مقایسه تطبیقی موش اثر بهمن فرسی و ادیپ شهریار اثر سوفوکل
- توضیحات
- نوشته شده توسط سارا گلیزه
- دسته: مقاله پژوهشی
- منتشر شده در 1394-02-03 16:24
چکیده:
آثار نمايشنويسان معاصر ايراني بر پايه دانش تجربي و مطالعات پراكنده آنها از آثار ترجمه شده غربي در سالهاي بعد از انقلاب مشروطه در ايران است كه سبب شده است آثار آنها ملغمهاي از مكتبها و سبكهاي نويسندگان متعدد و دورانهاي مختلف را ايجاد كند. به همين دليل شناختن سبك و مكتب مورد نظر يك اثر منجر به مطالعه تمام آثاري ميشود كه خالق اثر طي ساليان متمادي آن را خوانده و از آن تأثير گرفته است.
غور و تأمل در يكي از اين آثار دايره المعارفي از لغات و تعبيراتي را در بر ميگيرد كه همچون واگويه هاي ذهني خود نمايشنامهنويس ايراني است به خصوص نمايشنامهنويسان نوگرا و ساختار شكن دهه 40 كه مغزي پرشور و انقلابي داشتند و حرفهاي نو و قشنگشان را در قالب كاراكترهاي منفعل و ساختارهاي نمايشي سست و ضعيف واگويه ميكردند. آنها نوشتن نمايشنامه را يك عمل كه منجر به تخليه رواني مي شود، ميپنداشتند. آنها خود را سردمدار گروهي مي دانستند كه برخاسته است تا قشر خواب آلود و غفلت زده ايراني را بيدار كند. آنها مينوشتند تا دنيا را عوض كنند، غافل از آنكه مدرنيتهاي كه بعد از دوران رضاخاني وارد ايران شد، مردم ايران را در خواب غفلت پر كردن شكم خالي برد و مجال شنيدن حرفهاي برخاسته از شكم سيري اين جوانان، رخت بركَنده شد. بهمن فرسي يكي از همين روشنفكران دهه 40 است كه در اين مبحث قصد مقايسه تطبيقي يكي از نمايشنامه هاي نسبتاً خوش ساختارش با يكي از برجسته ترين آثار نمايشي، اديپ شهريار است. پر واضح است كه فرسي در اين اثر صرفاً از اين نمايشنامه تأثير نگرفته است و در اين ديباچه مجالي براي شناسايي سبك و مكتب فرسي نيست و فقط در چند سطر اين دو اثر با هم مقايسه مي شوند. در این مقاله به تطبیق نمایشنامه موش اثر بهمن فرسی و ادیپ شهریار اثر سوفوکل خواهیم پرداخت و در انتهای مقاله به عنوان ضمیمه در دو بخش به زندگي نامه و آثار نامه سوفكل و فرسي پرداخته شده است.
موش و اديپ هر دو قهرمان اين دو اثرند که هردو اثر نامشان را از نام قهرمانشان وام گرفتهاند. هر دو نمايشنامه از جايي آغاز ميشود كه مردمان شهر بر عليه بنيانگذاران خود شوريدهاند. تم اين دو نمايشنامه مبارزه اين دو قهرمان با كاراكتر زمان است. ولي همانطور كه خود آنها هم ميدانند كسي بر عليه اين كاراكتر پر قدرت و قدر، تاب تحمل و مقاومت را ندارد و شكست ميخورد و تاوانش را ميدهد. اديپ خود را آواره بيابان ميكند و موش روانه تيمارستان ميشود.
در مورد اديپ و مبارزه او با تقدير ساليان سال است كه سخنها رفته و بازگويه آن تكرار بديهيات است. پس فقط مقالهاي از شاهرخ مسكوب در مورد اين اثر ارائه ميشود.
«اديپوس مردي است جوينده و خواستار دانايي و اين خواستن نه چيزي است كه به اراده وي باشد. گرچه مردي است با اراده خطير، اما عشق به دانايي در وي چيزي است برتر و بيرون از اراده. مي خواهد بداند زيرا نميتواند كه نخواهد. آنگاه كه ميگويد: « نميتوانم حقيقت را ندانسته رها كنم.» جوهر جانش را بر ملا ميسازد. ميل به دانستن در وي آتشي است سركش و غريزي و اين كيفيت خود را از همان آغاز كار عيان ميسازد. چون مردم به دادخواهي از بلا و مصيبت، در برابر كاخش گرد ميآيند، او حتي نميخواهد به وسيله هيچ فرستادهاي بداند چه ميگذرد، به ميان آنان ميآيد و ميگويد:
چون نخواستم به هيچ پيكي دل قوي دارم،
اكنون در اينجايم تا به تن خود بدانم.
انگيزه جستجو و طلب اديپوس در شناختن حقيقت، عشق به جماعت و آرزوي بهروزي آنان است. به همين سبب خواستار پاسخ هاتفان است و به همشهريانش مي گويد كه « دل بيدار و گريان و در راههاي بي سرانجام انديشه سرگردانم. » به سائقه همين مردم دوستي، در طلب خوني ناشناخته، قدم بقدم بيخويشتن و بيتاب به پيش ميراند و در هر گامي به خود نزديكتر ميشود و سختتر به دام سرنوشت ميافتد.
اديپوس مردي داناست. از راز زندگي خود: پدركشي و مادر-همسري و رمز زندگي آدميان كه تنها ابوالهولي بر در شهر تباي ميداند با خبر است. آگاهي نخستين موجب گريز او از كورينتوس و پناه جستن به شهري است كه زادگاه و كارگاه سرنوشت اوست و دست يافتن بر ساحره شوم پي، ساكنان سپاسگذار تباي را برآن ميدارد تا وي را به شهرياري برگزينند و شاهبانوي شهر از آن او گردد. بيهوده نيست كه همسرايان به وي ميگويند: « كاش هرگز نزاده بودي تا رازي نمي گشودي.» اما برتر از دانستن اراده و اشتياق به دانستن و جويايي روح است در طلب حقيقت. و اين اديپوس مردي كه ميخواهد هر چه بيشتر و هرچه ژرفتر بداند. « مي خواهد بداند كيست و نمي خواهد چيزي باشد جز آنچه هست.» سرچشمه رنج اديپ دانايي است اما بيگمان عشق در كارش دستي دارد و خمير مايه ي سرنوشت آنان را ميسازد.
