قطعاً تعمدی در کار بوده است! که البته با توجه به زمان رخ دادنِ حوادث فیلم و متعاقب آن القای الگوی هجوگونگی در کنار آن، کاملاً امری توجیهشدنی به نظر میرسد.
فیلم فارغ از حس نوستالژیکِ بسیار جذابش، در کل داستانی بسیار سرراست را با تمامی کلیشه ها و الگوهای تکراریاش بازگو میکند.
خرده داستان هایی از عشق افلاطونی، تباهی، سقوط و سپس بازگشت دوباره و با قدرت -که البته فیلم هازاناویسیوس در این آخری هوشمندانه تردید میکند- در کنار بحث اصلی فیلم که همان اشاره به حقیقتی تلخ به زعمِ بسیاری از بزرگترین سردمدارانِ عامهپسندترین هنر قرن بیستم است؛ ظهور سینمای ناطق و عواقباش. همان که گیلبرت سلدز آن را سقوطی قهقرایی به سمت تئاتر مینامد و آنتونن آرتو در مقالهی پیری زودهنگام سینما، آن را تیرِ خلاصی بر خاصگیِ سینما میداند. فیلمِ هازاناویسیوس اینجاست که تمرکز میکند. وگرنه فیلمی که او ساخته در کلیاتاش -با توجه به اشاراتی که به دوران سینمای کلاسیک میکند- برخوردار از یک قصهی خیالبافانه و خوشدلانه است. در اصل این فرم است که مورد توجه قرار گرفته و البته جسارتی که فیلمساز را وادار به یک ریسک بزرگ کرده است. فیلمی صامت دربارهی اواخرِ دورانِ صامت سینما! فیلمی که جبههگیریهایش در قبال همین را در تصویرهایش خلاصه میکند و همچنین تمهیداتی چون موسیقیِ روی تصویر -با ارجاع به سنت اضافه شدن موسیقی به فیلم صامتِ ساخته شده در هنگام اکرانِ گسترده- که گاهی نیز به شیطنتهایی هوشمندانه تبدیل میشود یا افکتهای بازیگوشانهای که در زمانی چند در طول فیلم به کابوسهای مکرر ژرژ والنتینو (ژان دوژاردن) بدل میشوند.
چنانکه از روایت فیلم نیز پیداست، ژرژ ستارهی بُت شدهای در دورانِ صامت سینماست که هم اکنون و با زمزمههای ورود تکنولوژی ضبط صدا نگران جایگاه پیشینِ خودش است. او در اصل چهرهی یک اسطوره را دارد. اسطورهای که پیاماش برای توده صرفاً دعوت به تفریح و خیالبافی است. او بنا به آموزههای رولانبارت در کتاب اسطورههایش، اساساً کیفیتی مخدوش دارد. زیرا هم دارای زبانی ایدئولوژیک است و هم در فیلم آرتیست The Artist، بنا به خاستگاه ژرژ، بورژوازی. البته در ادامه با توجه به وحشت ژرژ نسبت به آنچه بر سرش آمده، ضلع سومی نیز به تعریف شمایلی او اضافه میشود. آنچه که خودِ بارت آن را پِتیبورژوا میخواند و آن اشاره به اسطورهای دارد که قادر به تحمل دیگری نیست یا آنچه که غیرخودی به نظر میرسد. در مقابل، پِپی میلر (برنیس بژو)دخترکی عشقِ سینماست که با کمک ژرژ ابتدا نقش بسیار کوتاهی در یکی از فیلمهای او به دست میآورد و سپس رفته