در تالار شمس خبری نیست/ دربارهی نمایش «پاییز»
- توضیحات
- نوشته شده توسط امین حیدری
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1394-01-24 14:02
«پاییز» را قرار است در یک بعد از ظهر بهاری در تالار شمس ببینم. راه میافتم تا به تجریش برسم. سوار تاکسیهای اقدسیه میشوم و بعدتر هم پیاده مسیر را گز میکنم. گوشی را نگاه میکنم: «حاج عبدالله طی بیانیهای نام شرکت پشمک سازی خود را به مش عبدالله تغییر داد». چند هفتهای هست که به دو نوجوان ایرانی در فرودگاه جده تعرض شده. «یارو دوستشُ میبینه کچل کرده. میگه به به مکه بودی؟ زیارت قبول. میگه: نه به جان بچهم. دزدی کردم زندان بودم». بعد از چند کوچه میرسم به مقصد. ساعتی بعد خروار خروار تماشاگر کنارم قهقهه میزنند و من قلمم را بر دفتر کوچکم میزنم و بعد برعکسش میکنم و دوباره میزنم و بعد برعکسش میکنم و دوباره میزنم و بعد برعکسش میکنم و دوباره میزنم. نگاه میکنم به لبهای گشادشان و صورتهای شکفتهشان و فکر میکنم خب مشکل از من است حتماً. من نمیفهمم شاید. نمیفهمم کی باید بخندم و کی باید بغض کنم. گفتم بغض و از ذهنم گذشت که هیچ بغضی، بغضتر از بغض بر جماعت فکاهی نیست. نیست و به خدا نیست. نمیدانید چه تنهاییِ غریبی است وقتی یک سالن به طنازی یک بازیگر میخندند و تو در فکر این هستی که این بازیگر چه زجری میکشد وقتی خودش هم بداند خوشمزگیهایش چقدر پرت است. کاش نداند. باور کنید آرزو میکنم که نداند و زجر نکشد. من از این بالا و از این صندلی که نشستهام با یک لحظه تصور کردن خودم جای او، در محاصرهی این قاه قاههای بیهویت بغض میکنم تا چه رسد که واقعاً جای او باشم. میگویند تحلیل و نقد. شوخی نکنید. شما را به خدا شوخی نکنید. من چه چیزی را تحلیل کنم؟ یک تیپِ اخته و بیکنش و ابله را که قرار است نشان دهندهی رزمندهی جنگ باشد؟ یا یک تیپِ لمپنِ لاله زاری که قرار است شخصیتِ رو به روی او باشد؟ یا یک تیپِ شوخ و شنگ دخترانه که باید نقش خواهرِ کوچولو و دوست داشتنی ماجرا را بازی کند؟ دوستان خیال کردهاند در لالهزارِ شصت سال پیش قرار دارند که یک درامِ کاملاً بی سر و ته را روی صحنه ببرند و یک تیپِ لمپن را هم بیاندازند وسط ماجرا که او هی بگوید و تماشاگر هی بخندد و هی بگوید و هی بخندد و آخر سر هم یک روبانِ اخلاقی ببندند دور این کیک وا رفتهی تاریخ مصرف گذشتهی کریه منظر و مسیح وار تماشاگران را به شادی و شادمانی و خنده و لبخند تطهیر کنند و بفرستند خانه. دوستان کاملاً درست خیال کردهاند. واقعاً درست خیال کردهاند که سالن تئاتر در فضای شصت سال پیش قرار دارد. شما به برخی از دیالوگهای این نمایش عنایت بفرمایید:
-در قزوین یک انتشاراتی دیوان خسرو و فرهاد را چاپ کرده...
یوهاهاهاهاها... وای دلم. مادرخوانده سیگارِ مور میکشد پسر به او میگوید:
-نکنه کافی شاپم میری و دور دورم میکنی؟ داف شاخ شدی برا خودت...