تقدير اديپوس گشودن راز تقدير است. در برابر قدرت اسرارآميز و جان شكار تقدير هر يك از ما بالقوه اديپوس هستيم. جرثومهي اديپوس بودن در باطن ما پنهان خفته است. هميشه در زندگي نيرويي است آن سوي دسترس و توانايي يكايك آدميان. شايد سرچشمه اين نيرو در قوانين طبيعت ناآگاه است كه بر انسان آگاه فرمان ميراند. انسان در جهان خود كامه طبيعت غير انساني بسر ميبرد و ناچار است بكوشد تا چگونگي كار كرد آن را دريابد و به كار خويش گيرد. براي زيستن راهي جز اين نيست. پس دسترسي و تسلط بر تقدير، خود تقدير انسان زنده است و بدين معني اديپوس مظهر زنده ترين خصلت آدمي است. گر چه هر كاميابي خود ناكامي تازه اي است با آن يگانه و جدايي ناپذير، زيرا انسان محدود و رهسپار، در هر گام در مي يابد كه به نهايت جهان بي نهايت نميتوان رسيد.
در كار دانستن، پرومتوس خود آگاه به جنگ با خدايان برخاست و اديپوس ناخود آگاه به جنگ با تقدير. در اين ستيز و آويز، انسان موج بي آرام درياست و تقدير او صخره ديرپاي ساحل. اولي در تلاش و پاشيدگي و تشكيل است و دومي استوار و بسيار دير تاثير پذير.
در جنگ پرومتوس و خدايان، پرومتوس و در نتيجه انسان پيروز است، اما در نبرد ميان اديپوس و تقدير گرچه مظهر وي، ابوالهول جان ميدهد اما سرانجام او نيز كار خود را مي كند. نخست از زبان فويبوس خداي روشني و حقيقت به لايوس مي گويد كه فرزند وي چه خواهد كرد و سپس به همان فرزند ميگويد كه بر وي چه مقدر است، و تمامي آنچه را كه اديپوس به نيروي تمام از آن گريزان است بر وي فرود ميآورد. بدينسان تقدير پيروز است و اديپوس مغلوب. سرنوشت اديپوس عليرغم كوشش بسيار او به انجام رسيد. در حقيقت پدر كشي و زناي با مادر گناه تقدير است كه آن را ساخت و پرداخت و خواستار ارتكاب آن بود نه اديپوس كه در تكوين آن دستي نداشت و از انديشه عمل بدان نيز گريزان بود. بدينسان اگر اديپوس گنهكار نيست پس در برابر ديگران محكوم نيست و اگر آدميان اورا محكوم ندانند تقدير آب در غربال بيخته و شخم بر دريا زده است. تقدير چون صاعقه بر اين نهال انجير هندي فرو ميافتد و آن را ميسوزاند اما هزاران ساقه ديگر اين درخت در دل خاك فرو ميرود و از گوشهاي ديگر براي تماشاي خورشيد سر ميكشد. اديپوس در خود ميميرد و در ما متولد ميشود به همين علت سرگذشت او تراژدي تسليم و رضا نيست. گرچه پس از اين نبرد وي خود به مرگي زنده گرفتار است ولي اديپوس بودن در قلب ما زندگي دردناك و سربلند خود را از سر ميگيرد. كسي تقديري شومتر از اين ندارد و با اين همه هيچكس چون او ما را به جنگ با تقدير بر نميانگيزد و يا دست كم همدلي ما را تسخير و تصاحب نميكند. چون تا آن روز كه هريك از ما را نيرويي دشمن وار و بيگانه بنحوي تهديد ميكند و ميآزارد رنج اديپوس را درخود احساس مي كنيم و درد خود را مي بينيم كه در وي تجسم يافته است. شايد به توان گفت كه داستان اديپوس و تقدير مثل داستان مثل سياوش و افراسياب است. سياوش كشته مي شود ولي خون او نمي ميرد. هميشه در جوشش است، از آن پر سياوش ميرويد و سرانجام خون دامنگير اين ستم ديده دامن افراسياب ها را ميگيرد.
بدينترتيب اديپوس از ما تماشاچيان سهل انگار سپاهي فراهم ميسازد مهياي جنگ با تقدير. ديگر از اين نظرگاه، پيروز اديپوس است و مغلوب، تقدير. در اين آوردگاه هيچ يك از هماوردان بتمام بر ديگري ظفر نمي يابد. بلكه هر يك به نحوي در خويشتن پيروز و مغلوب است و پيروزي و شكست وحدت خود را در آنان بازيافته است.
در جستجوي آن گنهكار شوم پي اديپوس ميخواهد به هر تقدير كلاف سر در گم راز تازهاي را باز كند. او چند بار تا پرتگاه تباهي به پيش ميراند ولي روزنه اميدي گشوده ميگردد، اديپوس بدان چشم ميدوزد تا فرجام كار كه ميگويد:« افسوس همه چيز بر ملا شد، رازي در پرده نماند!»
به اميد نميتوان دل قوي داشت، در حالي كه شمشير آخته تقدير برفراز سرما آويخته است دل در اميد بستن تباه است. اميد را پاندورا از جانب خدايان آورد. مانند آتش از جهاني ديگر فرادست ما خام دستان آمد و به همان اندازه از آن ماست كه عنصر آتش. اين هر دو در انسان عرضي و عاريتي هستند نه جوهري و اصيل و حال آنكه تقدير در باطن جان انسان خاكي است. از زمين به آسمان رفت، از بطن ما جدا شد و به ميان خدايان راه يافت.
