نقد نمایش اسب به کارگردانی آرش دادگر؛ در بندِ اضطرابِ جهان
- توضیحات
- نوشته شده توسط پژمان الماسینیا
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1396-12-16 17:19
اشاره: اغلبِ نمایشهایی که طیِ یکماههی اخیر دیدم آنقدرها شوقبرانگیز نبودند که مجابم کنند به نوشتن. در این میان، عنوانِ "ضعیفترین" بدونِ تردید کاملاً برازندهی «خروسزری پیرهنپری» (کارگردان: سینا نورائی، عمارت ارغنون) است؛ اجرایی عاری از نوآوری که قصهی نوستالژیک [برای دههشصتیها] و معروفِ بامدادِ فقید را نعلبهنعل و بیهیچ کموُکاستی روی صحنه آورده. عناوینِ شستهرفتهترین، هماهنگترین و البته حرفهایترین نیز دور از انتظار نیست که به «اگه بمیری» (کارگردان: سمانه زندینژاد، تئاتر مستقل تهران) تعلق بگیرد. حیفم میآید که از «چیدا» (کارگردان: احسان ملکی، تماشاخانهی سنگلج) یادی نکنم؛ اقتباسی [میتوان گفت] ایرانیزه و بومیشده، از یکی از شاهکارهای ادبیاتِ نمایشی که طنزِ دلچسب و بدونِ زوائد بودنِ آن، از مهمترین عناصرِ جذابیتاش بهشمار میروند. اما بالاخره اتفاقِ موردِ انتظارم رخ داد و اثری قابلِ اعتنا دیدم. در ادامه، قصد دارم مختصری پیرامونِ نمایشِ متفاوتِ «اسب» [به کارگردانیِ آرش دادگر] بنویسم که این شبها، اجراهای پایانیِ خود را سپری میکند.
شبِ گذشته (سهشنبه، پانزدهمِ اسفندماه) در کارگاهِ دکورِ بنیادِ رودکی، شاهدِ اجرای نمایشی بودم که هنوز با من ماندهست: «اسب»؛ کاری از گروهِ تئاترِ کوانتوم. «اسب» قبل از ورودِ شمای بیننده به کارگاه، استارت میخورد؛ بهواسطهی صدای شیههها و فریادهایی که در حیاطِ بنیاد طنینانداز میشوند و پیشاپیش کنجکاو و مضطربتان میکنند. در وهلهی نخست، شاید «اسب» را دوست نداشته باشید، آشوبزده و بینظم بجایاش آورید، حتّی جدّی نگیریدش و به آن بخندید... ولی با گذشت زمان، آهستهآهسته همهی اینها را از یاد میبرید طوریکه متوجه نمیشوید دقیقاً از کِی و کجا، درگیرِ «اسب» شدید.
«اسب» دربارهی انسان است، انسانِ نگونبخت؛ که نمیتواند گریزگاهی از گذشتهاش، آنچه در گذشته بر سرش آمده و آنچه کرده و نمیبایست میکرده، بیابد و در چنبرهای هولناک و ناگزیر از تکرار... تکرار و تکرار و تکرار... گرفتار آمده است. کَش (با بازیِ آرش دادگر) تا آخرِ عمر/نمایش، نه لحظهای از تخیلِ کیفیتِ خیانتِ همسرش، لورا (با بازیِ پریسا صبورنژاد شیرازی) رهایی دارد و نه از گناهِ کبیرهای که [متعاقبِ آن خیانتِ کذایی] مرتکب شدهست؛ قتل.
«اسب» جدا از توفیق در القای یکسری مفاهیمِ ابدی-ازلی، در حیطهی فرم نیز عملکردی موفقیتآمیز دارد. دادگر و گروهاش توانستهاند از ویژگیهای سالن که [ابتدا به ساکن] مکانی نامناسب [برای اجرای تئاتر] بهنظر میرسد، به نفعِ خلقِ فضایی بهشدّت باورپذیر سود ببرند بهگونهایکه بیبروبرگرد کارگاهِ دکورِ رودکی را بهعنوانِ آن عمارتِ اعیانیِ نفرینزدهی محلِ وقوعِ قتلها قبول میکنید.
علیرغمِ یکدست نبودنِ بازیها، «اسب» خوشبختانه فاقدِ نقشآفرینیِ فاجعهآمیزیست که سوهانِ روحِ بینندهی بینوا شود! اما دو حضورِ خاص، توجهِ نگارنده را بیشتر جلب کردند؛ دو حضوری [که از قضا] جلوهی فیزیکیِ افزونتری داشتند و طبیعتاً تمرین و آمادگیِ بدنیِ بالاتری نیز میطلبیدهاند: یکی، خودِ جنابِ آقای اسب (با بازی و حرکاتِ درخشانِ سیاوش محمودنژاد) و دیگری، کارآگاهِ پلیسِ بدپیلهی ریزبین (با بازیِ سیدشهابالدین خاضعحق).
بارزترین احساسی که از دیدنِ «اسب» نصیبم شد، اضطراب بود؛ اضطرابی خفقانآور که نهتنها با خروج از سالن، نقطهی پایانی بر آن گذاشته نشد بلکه تا ساعتها پس از اجرا هم ادامه پیدا کرد و حالا که فرصتاش دست داد و چندسطری دربارهی «اسب» نوشتم انگار کمکم دارد محو میشود. کاراکترهای «اسب» هم در جوشوُخروش، تکاپو و اضطرابی دائمی بهسر میبرند و آراموُقرار ندارند. آدمهای «اسب» گویی زادگان و ساکنانِ جهانی پراضطراباند... یا نه، متولّد و در بندِ اضطرابِ جهان. گرچه ممکن است آرش دادگر و بقیهی کوانتومیها مشخصاً در پیِ القای چنین حسّوُحالی نبوده باشند ولی مطابقِ بیتِ از کفرِ ابلیس مشهورترِ مثنوی معنوی: «هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من».
«اسب» همچنین گوشهچشمی به جهانِ پس از مرگ دارد؛ بهویژه از خلالِ مکالماتِ کَش با وکیلِ مقتولِ آقا، ماتی (با بازیِ عمار عاشوری) و بهعلاوه، تعبیهی دری که به آتش و دودِ جهانی دوزخی باز میشود. «اسب» اثری باریبههرجهت و بیمسئله نیست؛ در ذهنِ مخاطباش چراغِ پرسشهایی بنیادین را روشن میکند و همینکه در چهاردیواریِ سالنِ اجرا باقی نمیماند و همراهِ تماشاگرش، خارج میشود نشاندهندهی این نکتهی بااهمیت است که کار میکند، درست هم کار میکند.