رفته با افول ژرژ، ترقی میکند و تبدیل به اسطورهای جدید میشود. همانند ژرژ، پیام او نیز بنا به خاستگاه ایدئولوژیک سینما، صرفا سرگرم ساختن توده است. البته آنچه که تفاوت بین او و ژرژ را عیان میسازد، فارغ از بحث جنسیت، عنصر صدا است که چون ژرژ و فیلمهایش خالی از آن هستند، بنابراین در عصر جدید تکنولوژی سینمایی، محکوم به شکستاند. درست در همین نقطه از فیلم است که الگوی سرراست و خامدستانهی روایت هالیوودیاسطورهی سوم- به اوج میرسد. ژرژ سقوط کرده و فراموش میشود و پِپی که عاشق ژرژ شده به کمکاش شتافته و او را از قعر تباهی نجات میدهد. یعنی نوعی بازگشت به نظمِ ابتدایی با طبیعی جلوه دادن امور. سنتی که ریشه در مناسبات داستانگویی هالیوود دارد؛ آنچه که در فیلم آرتیست، به هجو کشیده میشود. البته نه هجوی که به حوزهی نقد نزدیک شود، بلکه برگزیدن این چارچوب بیشتر نوعی ارجاع به گذشته تعریف میشود و حسِ نوستالژیکی که سراسیمه عاشقان سینمایی را خوش بیاید. سینمای کاملاً واضح و آشکاری که دوست ندارد به هیچوجه نحوهی ساخته شدن خود را لو بدهد. آنچه که البته هازاناویسیوس در آرتیست عمداً رعایتش نمیکند -با اینکه فیلماش همانطوری که ذکر شد خود سرشار از الگوهای کلیشه شدهی هالیوودی است- پایانبندی متفاوت فیلم را نیز میتوان در همین راستا قلمداد کرد. که یکباره صدا به تصاویر فیلم اضافه میشود و در حالیکه ژرژ دارد سخن میگوید دوربین عقب میرود و کارگردان کات میدهد. در اصل باید تنها نحوهی روایتی غالب، در راستای سنتهای هالیوودی تثبیت شده را، بیش از حد واضح و آشکار خطاب کنیم تا فرمِ به کار رفته در فیلم. بهرهای که هازاناویسیوس از عنصر صدا میبرد نیز دقیقاً در راستای همین آشنازداییست. ژرژ در کابوسهایش صدای اشیای کنارش را میشنود -همانطوریکه مخاطب- وحشت میکند، فریاد میکشد اما برخلاف انتظار صدایش درنمیآید! یعنی یک ارجاع هوشمندانه به نحوهی بهرهبرداریهایِ هنریِ امثال رِنه کلر از عنصر صدای سینک شده در آغاز سینمای ناطق در فیلمهایی نظیر میلیون و یا آزادی از آنِ ماست. یا قبلتر از آن به بیانیهی سالِ 1928 آیزنشتاین، پودوفکین و الکساندروف که فیلمسازان را از استفادهی صدای سینک شده برحذر میداشتند، زیرا گمان میبردند نه تنها صدای همزمان باعث تخریب فرهنگ مونتاژ میشود بلکه بالاخره نیز شاکلهی استقلال سینما در مقام یک هنر را ویران میکند. البته فیلم هازاناویسیوس صرفاً یک ارجاع ساده به این قضایا دارد نه اینکه بخواهد نشان دهد برای مثال ماهیت مفروض سینما و معانی زیباییشناختی روایی و بصری آن مختص به خودش است و لاغیر.