خواهران تقدير از پيوند شهريار خدايان و تميس الهه قانون به جهان آمدند. تميس از اورانوس (آسمان) زاده شد كه او خود فرزند گايا (زمين) است. پس تميس آن قانون كلي و ازلي و ابدي است كه از هستي زمين و آسمان و تمامي طبيعت زاده ميشود و همه موجودات و از جمله آدمي بنابر آن زيست ميكنند. تقدير از چنين قانوني سرچشمه ميگيرد كه حيات آدمي بي آن نه تنها ناممكن مينمايد بلكه خود اوست كه انسان را آنچنانكه هست ميسازد و ميپردازد. تقدير زاده از چنين قانوني، تمام تار و پود ما را ميريسد و اصل جوهر ماست. پس نميتوان با سلاحي عرضي و عاريتي به نبرد چنين دشمني شتافت. بدا به روزگار مردي چون اديپوس كه بخواهد از آذرخش تقدير در جان پناه بوريايي اميد پناه جويد. در اين حال جز خاكستري از وي بر جاي نخواهد ماند. در تراژدي كهن يونان، جهانبيني اساطيري پيوسته آدميان را از توسل به دستاويز زود گسل اميد بر حذر ميدارد و نداي خرد در ميدهد زيرا تنها به ياري اوست كه انسان ميتواند قوانين جاويد مينوي را دريابد و حد خود را بيابد و آنگاه به اميدي در خور و سزاوار خويش چشم بدوزد. تقدير اديپوس در كشتن پدر و به زني گرفتن مادر نيست و يا اگر هم باشد اين سرنوشت آسماني اوست كه چون تقديرتمام دودمان كادموس از جهاني ديگر بر يكايك آنان مقدر شده است. اين تقدير ساكن و انفعالي آنان است. لائيوس و يوكاسته نيز از همين خاندان نفرين شدهاند. يكي به دست كسي كه نمي شناسدش كشته مي شود و ديگري از پس عمري زندگي به نيكنامي و سربلندي تنها دمي مصيبت مرگ را بر خود هموار ميسازد. آنان به مرگي كمابيش عادي و بي شكنجه جان ميسپارند. عاقبت كار خفتن در ديار خوابزدگان است. اينكه مردي يا زني در پيري كشته شود و يا خود را بكشد كيفيت حيات او را دگرگون نميسازد. و حال آنكه تقدير اديپوس چيزي بكلي جز اينها و ساخته دستهاي خود اوست. بر خلاف پدر و مادرش از آن او فعال و پوياست، جوانه ميزند، رشد مييابد و زندگي ميكند. اديپوس چون از اراده خدايان آگاه ميشود بدان گردن نمينهد و ميكوشد تا خواست خود را به انجام رساند. او از آنگاه كه در مييابد پدر كشي و مادر همسري بر وي مقدر است نخستين سنگ تقديرش را بنا مينهد. از پدرخوانده و مادرخوانده و در حقيقت از اراده خدايان ميگريزد و يكه و تنها رو به راه مينهد تا از خود تقدير تازهاي بسازد. انگيزه گريز او دانايي است و نهال تقدير خود ساخته وي از همين جا ميرويد. اديپوس در راه سرنوشت به رازي تازه بر ميخورد. او كه بيشتر در انديشه محنت مردمان است تا زندگي خود و به خاطر آنان از هيچ كارش دريغ نيست ديگران را نيز از خود قياس ميكند و ميپندارد آنان ميتوانند براي رستگاري همشهريان نام و ننگ را به هيچ ميگيرند و در ايثار نفس بي روا باشند. اين است كه به سادگي تمام ميخواهد تا اگر كسي ميداند لائوس به دست كه كشته شد بتمام برايش باز گويد و يا حتي اگر خود چنين كرده است نهراسد و به زبان آيد. اما هيچكس لب نميگشايد و همچنان خاموشي است. پس عجيب نيست كه اين خود نثار خلايق دوست بسي زود غضبناك گردد. تمام مهرباني به همشهريان با نيروي جوشندهاي كه در آن است به خشمي پر آشوب به ضد آنكه علي رغم همشهريان، به سود خويش خاموش مانده، بدل مي گردد. تا هم اكنون سرنوشت گنهكار تبعيد بود بي هيچ آزار ديگري. اما از اين پس خون او تباه، از هر سرايي رانده و بي غمگسار است. ديگر تقدير فرزند لائيوس، پسر و شوهر يوكاسته، پدر و برادر آنتيگنه و ايسمنه ساخته شد، آنچه بالقوه بود بالفعل مي شود. خدايان بذري در وي كاشتند او آن را مي پرورد تا ببالد و ريشه هاي زهرآگينش هستي وي را تسخير كند. تاكنون تقدير او چون ديگر كسان دودمانش، همانند پدر يا مادرش بود. از اين دم است كه آن مار خفته جان مي گيرد و هجوم مي آورد. تكاپوي خشمگين اديپوس در يافتن گنهكار و در گشودن رازي كه خود اوست، آغاز مي گردد. او در كار شناسايي از درد دانستن لبريز است، با گامهاي جستجوگر به سوي سرچشمه حقيقت ميشتابد ودر گرداب آن غرقه مي شود. اينك شناخت حقيقت تقدير اوست و چون از تقدير خود، از حقيقت جان شكار به تنگ ميآيد با دستهاي خود چشمهايش را كور مي كند تا ديگر آپولون خداي روشنايي و حقيقت را نبيند. نابينايي اديپوس عمل دستهاي اوست و ساختن سرنوشتي كه عاقبت آن نابينايي است، آن نيز كار خود اوست. »[1]
تقدير اين هر دو قرباني شدن براي سعادت و نيكبختي مردمان است. زمان بازي در نمايشنامه موش از پس فردا آغاز ميشود. مكان بازي: شهري كه نام آن در گذشته ترفنج بوده است.
آدمهاي بازي: موش، ميانجي، مدير دولت، مدير فرهنگ و . . .
پردهی اول: مديران حكومتي كشور، در آپارتمان مدير دولت در هفتاد و دومين آسمانخراشي جمع شدهاند تا راجع به زمين موش و چگونگي خريد يا گرفتن آن به شور بنشينند.
پردهی دوم: فردا صبح، «مدير فرهنگ» به دخمة موش ميرود تا او را قانع به فروش زمين خود كند. موش از خودش، زندگي و . . . صحبت ميكند و زير بار نميرود. مدير فرهنگ با واقف شدن به تنها ماية حيات روحي موش، آفتاب، آنجا را ترك ميكند.
