یادداشت جواد مولانیا به مناسبت سالمرگ حمید سمندریان
- توضیحات
- نوشته شده توسط جواد مولانیا
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1395-04-22 23:21
آب جوش را كه در ليوان ميريزم، پودرهاى قهوهاى از هم باز ميشوند، و همه ليوان قهوهاى ميشود. چون عادت هميشگى ليوان را بالا مىآورم و بو ميكشم، تمام شامهام پر ميشود از بوى نسكافه و تمام روحم تو را به ياد مىآورد. تو را پشت آن ميز چوبىات و پشت به پنجرهاى كه رو به خيابان انديشه يكم بود. پشت همان ميز مينشستى آرنجهايت روى ميز و انگشتان دستانت در هم گره ميشد و من هر بار در زمان استراحتمان با هر بهانهاى و به قصد ديدنت به اتاقت مىآمدم با سئوالى و تو با طنزى كه مال خودت و به شيوه خودت بود پاسخم را ميدادى. و من هربار آنقدر خارج شدنم را طول ميدادم تا با لذت به عكسهاى قاب شده اتاقت نگاه كنم، همه آن قابهاى كوچك كه روزى فرزاد موتمن به من گفت كه براى فيلم شبهاى روشن آنها را قرض گرفته بود تا در خانه كاراكتر اصليش استفاده كند. هر كدام از آن قابها تصويرى بود از فيلسوفى، انديشمندى، نويسنده اى يا هنرپيشهاى. برتولت برشت با آن لبخند محوش، كارل ماركس با ريش و موى انبوهش و كسان بسيار ديگرى كه تصويرشان اتاقت را پر كرده بود. و آن عكس بزرگ آل پاچينو را كه با همه آنها متفاوت بود پوسترى بود بزرگ، از آل پاچينو با ريش مشكى در حال بازى بيليارد، عكسى سياه و سفيد، خم شده بود تا ضربه به توپ بزند، و نگاهى عميق به سمت دوربين. با چشمانى با هوش و زخم خورده. نگاهى كه دوربين را انگار نشانه رفته بود. مربوط به فيلم راهِ كارليتو.
و حالا، هر بار بوى قهوه تو را به ياد من مىآورد. تو را با تىشرتى آستين كوتاه و بيشتر اوقات راه راه افقى. و موهاى كوتاهت را كه از چپ به راست شانهاش ميكردى. و آن كيف بزرگ چرمىات كه مثل كلاسور زير بغل ميزدى و هميشه، خاطرم هست كه با لبخند وارد ميشدى. و ما با لباسهاى يكسره سياه، بلوزهايى گشاد و بلند با آستينهاى كشباف سبز رنگ و شلوارى با كمر كشدار و مچ شلوار كشباف كه آن هم سبز رنگ بود. و ما همه دايرهاى ميشديم و ميچرخيديم و صدايمان را گرم ميكرديم . فن بيان آغاز ميشد. چنان دقيق و درست حروف را تلفظ ميكردى كه هر حرف صداى جديدى برايمان ميداد. و گاهى حرف "پ" را چنان با قدرت از حنجرهات پرتاب ميكردى كه كه مغزمان سوت ميكشيد. و من هربار از قدرت شگفتانگيز حنجرهات، گويى جادو ميشدم. آن واحد آپارتمانى كوچك، برايم دنيايى بود. پلاك هشت و و رنگ سياه روى در و ديوار. و كاشيهاى قهوهاى رنگ سرويس بهداشتى. نيمكتهاى سياه و ديوارهايى كه روى آنها گونيهاى رنگ شده سياه كشيده شده بود.
ساعتها حرف ميزدى و وقت آنتراكت به اتاقت ميرفتى پشت همان ميز چوبى. و درست همانجا ضيافت نسكافه و آبجوش و آغاز ميشد. و حالا هر بار و هر روز كه اين ليوان بزرگِ سفيد رنگم بوى نسكافه ميدهد، تو را به ياد مىآورم.
و خاطرهاى را همين لحظه به ياد مىآورم: قرار شد اتودى(نمايش كوتاهى) اجرا كنيم تا ايرادهايمان را بگيرى. و من شدم استاد و اداى شما را در آوردم، و شما با همان طنازىِ خودت يك پس گردنى به من زدين و گفتين:
-اوباش اداى منو در ميارى؟
همه خنديديم و شما هم.
و حالا بيشتر از ده سال از آن روزها گذشته است. و هركدام از ما جايى در اين دنياى بزرگ پرتاب شدهايم، از خيليها خبر ندارم. خيليها را هم حتى به ياد نمىآورم . اما آنها كه در يادم مانده اند چند تاييشان به سرزمين بزرگى در دوردست مهاجرت كرده اند. يكى از دخترهاى همكلاسيام حالا براى خودش هنرپيشه اى معروف است و من هم درسهاى شما را پس ميدهم.
اما شما نيستى استادِ من. اما من از هر فرصتى در هر برنامه اى استفاده ميكنم كه اسم شما را ببرم و يادتان كنم.
همين چندى پيش در برنامه اى گفتم : هر بار كه در اين سرزمين نمايشى در سالنى آغاز ميشود ردّ خاطره اى از استاد حميد سمندريان احساس ميشود.
راستى استاد عزيز! اين متن با افعال مفرد در مورد شما آغاز شد اما هرچه پيش آمدم بزرگيتان فعل هاى مربوط به شما را به جمع تبديل كرد.