در اصل فیلم سادهتر از این حرفهاست. همانطوریکه فرضاً آرایههای ادبی آن نیز واضح و خالی از هرگونه پیچیدگیست. برای مثال نشان دادن تصویری از آخرین فیلم ژرژ که از قضا خودش نیز کارگردانیاش کرده، در حالیکه در باتلاقی فرو میرود و میمیرد، گواهی بر همین ادعاست. ژرژ که گویا دارد نفسهای آخر زندگی هنریاش را میکِشد تصمیم به ساختن فیلمی صامت میگیرد. آن هم با سرمایهی خودش. در حالیکه خوب میداند دوره، دورهی یکهتازیِ سینمای ناطق تازه متولد شده است. همانطوریکه قابل پیشبینی هم هست فیلم ژرژ به سختی در گیشه شکست میخورد در حالیکه خودش نیز در انتهای فیلم به خوارترین شکل ممکن میمیرد تا اینگونه کنایهای باشد بر اوضاع و احوال حقیقی خودش. گویی ژرژ به دست خودش، اسطورهی ساختهی دیگران را میکُشد و نابود میکند؛ شیوهای مازوخیستی. یعنی عملی که نوعی ساختارزدایی یکّه نیز محسوب میشود. سوپراستاری بُتگونه در پایان یک فیلم میمیرد! که امری کاملاً غیرمعمول و غیرطبیعی محسوب میشود، البته لااقل در دورهای که فیلم ادعا میکند دست به بازسازیاش زده است. بههرحال آنچه مبرهن است، نمود بیرونی این شبیهسازیها است. گویی ژرژ همان باستر کیتون باشد، یا هارولد لوید، هری لنگدن، امیل یانینگز یا حتی چارلی چاپلین. که ظهور سینمای ناطق یا کلاً محوشان میکند (مثل کیتون، لنگدن) یا شمایل سینماییاشان را در آن دوره و بر روی پرده ضعیفتر و نادیدنیتر از همیشه (مثل یانینگز). البته در این میان اسطورهای همچون چاپلین که تا لحظهی آخر در برابر هجوم تکنولوژی کذایی مقاومت میکند، قضییهاش کمی پیچیده است. او دو شاهکار دیگرش را در اوج دوران سینمای ناطق میسازد. به ترتیب روشناییهای شهر در سال 1931 و عصر جدید در سال 1936. البته با اینکه در این فیلمها همچنان در برابر دیالوگ شنیداری مقاومت میکند اما از صدای سینکشده، استفادهی هنرمندانهای میبرد مثل رِنه کِلر. و بالاخره در انتهای فیلم عصر جدید نیز تسلیم شده و آهنگی را به زبان خودش میخواند!
فارغ از بحث ظهور صدا، فیلم هازاناویسیوس در انتها دوباره به سمت همان الگوی کلیشهای هالیوودی تمایل نشان میدهد. که البته بار دیگر ارجاعی آشکار به سنتهای تثبیتشده است. یعنی نجات در دقیقهی آخر که از ابداعاتِ گریفیث است. پِپی مانع خودکشی ژرژ میشود و سپس با اصرار از استودیوی طرفِ قراردادش میخواهد تا ژرژ نیز او را در فیلم جدیدش همراهی کند. هر چند صاحبان استودیو معتقدند دوران امثالِ ژرژ به پایان رسیده است و اکنون زمانی دیگر است. اما بههرحال این سخن یک سوپراستار است که دوباره به کرسی مینشیند و ژرژ بارِ دیگر به روی پرده بازمیگردد. درست همینجا هم هست که فیلم از حالتِ صامت بودن خارج میشود و ژرژ لب به سخن گفتن میگشاید. هرچند هازاناویسیوس هوشمندانه بر روی همین حالت جدید تاکیدی نمیکند تا با یک تیر دو نشان را بزند. هم دوباره از الگوهای روایتی هالیوودی تبعیت کند -هر چند با خاصیتی هجوگونه- و هم به صورتی پنهانتر بر این واقعیت صحّه بگذارد که کسی در تاریخ سینما به یاد ندارد که اسطورهی سینمای صامت همچنان در دوران ناطق نیز اسطوره بمانند ...
امتیاز منتقد به فیلم از 10 (8.2)
امتیاز مخاطبان IMDB به فیلم از 10 تا زمان انتشار مطلب (8.4)
امتیاز Metacritic به فیلم از 100 (89) امتیاز مخاطبان سایت به فیلم از 10 (7.9)
امتیاز Rotten tomatoes به فیلم از 100 (97) امتیاز مخاطبان این سایت به فیلم از 100 (91)
*عبارتی که گریفیث در توصیف فیلمهای فرانک کاپرا به کار میبرد به ویژه چه زندگیِ شگفتانگیزی!
دیدگاهها
منم وبلاگ برداشت از فیلم رو دارم
البته برداشتی متفاوت از فیلم های بزرگ
http://conclude.blogsky.com