پردهی سوم: موش تنهاست. راديو خبر پخش كردن اعلامية فوقالعاده دولت را در ساعت دوازده ظهر ميدهد. موش درهم و شكسته است. ميانجي در كنار تيري سيماني در خياباني پر از آسمانخراش ها سيگاري روشن مي كند و ادامه خبر راديو را از بلندگوهاي موجود در خيابان مي شنود. نگاهي به ساعت و . . . خروج از صحنه.
«ترفنج» نام قديم شهري كه نمايشنامه موش در آنجا اتفاق ميافتد. شهري كه نود سال پيش توسط چند روشنفكر خريداري شد و شهروندان خودش را از بچه هاي زير هفت سال انتخاب كرد. كشوري كه شهر كوچكي بود، اما به دليل نظامات خاص اجتماعي تبديل به كشوري شد. ترفنج در لغت به معناي «دشوار و باريك» كه به واقع همه چيز در اين كشور باريك و دشوار شده است.
هفت سالهها و زير هفت سالهها بزرگ شدند، تكثير كردند و تكثير شدند تا جايي كه در زمان بازي «پس فردا» ترفنج چهارده ميليون نفوس دارد و در هر متر مربع چهل نفر زندگي ميكند. آسمانخراشها شهر-كشور را دربر گرفتهاند و تاريكي در خيابانها محسوس است. فاصلهی بين طلوع و غروب آفتاب براي آسمانخراش نشينها دو ساعت است. چيزي نمانده كه خيابانها و كوچهها را بردارند و تمام كشور را سقف بزنند و دو بال به آدم ها بدهند تا زندگي زنبوري را شروع كنند. تنها نقطهی خالي شهر دخمه موش است. زميني كه در گذشته، آخرين فرقه مذهبي، اجساد را براي از بين رفتن و خرده شدن تدريجي توسط پرندگان در آن ميگذاشتند؛ زميني به شعاع پانصد متر كه امروزه لااقل فضاي لازم براي زندگي سه تا چهار ميليون نفر را فراهم ميكند. در كشوري با نام قديم ترفنج مذهب وجود ندارد. مردگان نه دفن مي شوند نه بر مرام گذشته در معرض هجوم لاشخورها و پرندگان ديگر قرار ميگيرند، بلكه سوزانده ميشوند و از آنان صابون و كود توليد ميشود تا به استفاده عمومي برسد. در شهري كه كشوري است القاب و عناوين و عناوين رئيس، وكيل و . . . به دور ريخته شده و فقط يك عنوان، «مدير» باقي مانده است. زير دستان را هم به شماره مينامند تعارفات و نظام هاي خاص اجتمـاعي كه مخصـوص نظام قبـلي ترفنـج بـوده از ميـان رفته و تا حد امكان سعـي در از بيـن بردن آن ميكنند، اما باز هم اين نوع حركات و رفتارها بعضاً ديده ميشود. شهر چهارده ميليوني را يك گروه بيست و پنج نفري تحت رياست «مدير پاسداري» پاسداري ميكنند و هيچ جدال و برخوردي در آن اتفاق نميافتد و يا احياناً اگر اتفاق بيافتد با كوچكترين چشم نازكي محافظان شهر ختم مي شود و دو طرف شرمنده از اين برخورد هر يك از سويي روان ميشوند. مطبوعات وجود خارجي ندارد و به قول مدير پاسداري: «عاليترين اقدام ما اين بوده كه وسوسة وجود مطبوعات رو در جامعه نابود كرديم.»
آيين فردي چيزي است كه در ظاهر قرار است در اين شهر- كشور پياده شود. آيين و روشي كه نبايد اجازه دهد جامعه در مقابل فرد قرارگيرد و اگر چنين شد جامعه محكوم است. شهر- كشور ترفنج جايي است در كنار ناكجا آباد ذهن نويسنده كه مي تواند هرجا باشد و يا به هر شهري و كشوري مربوط شود. ترفنج آنجايي است كه همه شهروندانش ساخته دست مديران آن هستند و همه ماشيني و كوكي اند. زندگي سرد و بدون آفتاب در ميان خانه هاي كندويي شكل و طبقاتي. جامعهاي كه غذايش از طريق فرايندهاي شيميايي بوجود ميآيد و حتي مديران نيز از عواقب خطرناك و واكنشهاي منفي آن در دراز مدت، بر روي بدن، آگاهي دارند. غذا براي خوردن، هرچه كه باشد؛ جا براي خوابيدن، هرجا كه باشد. ترفنج كشوري در آينده است -كه همين امروز است-. كشوري كه مديرانش سعي در از بين بردن رسم و رسوم و آداب گذشته دارند.
