خوانش تصویر؛ شماره 3: دو نگاه، جکسون پولاک
- توضیحات
- نوشته شده توسط رامین اعلایی
- دسته: خوانش تصویر
- منتشر شده در 1393-04-17 00:40
پولاک چه چیز را زیر تاشهای رنگیاش پنهان میکرد؟ زمانی کسانی بودند که میگفتند پولاک عامدانه فیگورهایی دارد که آنها را در زیر انبوه خطوطش مدفون ساخته است. یعنی پیش طرحهایی نامرئی و خاموش که شاید حتی ربط چندانی نیز به عمل نقاشی نامعقول، تصادفی، غیر ارادی اما شدید بعد از آنِ پولاک نداشتند. گو اینکه پولاک خواسته باشد تا هرگونه بازنمایی، تصویرگری و روایتگریهای ابتداییاش را با فروپاشاندنِ بی رحمانة مادههایی شکلپذیر بر روی بومِ بدون سه پایهی نقاشی تعویض نماید. یعنی سرکوب مهلک تمامی آن دادههایی که احیاناً پیشاپیش میتوانستند بر روی بوم نقاشی حضور داشته باشند.
یک حضور ممکن که رویت شدناش گذار به مرتبهی سوبژکتیویسم را میطلبید. رفتنِ بی چون و چرا به ماهیات اشیا را. به دروناشان؛ اما اینکه چرا پولاک این حضور فیگورهای ممکن بر روی بوم نقاشی را ابتدا با ضربههای قلممویش مرئی میساخت و سپس همانها را با پرتاب خارج از کنترل رنگهایش مدفون، خود رازی است. شاید، چون حقیقت فیگور در نزد پولاک در نهایت در چیزی جز واپاشی و گسیختگی خطوطش از همدیگر معنا پیدا نمیکرد یا شاید برای او تجربهی بصری یک فیگور به شدت متمایل به تفکیک شدن اندام ها از سازمان بصریِ محوری، آن هم در شکل خطوط بی انتها و پرقدرت بود. خطوط، خطوطی که چون به مرحله ی رویت شدن میرسیدند، عنان گسیخته از نقاط متصل کنندهاشان به یکدیگر میگریختند. یک فیگور یا چند فیگورِ هتک حرمت شده، خدشه دار شده که گویی نهایتاً در زیر حجاب سطح ماندنِ بوم نقاشی را ترجیح می دادند...در زیر خلا ماندن را. اما با این احتمال، پولاک هرگز دیگر نمی توانست یک نقاش انتزاعی باشد. او بی نهایت فیگوراتیو بود و همیشه فیگوراتیو بود. حتی با رنگهای از کنترل خارج شدهاش...حتی با دستهای از کنترل خارج شده اش...
پولاک طبیعت را به چه صورتی میدید؟ آیا طبیعت یا بخشی از آن برای او همچون یک ابژه نمود مییافت یا نوعی موضوع (سوژه)؟ در واقع برای پولاک ابژه، شیای بود متعلق به یک جهان بصری که همواره برای بیان شدن توسط خطوط و رنگها، بالاجبار در درون میدان توجهی که نمودار یا پرسپکتیو علمی خوانده میشود، محصور میگشت؛ اما او دوست داشت تا طبیعت را یک بار هم که شده، مطلقاً با قدرتهای ذهنی ماورای بصریاش احساس کند. این گونه که قبل از تلاش برای میخکوب کردن ابژهها بر روی بوم بتواند پوستهی زمخت و مجهول آنها را بردارد و واقعیت درونیاشان را بدون هیچ واسطهای ببیند. در اصل پولاک به هتک حرمت کردن اشیا میاندیشید. به تجاوز کردن به ابژهها. به تجاوز کردن به طبیعت. او صورتها را از هم میشکافت تا اعماق را نشانمان دهد. صورت یک انسان، یک درخت، یک کوه، باغ، گل...و یا هر آنچه که میتوانست شمهای از واقعیت اعماق را به ما بقبولاند. واقعیتی که چون از فهم شدن میهراسید، قبل از تصویر شدن بر روی بومهای پولاک، خود به خود متلاشی میشد تا مرزهای معینی برای شناسایی شدن نداشته باشد.