یوهاهاهاهاها... خدا خفهتان نکند. در لهجهی ترکی به من راستش را بگو میشود از من راستش را بگو... اوه اوه... موش نخورد یک وقت شما را. یک خان دایی هم هست که وقت و بی وقت به ترکی داد میزند، به ترکی فحش میدهد، فاتحه را ناقص میخواند، دوست دارد صغری بند اندازِ محل را ببیند... خب تا حالا هم نخندیده باشید با این یکی دیگر منفجر میشوید. نه اینکه این سیاهبازیها تحلیل نداشته باشد؛ دارد: دُکان بدی نیستند. «مردم» میآیند، «مردم» پول میدهند، «مردم» میخندند و ما هم خوشحال میشویم که به تئاتر پول تزریق میشود اما هیچ وقت هم نمیفهمیم که این پول به کجای تئاتر تزریق میشود. نوش جانِ همان جای تئاتر که اینقدر «مردمـ»ی است.
شب که در حال برگشت هستم برای چندمین بار تصویر محمدعلی موحد را روی جلد یک مجله میبینم؛ عبا بر دوش با دستانی روشن تکیه داده به یک عصا. به چاشنیِ این تیتر: نگرانِ ایران هستم. مغز میخواهد از جا در بیاید از باری که این حرف دارد. صداقتی در چهرهی این پیرمرد و در همین یک جمله وجود دارد که میخواهی اشک بریزی. راه بروی. غصه بخوری. مگر مریضی؟ مگر دیوانهای؟ دنیا دو روز بیشتر نیست. بخند تا دنیا به رویت بخندد. بلند شو وسایلت را بردار و برو اقدسیه و برو تالار شمس و بنشین و 80 دقیقه هار هار بخند و عشق کن. باور کنید همه در این سالن در حال خندهاند. وقتی داشتم بیرون میآمدم،خودم صدای چند تماشاگر را شنیدم که با تکرار تکههای کار دوباره میخندیدند و میگفتند وای چقدر خندیدیم. و راستی تا یادم نرفته: در این کار ارزشهای دفاع مقدس هم در نظر گرفته شده. حالا اینکه به چه صورت و چطور بماند. ولی کار ارزشی-خندهایِ خیلی خوبی از آب در آمده. هم طنز است و هم ارزش.
میدانم. تمام این نوشته مسخره بود. هم حرف زدنم از آن جوکهای وایبری گوشی و هم تصویر موحدِ پیر. ملغمه بود. در هم بود. بیمقصد بود. حرف مقصد دار دربارهی پاییز میخواهید؟ من خالی هستم. حرفی اگر مانده از همان شصت سال پیش است. از کمی آن سو تر از لالهزار... و هیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید، در غارهای تنهائی بیهودگی به دنیا آمد، خون بوی بنگ و افیون میداد، زنهای باردار، نوزادهای بی سر زائیدند، و گاهواره ها از شرم، به گورها پناه آوردند، چه روزگار تلخ و سیاهی، نان، نیروی شگفت رسالت را، مغلوب کرده بود، پیغمبران گرسنه و مفلوک، از وعدهگاههای الهی گریختند، و برههای گمشدهی عیسی، دیگر صدای هی هی، چوپانی را، در بهت دشتها نشنیدند، در دیدگان آینهها گوئی حرکات و رنگها و تصاویر وارونه منعکس میگشت، و بر فراز سر دلقکان پستو، چهرهی وقیح فواحش یک هالهی مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی میسوخت، مردابهای الکل، با آن بخارهای گس مسموم، انبوه بيتحرک روشنفکران را، به ژرفای خويش کشيدند، و موشهای موذی، اوراق زرنگار کتب را، در گنجههای کهنه جويدند، خورشيد مرده بود، خورشيد مرده بود، و فردا، در ذهن کودکان، مفهوم گنگ گمشدهای داشت، آنها غرابت اين لفظ کهنه را، در مشقهای خود، با لکهی درشت سياهي تصوير مينمودند [. . .]
و مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
با ارتباط یا بی ارتباط، این آخرین بند حرفم بود.