كشوري كه فرهنگش در گذر زمان پرداخت نشده است بلكه فرهنگي مكانيكي، رياضي وار و فرمولي ساخته دست مديران دارد. فرهنگي كه بانيان آن نيز آن را نقص ميكنند، اما شهروندان ملزم به اجرا و اطاعت و به كارگيري آن ميباشند. از آيين فردي ميگويند، اما هم اينان خود در نقص آن ميكوشند. از آزادي ميگويند، اما مطبوعات را كه وسيلهاي براي بيان آزادي است، حذف مي كنند. از قانون سخن به ميان ميآورند اما منطق روز را به قانون كل ترجيح ميدهند و . . . خلاصه اينكه ترفنج نامي است در گذشته براي شهر- كشوري در پس فرداي آينده موش شخصيت اصلي نمايشنامه، شخصي است كه «به نوع به خصوص زندگي كرده، بد نيست، خوب نيست، مخالف نيست، موافق نيست، رام نيست، سركش نيست، دوست نداره، زن نداره، با قانوني سر و كارش نيفتاده، اختلافي داشته باشه، مرافعه اي كرده باشه، بدزده، بزنه، بدگويي، عريضه، تشويق، پاداش، شكايت، ترقي، ابداً! هرگز! از هرچيزي كه مي تونسته اسمشو تو دهن ها بياندازه فرار كرده، حتي سفر، سفر هم نكرده.» در حدود يکصد و نه سال پيش در اتاق شماره سيزده مسافرخانه «خنجه» در ترفنج در نيمه اول ماه ميانه زمستان به دنيا آمده است. «مدير نفوس» مادرش را تاتاری و پدرش را آذری و جد پدری اش را قرقيزی- روسی می نامد، اما موش خود را بی پدر و مادر میداند و خود را بوته وحشی خودرو که محصول همين سرزمين است می نامد. در آنجا بازیهای خاص خودش را داشته و خانههايی را با چوب کبريت می ساخته که دايرهای و بدون ديوار و مرزبندی بودهاند. از دوازده سالگی تقاضای بيرون آمدن از يتيم خانه را میدهد. به چندين کار که ربطی به استعدادش نداشته دست میزند. اکثر کارهايی که بعد از يتيم خانه انجام میدهد، شبانه است و روزها به اجبار میخوابيده و کمتر در ميان مردم می آمده است. آخرين کارش تصحيح روزنامه بوده که با از ميان رفتن مطبوعات بيکار می شود. در بيست سالگی از پدری که تنها دلايل پدریاش به قول موش «وکيل و وصيتنامهاش»است، ثروتی به ارث میبرد. خودش را برای تنوعی که هميشه به دنبالش بوده و براي رفع تشنگي دانايي اش تحت آزمايش دکتری به نام« ياشار» قرار میدهد. موش نيز همچون اديپ فقط مي خواهد بداند و براي رسيدن به دانايي هر رنجي را تحمل ميكند. او نيز مي خواهد بداند چيست؟ چگونه به وجود آمده؟ مرگ چيست؟ زندگي چيست؟ مدام فكر مي كند و آدمي كه فكر مي كند هميشه تنهاست. نامش را از نام قبلی خود به موش تغيير میدهد. تقاضای واگذاری ثروتش را در ازای تصرف قبرستان خارج شهر و حقوقی مادامالعمر برای گذران زندگی، به دولت وقت میدهد. تقاضا پذيرفته میشود و از آن به بعد در لاک خود فرو میرود. همه چيز و همه قضاوت ها را به فردا می سپارد. هر گذشته ای را ديروز میداند.
کار را به زنجير کشيده شدن شرافت میداند. از تعارفات متنفر است و از ترحم بيزار، «ترحم! زيباترين و گزندهترين دشنام دوستانه.» خدا را تنها فرمانروای شکستناپذير در زمين میداند، و او را زورمند و زيبا تصوير ميكند، خدايی که زاييده بشر است. مردم را دو دسته ميكند : «دسته نود و نه درصد، به هر حال، حاکم و دسته يک درصد-بی چون و چرا- محکوم.» خودش را به جزيرهای در خشکی تشبيه ميكند و به نقاشی علاقه دارد و نقاشی ميكند و تابلو هايش را معشوقه هايش، معشوقههايي باوفاتر از انسان میداند. خودش را بری از هر راز و پنهان کاری میداند. در جايی که رازی نيست، اعتقادی به بسته بودن درها ندارد، چون با سکوت بزرگ شده، اما جايی که حرف میزند با فلسفه خودش جلو میرود. در عين ترجيح دادن به سکوت، حاضر جواب است. در جواب سريع و چالاک و در مخمصه انداز است. زندگيش جدای از مـردم و مردم او و دخمهاش را قبر سرباز گمنام مینامند و برايش احترامی منطبق احترام بزرگان در گذشته قائلند. در دخمهاش ماکتی از دخمه و آسمان خراش های اطراف دارد که نشان از احاطه کاملش به اوضاع و جغرافيای شهر – کشور ترفنج است. دخمه را در جايی درست کرده که حتی اگر بزرگترين آسمان خراش شهر را همچـون درخـت قطع کنند و آسمان خـراش واژگـون شود، آسيبی به دخمـه نرسد.
او نيز تقدير را كه خود احتمال مي نامدش پذيرفته است و خود را هر لحظه آماده نابود شدن توسط همين قدر قدرت ميداند. او نيز ذر ذل آرزو دارد گرفتار جبر انسانها نشود ولي كسي ياراي مقابله با عبور زمان را ندراد و بالاخره اين زمان است كه پيروز مي شود. در اتـاق های دخمه، بر خـلاف اتـاق «مدير دولت» که نمونه ای بارز در زندگی آسمانخراش- نشينهاست و حتی طاقچهای وجود ندارد و خالی از تابلو و تنديس و شمايل و... است، پر از تابلوهای نقاشی است. صليبی در وسط اتاق در کنار ماکت وجود دارد که فتيله ای به آن وصل است و اين فتيله به جای جای دخمه که توسط خودش طراحی شده و ديناميت گذاری شده وصل است و آن را برای احتمالی که به آن اعتقاد دارد گذاشته است. زمين را جزئی از روح و خون خود میداند. فلسفهای به نام متکی و متکا دارد، «من هميشه فکر کردم بشر نبايد متکی باشد، بعد ها به اين نتيجه رسيدم که متکا هم نبايد باشد، نه تکيه بده و نه بهش تکيه بدن، چون هر کدوم از اين دو حالت وجود داشته باشد تجلی حقيقت فرد امکان نداره.» به آزادی و مختار بودن بشر در جوامع امروزی اعتقادی ندارد و آن را زشت ترين فريب روزگار می داند. به افساری اعتقاد دارد که بر گردن بشريت است و آن را نابود ناشدنی می داند و اعتقاد دارد: «هر دسته ای فقط افسار های دسته قبل از خودش رو نابود ميكند تا بتونه افسار خودشو به پوزه بشريت سوار کنه.»
خود را مريض تفـکراتش می دانـد. تفکـراتی که از فلسفـه مختص خـودش سرچشمه می گيرد. شخصيتی «ديوجانوس» وار و فلسفه ای مبتنی بر فلسفه «کلبيون»- سگ رفتاران- که بازگشت به طبيعت و آزادی فردی را مقدم به همه چيز می شمارند، دارد. او وظيفه و مسؤوليت را جزء لاينفک زندگی انسانی می داند و به نوعی در حيطه اگزيستانسياليست ها، قرار می گيرد. او به «من» خود رجوع کرده و «من» خويش را مسؤول در مقابل «من طبيعت» میداند. از تنهايی گريزان است و به اجبار به آن تن داده است. به «دلهره» يا همان واژه «احتمال» اعتقاد دارد و او نيز همچون اگزيستانسياليست ها اعتقاد دارد که «بشر همان است که از خود می سازد.» اما در عوض به نوعی مطلق گراست و به نسبی بودن اعتقادی ندارد.
