت تريبون ميآيد و مدام به ساعتش نگاه ميكند و عليه فرشتهي مهربون اعلام جرم ميكند كه پينوكيو را فريفته است. زمان و ساعت كه مؤلفهاي مدرن است، آنقدر در اين صحنه پررنگ است كه مخاطب را مطمئن ميكند كه اين اعلام جرم پدر ژپتو، در واقع اعلام جرمي است كه ظلم به خودش را هم شامل ميشود. ظلمي كه او را هم در جرگهي انسانهاي مدرن جاي داده است.
پينوكيو به دنبال خودكشي است كه خود را از اين جهان برهاند، به تعبيري ديگر، او در پي چشيدن مزهي بوسهي مرگ مدرنيته است، بوسهاي كه او را از رنج پيوستهي اين جهان ميرهاند. امري موهوم كه در جهان مدرن كمتر كسي است كه به دنبال آن باشد. براي نمونه در شكم كوسه وقتي پينوكيو از مرد دريايي سفيدپوش ميپرسد «راهي براي فرار هست؟» پاسخ ميشنود كه «تا حالا بهش فكر نكردم».
در ديالوگ پاياني، پينوكيو آرزو ميكند كه «كاش دوباره يه عروسك چوبي ميشدم». و پدر ژپتو در پاسخ ميگيود كه «اين علامت خوبيه. يه علامت خوب!».
انسان مدرن در روايت تئاتري كه روي صحنه رفته است، سرابي است كه هرچند از دور رنگ و لعابي هيجان انگيز دارد، اما چيزي جز اسارت در دام فريبها و حقههايي كوچك نيست. حقههايي شبيه حقههاي گربه نره و روباه مكار و تنها يك مغز چوبي است كه ميتواند فريفتهي اين فريبها شود.
به قول پدر ژپتو در جلسهي دادگاه؛ «انسانشدن، انديشهاي بزرگ براي انديشههاي يه مغز چوبيه.» اما اتفاقي كه در عمل رخ ميدهد اين است كه كمتر كسي است كه فريب اين رنگ و لعاب مدرنيته را نخورد.
ميتوانم بگويم هر چند تئاتر «به دهكدهي جهاني خوشآمدي پينوكيو»، روايتي ناقدانه و هوشمندانه براي اعلام جرم عليه جهان مدرن است، اما در فرم شواهدي از پريشاني متن هست. برگزيدن روايت غيرخطي و چند پاره داستان نمايش، به نظر من جز در ارائهي فرمي شيكتر مد روز، نميتوان حسن تعليل ديگري برايش ارائه كرد. امري كه در همين مدرنيتهاي كه داريوش رعيت زبان به نقد آن گشوده، مرسوم است. چرا كه اين چندپارهگي و غيرخطي بودن از حالت دكور صحنه بودن و امر تزئيني، به پيشبرد معناي روايت داستاني كمك نكرده است و تنها سردرگمي و تشتت را براي مخاطب به بار آورده است.
انتخاب پينوكيو به عنوان اسطورهاي داستاني كه به فريفته شدن شناخته ميشود، انتخابي هوشمندانه در متن است و مخاطب جزئي نگر را به دنبال بازشناسي گربهنرهها و روباههاي مكار هدايت ميكند. هدايتي كه اين بار تجسمي فردي نمييابد و يك جهان را مورد اشاره قرار ميدهد.
بازيهاي فوقالعاده بازيگران نمايش، امري است كه به شدت به چشم ميآيد و نميتوان لب به تحسين هنرمنديشان نگشود. فرازهاي بازيهاي درخشان بازيگران عموما مخاطب را تحت تأثير قرار ميداد كه البته نشيبهايي در برخي پردهها در بازي پرستو كرمي-در نقش مفسيتو و فرشته- قابل اشاره است كه در كليت كار قابل چشمپوشي است.
در متن روايت هم عناصر غير ضروري به چشم ميخورد. پردهي برخورد پينوكيو و دنكيشوت، به جرأت ميتوانم بگويم كه هيچ نقشي در پيشبرد روايت نمايشي نداشت و تنها به يمن بازي خيلي خوب بازيگر نقش دن كيشوت، پردهاي به ياد ماندني شد. با مواجهه پينوكيو و شهرزاد، كه آن هم هيچ ضرورتي در متن ندارد و به هيچ عنوان پيشبرندهي داستان نيست. تنها گويا اين برخوردها و تعامل قهرمانهاي كهن داستانها براي نويسنده و كارگردان فينفسه داراي اهميت بوده است كه اصلا ستودني نيست.
"در پايان عليرغم وجود ناگفتههايي در بارهي اين نمايش، از اين كه چنين تئاتري را روي صحنهي تالار قشقايي تئاتر شهر ديدم، خوشحالم و براي ديدن اين اثر از حنيف سلطاني سپاسگزارم."
دیدگاهها