نگاهی به نمایشنامهخوانی بیوههای غمگین سالار جنگ
- توضیحات
- نوشته شده توسط پریسا صنیعی
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1396-11-03 15:20
گروه هنریِ «آوا تیاتر» به سرپرستی و کارگردانی رضا تفکری، پس از اجرای نمایشنامهخوانیهای متعدد از نویسندگانی چون امانوئل اشمیت، آگوست استرندبرگ و محمد امیریاراحمدی در فرهنگسراهای تهران به ویژه فرهنگسرای گلستان، قصد دارد این بار، نمایشنامهی بیوههای غمگین سالار جنگ را خوانش کند. این اجرا، به کارگردانی آقای رضا تفکری، شنبه، 7 بهمنماه در فرهنگسرای گلستان واقع در نارمک، خیابان هلالاحمر ساعت 5/7 خواهد بود.شایان ذکر است که این اجرا برای عموم رایگان میباشد.
نمایشنامهی «بیوههای غمگین سالار جنگ»، به قلم محمد امیریاراحمدی نگاشته شده و تاکنون توسط هنرمندان و بازیگران توانایی به روی صحنه رفته است.. این نویسندهی توانا که بیش از صد نمایشنامهی کوتاه و بلند رادیویی در کارنامهی کاری خود دارد تجربههای موفقی نیز در زمینهی کارگردانی داشته است.
بیوههای غمگین سالار جنگ، داستان زندگی اشرافیِ مردی است به نام جناب مم تقی خان سالار جنگ که در همان اولین دقایق نمایشنامه، بدون ادایِ کلامی، جان به جان آفرین تسلیم کرده و سه همسر (نیمتاجالملوک، طلعت، شاپرک) و همچنین پیشکار خود را تنها میگذارد. داستان زندگی این سه زن با خوانش وصیتنامهای از سوی پیشکار رنگ تازهای به خود میگیرد و از آنجا که در وصیتنامهی جدید، پسری بازمانده از همسر چهارم آن متوفی در قید حیات است و هر آن ممکن است از مرگ پدر باخبر شود، آنها اجباراً تن به پذیرش شرایط فعلی داده و از ترس بر ملا شدن راز مرگِ مم تقیخان، و از دست دادن تمام دارایی خود در تقسیم ارث و میراث، تصمیم میگیرند، مرگ همسر خود را کتمان کنند. از قضا یک خرس در سرداب عمارتِ آنهاست که به پیشنهاد پیشکار، راه حل این ماجراست. بعد از آن تاریخ، اهل منزل، شایع میکنند که جناب آقای مم تقیخان به خاطر از دست دادن خرسِ عزیز و یادگار پدرشان دچار جنون شده و به جای او درِ سرداب به روی خود بسته و هر از گاهی نعره سرمیدهد. پنج سال به همین منوال میگذرد تا اینکه یک روز، پسرِ ایشان از راه میرسد و...
ظاهر روایت آنچنان که مینماید و شیرین و پرماجرا پیش میرود، پوستهی بیرونی و همهفهمی است که حقیقت عریانی را در خود پنهان دارد. حقیقتی تلخ و مادام چونان جویِ افیون در پِیهای عمارت لانه دارد. عمارتِ بزرگ و شاهانهی پیشِ رو، با اتاق بزرگی که ممتقیخان سالار جنگ در آن زندگی میکرده و از دنیا میرود. سرسرای بزرگی که بالا نشین آن همسر اول یا نیمتاجالملوک است و با پلههایی از دو طرف به جایگاه دو همسر دیگر میرسد. خرسی که در آخرین طبقهی آن عمارت و در سرداب فقط نعرههایش را میشنویم، گویا حکایت طبقات اجتماعی جامعهی خویش است. قدرت مطلقی که هرگز کلامی از او نمیشنویم و در جایگاهی نادیدنی و دستنیافتنی است و در نهایت بعد از مرگِ تدریجی هنوز هم حضورش به باورهای مردم تزریق میشود. باید باشد و یاد و خاطرش زنده بماند چراکه اهل منزل را از خطر سقوط در امان میدارد. سقوط از پلههای قدرت تا بیرون از عمارت و یا سرداب!! سرداب تاریکترین و پایینترین جایگاهِ عمارت، منزلگاه آخر، چنگالهایی در خود دارد، قابل کنترل. قدرتی که طنین حضورش لرزه بر اندام هر تازهواردی میاندازد. و این چهرهی جامعهای درباری است.
دیدگاهها
از هنرمندای خوب! اللخصوص پریسای صنیعی عزیز و درخشان
چراغ هنرتون پر فروغ...