اديپ شهر تبای را بر پا ميكند و ساحرهاي را كه سالهاست جان مردمان شهر را ميگيرد با دانش خود از پاي در ميآورد. شهر ترفنج با پولي كه موش در اختيار كارگزارانش ميدهد از چنگ هيالوي فقر و نابودي رهايي مييابد. ولي زمان مي گذرد و ناگزير همه چيز فراموش ميشود. مردمان تباي پس از آشكار شدن رازها به راحتي ناجي خود را فراموش ميكنند و او را آواره بيابان ميكنند. مردمان ترفنج براي آسايش خود دخمه موش را متصرف ميشوند. موش و دخمه اش بايد كور شوند. اين جزاي اديپ كشور "ترفنج" است.
آنها ميخواهند تنها ساختمان بدون سقف شهر كه دخمة موش است را ويران كنند و تنها ساختماني را كه در آن ميتوان، نظاره گر طلوع، غروب طبيعي شد. موش نميخواهد روح خود، وجود خود، دخمهاش را بين آدمهاي ديگر تقسيم كند و يا بفروشد. پس تنها يك راه ميماند، زير پا گذاشتن موش و دخمهاش و نقص آشكار آئيني كه ميگويد "بايد شرايط يا مسئلهاي پيش نياد كه جامعه مجبور بشه جلو فرد بايسته و اونو محدود كنه و اگر پيش اومد اونوقت ديگه جامعه است كه بايد پس بنشينه و خودش رو محكوم و بي اختيار كنه. "[2]
كسي در اين كشور نبايد به ديگري اتكا كند. در حالي كه حكومت مركزي خود متكي به موش و ثروت اوست. پارادوكسي كه در منطق اين كشور جود دارد.
آنها مداركي جمع مي كنند كه موش را به جامعه يك ديوانه معرفي مي كنند و …
در اين نمايشنامه همرنگ شدن با جماعت آنچنان اهميت مي يابد و فرديت آنچنان مردود شمرده ميشود، كه به نابودي موش ميانجامد. دنيای خلق شده فرسی در موش، دنيايی دخمهای و کندويی است. دنيايی که به رد تمام آن چيزها که به سنتگرايی مربوط است میکوشد و فضايی مدرن و خالی از هر احساس انسانی و انسانهای صرفاً ماشينی. فضای خفقان آور و انتزاعی و تنها نقطه متضاد آن موش است. موشی که ميليونها سال در زمين زندگی کرده، موشی که از دخمهاش بيرون نخواهد رفت، مگر با گرفتن تنها دليل زندگیاش، آفتاب. تم اين دو اثر مبارزه اين دو قهرمان در مقابل تقدير است. تقدير اديپ را خدايان رقم زدهاند و تقدير موش را انسانها و چه بسا كه قدرت انسانها بس بيشتر از قدرت خدايان است چرا گه به قول موش بشر ديگر هرگز نخواهد توانست قهرماني به اين زيبايي و زورمندي بيافريند.
ضمائم:
سوفوكل و فهرست آثارش:
« در سال 6/495 پيش از ميلاد مسيح، يعني 30 سال پس از تولد اشيل، در دهكده اي بنام كولونوس COLONEUS نزديك آتن، كودكي بدنيا آمد كه بعدها يكي از بزرگترين درام نويسان جهان گرديد. پدرش تاجري متمكن بود و خودش از لحاظ زيبايي و سلامت اندام از سر آمدان زمان خود بود. چنين به نظر مي رسيد كه سوفكل ظاهراً شوق و رغبتي به بازيگري داشته و برآن بود تا هنرپيشه شود. دو بار هم در نمايشنامه هاي خود در نقش هاي مختلف ظاهر شد، اما بعدها توجهش را تمام و كمال مصروف نوشتن كرد. سوفوكل شايد در زمره خوشبخت ترين درام نويسان جهان بشمار آيد. چرا كه در دوره اي زندگي مي كرد كه يونان از لحاظ فرهنگ و تفكر بشري به درجه درخشاني گام نهاده بود. اين دوره به عصر پريكلس شهرت دارد و سوفكل بسيار مورد عنايت رهبران و بزرگان و مردم بود.
يونانيان در آن زمان هرسال به افتخار پيروزي كه در جنگ سالاميس نصيبشان شده بود جشني بر پا مي كردند، يكي از مراسم اين جشن اين بود كه عده اي از جوانان ورزيده سرودهايي را بصورت دسته جمعي مي خواندند. سوفكل در شانزده سالگي به عنوان سر دسته اين گروه سرودخوان انتخاب شد دوازده سال بعد سوفكل خود را آماده ديد كه در مسابقات و جشن هايي كه تراژدي ها در آن به نمايش در مي آمد شركت نمايد. براساس شواهدي كه بدست آمده نزديك به يكصد و بيست وپنج نمايشنامه به وي منسوب است. از ميان آنها تنها هفت نمايشنامه اكنون بر جاي مانده و در دست است. سوفكل هجده بار در مسابقات برنده جايزه نخست بعنوان بهترين تراژدي نويس شد. نخستين جايزه را در سن 35 سالگي برنده شد و آخرين جايزه در هشتاد و پنج سالگي، او تراژدي نويسي را از اشيل آموخت و براي نمايشنامه هاي خود طرحي معين تنظيم كرد و حادثه اي هم در آن بوجود آورد. وي اولين نويسنده ايست كه اشخاص حقيقي و واقعي از براي نمايشنامه هاي خود خلق كرده است. همچنين وي اولين نويسنده ايست كه اصول روانشناسي را در نوشته هاي خود بكار برده است.
از نمايشنامه هاي او مي توان اين آثار را برشمرد:
آژاكس- آنتيگون- اديپوس شاه- اديپوس در كلئون- الكترا- زنان تراخيس- فيلوكتس- و بخش از نمايشنامه ساتير تراكرز »[3]
بهمن فرسی و فهرست آثار:
«1312– در تبريز متولد می شود.
1316- به تهران آورده می شود.
1326- از 14 سالگی کار می کند. مدرسه را نيمه کاره رها می کند و چند سالی برای مطبوعات شعر و داستان و مقاله می نويسد.
1333- کتاب «نبيره های بابا آدم» که شامل طنزهجايی ( نثر آهنگين ) است را در تهران منتشر می کند.
1340- نمايش «گلدان» را که در تيرماه 1339 نوشته، کارگردانی می کند. اين نمايش در «سالن نمايش اداره ي هنرهای دراماتيک» با بازی "خجسته کيا"، "علی نصيريان"، "اسماعيل شنگله"، "عزت پريان"، "قاسم حاجی طرخانی"، "اسماعيل داورفر" و "مرتضی امجدی" اجرا می شود.
- نمايشنامة "گلدان" توسط انتشارات "کتاب نمونه" (تهران ) در مهرماه منتشر می شود.
1341- نمايشنامة «چوب زير بغل» توسط انتشارات "نامه های سياه" (تهران) منتشر می شود.
- کتاب «باهو» که خود آن را «مقامه نو» (گفتار شاعرانه) می نامد، توسط انتشارات "نامه های سياه " (تهران ) منتشر می شود.
– نمايشنامة «پله های يک نردبان» در مجلة "کيهان ماه " (شماره 2 ) در شهريور ماه منتشر می شود.
1342- نمايشنامة «موش» توسط انتشارات "نامه سياه" (تهران) در دی ماه منتشر می شود.
1343- مجموعة داستان «زير دندان سگ» توسط انتشارات " نامه های سياه " (تهران ) در آبان ماه منتشر می شود.
1344- نمايش "بهار و عروسک" را کارگردانی می کند. اين نمايش نخستين بار در27 ارديبهشت ماه در« سالن نمايش دانشكدة هنرهاي زيباي تهران » اجرا مي شود. بازيگران اين نمايش "خجسته كيا"، "ايرج گرگين" و "بهمن فرسي" مي باشند.
-نمايش " بهار عروسك "را براي دومين بار در11 خرداد به دعوت «انجمن فيلارمونيك تهران» در« تالار فرهنگ» اجرا مي كند.
-نمايشنامة «بهار عروسك» در مجلة انديشه و هنر (شماره 7 دوره 5 ) در مهرماه منتشر مي شود.
-نمايشنامة «بهار عروسك» به همراه نمايشنامة بدون كلام «سبز در سبز» و توضيحاتي در مورد «بهار عروسك» تهران منتشر مي شود.
1345- گفتار– نوشتار فيلم "گود مقدس" را كه "هژير داريوش" كارگرداني كرده است را تنظيم مي كند.
1346- نمايشنامة «چوب زير بغل» را كارگرداني مي كند. اين نمايش به همراه تئاتر "آريان" در «انجمن فرهنگي ايران و آمريكا » اجرا مي شود.
1348- كتاب "باهو" تجديد چاپ مي شود.
- نمايش "صداي شكستن" را كارگرداني مي كند. اين نمايش به مدت 8 شب در بهمن ماه در «تالار نمايش دانشكدة هنرهاي زيباي دانشگاه تهران» با بازي"اكبر زنجانپور"، "منصور ملكي" و ... اجرا مي شود.
1349- ضبط تلويزيوني نمايش "صداي شكستن" را كارگرداني مي كند. كارگردان فني اين اجرا "امراله صابري" و از جمله بازيگران آن "اكبر زنجانپور"، "خسرو پيمان"، " كيهان رهگذر"، "هادي خاموش" ، " صفا منش " مي باشند.
1350- نمايشنامة "صداي شكستن" كه قسمت هايي از آن در مجلة " انديشه و هنر" منتشر شده بود، به طور كامل در شمارة آبان ماه (شماره 1، دوره 7 ) اين مجله منتشر مي شود.
- نمايشنامة "صداي شكستن" به همراه نمايشنامة "دو ضرب در دو مساوي بي نهايت " در آبان ماه در تهران منتشر مي شود.
1351- در فيلم "پستچي" به كارگرداني "داريوش مهرجويي" در زمستان 51 بازي مي كند.
- نمايشنامة " گلدان " تجديد چاپ مي شود.
1352- كتاب "هفايستوس" كه قصه يي براي كودكان است، با نقاشي هاي "بهمن دادخواه " در اسفند ماه توسط انتشارات "كانون پرورشي فكري كودكان و نوجوانان" (تهران)منتشر مي شود.
1353-رمان "شب يك، شب دو" توسط انتشارات "پنجاه و يك" (تهران ) منتشر مي شود.
- در فيلم "دايره مينا " به كارگرداني "داريوش مهرجويي" بازي مي كند.
- نمايش "پله هاي يك نردبان" ضبط تلويزيوني مي شود. كارگردان هنري اين اجرا "هوشنگ رحيمي" ، كارگرداني فني "فرانك دولتشاهي" تهيه كننده "جلال احساسي" و بازيگران "داريوش ايران نژاد"، "كيومرث ملك مطيعي "، "غلام حسين بهرامي "، "محمود هاشمي "و "حميد لبخنده " مي باشند.
- ضبط تلويزيون نمايش "صداي شكستن " را كارگرداني مي كند.
1354- نمايشگاهي از نقاشي هايش در گالري "سيحون" در خرداد ماه برگزار مي شود.
1356- نمايش "آرامسايشگاه " را كارگرداني مي كند. اين نمايش در" تالار بيست و پنج شهريور" (سنگلج ) با بازي "علي نصيريان"، "محمد مطيع"، "داود آريا"، "مسعود رحماني"، "خسرو شكيبايي"، "مهين شهابي" ، " منظر لشكري"، "نازي حسني"، "قلي پور"... اجرا مي شود. طراح لباس اين نمايش "ليلي تقيان" و مدير صحنة آن "بهروز بيات"
مي باشند.
- نمايشنامة "آرامسايشگاه " توسط انتشارات "مركز نشر سپهر" (تهران ) در زمستان منتشر مي شود.
- تهران را به مقصد لندن ترك مي كند.
1370 – مجموعه داستان "دوازدهمي" توسط انتشارات "خاك " (لندن ) منتشر مي شود.
- مجموعة شعر «سفر دولاب» (طنز هجايي)توسط انتشارات «خاک»(لندن)منتشر مي شود.
- مجموعة چند نمايشنامه و طرح نمايش در كتابي به نام "سقوط آزاد " توسط انتشارات "خاك " (لندن) منتشر
مي شود.
1371- مجموعة داستان "نبات سياه " توسط انتشارات "خاك" (لندن )منتشر مي شود.
- كتاب "با شما نبودم" (يادداشت هاي پراكنده)توسط انتشارات "خاك " (لندن ) منتشر مي شود.
- مصور سازي كتاب "حرف هاي گنده گنده" از " احمد بن كوهي " كه توسط انتشارات " خاك " ( لندن ) منتشر
مي شود را انجام مي دهد.
- كتاب " خود رنگ " (مجموعه شعر ) توسط انتشارات "خاك " (لندن ) منتشر مي شود.
- كتاب "سلام حيدر بابا " كه برگردان شعر "شهريار " به فارسي است توسط انتشارات " خاك " (لندن ) منتشر
مي شود.
- كتاب "آوا در كاواك " (شعر ) توسط انتشارات "خاك " (لندن ) منتشر مي شود.
1373- مجموعة شعر " يك پوست يك استخوان " توسط انتشارات " خاك (لندن ) منتشر مي شود.
1377- كتاب " به تاريخ يك يك يك " (دو شعر بلند) توسط انتشارات " خاك " (لندن ) منتشر مي شود.
- كتاب " سلام به حيدر بابا " توسط انتشارات " نگاه " در تهران منتشر مي شود.
- مقالة "صداي بالغ " در مجلة "كتاب نمايش " شماره 1، چاپ آلمان منتشر مي شود.
- مقالة "زبان صحنه "در مجلة "كتاب نمايش" شماره 2، چاپ آلمان منتشر مي شود.
1378- مقاله "گاوخيالي هايي در پيرامون آبسورد " در مجلة " كتاب نمايش"(شماره 5، چاپ آلمان ) منتشر
مي شود.
1380- به دعوت مجلة " كتاب نمايش " نمايشنامة "هويت مستعار" (يك مونولوگ در دو پرده ) را در برنامة "شب هاي تأتر كلن " نمايشنامه خواني مي كند.
آثار چاپ نشده و آماده چاپ
-و درضمن گزيدة طرح ها و يادداشت ها
-"هشت " مجموعه نمايشنامه ها (1340-1356 )
-"كورمال كورمال " يادداشتهاي سفر
-"يا خزينه يا خندق " نمايشنامه
-"غور آپ غور آپ " مجموعه داستان كوتاه
-"ديدو نديد" يادداشتهايي براي سفر
- آداپتاسيوني از داستان "چراغ آخر "نوشتة"صادق چوبك "
- ترجمة " بالاخره اين زندگي مال كيه ؟ " برايان كلارك
- ترجمه " خطه ي انقلاب " رابرت بولت
- ترجمة "نه پايان شكايت "
-"شاهنامه خواني " موسسه فرهنگي هنري آواي باربد (تهران)
آثاري كه از تاريخ انجام آنها اطلاع دقيقي نداريم :
- بازي در نمايش "رومئو و ژوليت "به كارگرداني "اسماعيل شنگله"
- همكاري با انتشارات فرانكلين
- بازنويسي و كارگرداني "گلدونه خانم " نوشتة "اسماعيل خلج" در لندن
- همكاري با "بي .بي. سي "
- برگزاري نمايشگاه هاي نقاشي در لندن
- اجراي نمايش در خارج از ايران»[4]
فهرست آثار
نمايشنامه ها ( به ترتيب انتشار ويا اجرا)
- گلدان
- چوب زير بغل
- موش
- بهار و عروسک
- صداي شکستن
- دو ضربدر دو مساوي بي نهايت
- پله هاي يک نردبان
- آرامسايشگاه
- سقوط آزاد
طرح ها
- سبز در سبز
- چهار طرح کوتاه در کتاب سقوط آزاد (ششدر، گل گاب زبون، از قضاي روزگار، ماهي)
داستانها و يک رمان
- رمان شب يک، شب دو
- مجموعه داستان کوتاه زير دندان سگ
- چهارخلاصه داستان براي سياه بازي (ملول، صنعت ظريفة کلاه گيس، آبله مرغون، چاه سمنتي)
منابع:
1- خلج، منصور، درام نويسان جهان، جلد اول، چاپ اول، انتشارات برگ، تهران، 1377
2- سوفكل، افسانه هاي تباي، ترجمه شاهرخ مسكوب، چاپ سوم، شركت سهامي انتشارات خوارزمي، تهران، تيرماه 1378
3- فرسي، بهمن، موش، چاپ اول، انتشارات نامة سياه، تهران، 1342
4- فصلنامة دانشجويي ادبيات نمايشي، سيميا، سالشمار زندگي و آثار بهمن فرسي، روح بخشان، آزاد، رضاييان مقدم، آزادي، سال اول، بهار 83
دیدگاهها
۷۷- غول بچه ننه نام نسلی در آخرالزمان است که بدون ولایت پدری رشد می یابد در نزد مادرانی که قصد دارند فرزندان خود را پرستنده خود سازند و خدایی کنند. که این ننه ها خود تبدیل به شیطانهائی انسی می شوند که گاه به هنگام ناکامی فرزندان خود را به قتل می رسانند. ولی این بچه ننه ها دارای ماهیتی نابودگرند اگر در قدرت باشند و در غیر اینصورت به روشهای گوناگونی بسوی خودکشی می روند. نسل غول بچه ننه بی شباهت به هویت ادیپ شهریار نیست که همسر ایده آلش را مادر خود می داند و نهایتاً خودکشی را تنها راه نجات خود می یابد.
استاد علی اکبر خانجانی
کتاب آخرالزمان خانواده " تمدن بچه ننه"