فاوست، مفیستوفلس | دیالکتیکِ بقا
- توضیحات
- نوشته شده توسط رامین اعلایی
- دسته: تحلیل سینمای سایر جهان
- منتشر شده در 1391-06-31 12:50
فاوست؛ مردی که می خواست روحش تَر شود[1]
"...نگاه کن! بامهای محصور در تودهی سبز درختان چگونه در اشعهی خورشید غروب تابناک شدهاند. آفتاب، با فرو رفتن در کام افق خاموش میشود، روز می میرد، ولی او همچنان میرود تا در جایی زندگیِ تازهای برآید. آخ! چه میشد که بالهایی داشتم تا از زمین بلند میشدم و در پی خورشید، درون فروغی جاودانه جست می زدم! و از خلال شفق میدیدم که جهانی خاموش سراسر زیر پاهایم گسترده است، میدیدم که کوهها شعله ور گشته درهها همه تیره و امواج سیمین روان زرین فام میشود. کوهستان و همهی گردنههایش، دیگر نمیتواند جهش خدایی مرا متوقف سازند" (فاوست، خطاب به واگنر، فاوست، بخش اول، بیرون دروازه ی شهر)
فاوستِ سوکوروف را از نقطه نظر مضمونی میتوان شبیهترین فاوست به اثر گوته قلمداد کرد. به گونهای که در اینجا نیز مسئلهی اصلی تلاش برای بازنمایی ستیز دو وضعیت عمدهی معرفتی است. ستیزی که به صورتی نمادین در نقاب مناظرهای بر سر مدرنیزاسیون در هر دو اثر جلوه کرده است. به واقع ما در اینجا با دو هنرمند آلمانی و روسی محافظهکار وابسته به جبههی رمانتیسیسم-البته یکی در قرن نوزدهم و دیگری در قرن بیست و یکم- مواجهیم که در پاسخ دادن به یک سوال خطیر جامعهشناختی دچار تردید هستند: اینکه آیا جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم آمادگی لازم برای پذیرش توسعه و سازندگی اقتصادی همراه با اصلاحات سیاسی لیبرال به شیوهی انگلستان، فرانسه و امریکا را دارد یا نه و اگر ندارد پس آیا ما باید سراسر از اینگونه علایق و ملاحظات دنیوی دوری جوییم و نوعی شیوهی زندگیِ درون-نگر آلمانی/روسی-مسیحی را بسط و پرورش دهیم آن چنان که فرضاً محافظهکاران اخلاق محور رادیکالی همچون تولستوی یا داستایوسکی که اتفاقاً هموطنِ سوکوروف نیز قلمداد میشوند، تبلیغش میکنند؟ در این مورد البته اگر پاسخ نویسندهای همچون گوته یک تردید نبوغآمیز و ابدی است، پاسخ فیلمسازی همچون سوکوروف در نهایت قاطعانه و بدونِ چون و چرا است. از این منظر هم هست که میتوان ادعا کرد که در نهایت فاوست سوکوروف دقیقاً یک فاوست گوتهای نیست-هر چند که همچنان بدان شبیه است-زیرا که جدا از تفاوت بنیادین در بحثی که اشاره شد، فیلمِ سوکوروف در نهایت ترجیح میدهد که تا نفس دگرگونی را صرفاً در ساحتِ سوژه(فاوست) بازتعریف و انباشته کند. یعنی هدفی که در نهایت با مشخص کردنِ یک نقطهی توقف، فیلم را لاجرم در سطح یک تشریح روانکاوانه از سوژه به مثابهی عرصهی تقابل وسوسههای غریزه و فرمانهای سوپراگو (در اینجا مفیستوفلس) محدود میسازد. این به واقع رویهای عموماً مغایر با نمایشنامهی گوته نیز هست که در روایت آن سوژه و ابژه، دگرگونی کل جهان است و نه صرفاً بازنمایی جنگِ درونِ سوژه. به عبارت دیگر در فیلم سوکوروف، دیالکتیک فاوست و مفیستوفلس عامدانه زمانی تمام میشود که مفیستو به تدریج سعی میکند فاوست را پس از رها ساختن انرژیهای سرکوب شدهی انسانیاش و پشت سر گذاشتن یک خودآگاهی مدرن، به مقام یک مصلح اجتماعی ارتقا دهد. مصلحی که با میانجی قرار دادن مفیستو میتواند در ادامهی تراژدیِ توسعهای که با آن دست به گریبان است از مقام یک رویابین یا یک عاشق این بار در هیئت یک توسعهگر اجتماعی ظاهر شود. فرآیندی که البته در ادامه توسط سوکوروف بریده شده تا اینگونه فیلمِ او دستکم در حین بازنمایی فیگور مفیستو، برای او نقشی همچون نمایندهی وسوسه و میل در نظر بگیرد و نه فرضاً تمامی نقشهای ابلیس در عهد عتیق که در آن گاه نمایندهی وسوسه و میل است، گاه لوسیفر و نمایندهی نافرمانی و غرور و گاه مشاور و فرشتهی مغضوب الهی و البته گاه رهبر طبقات فرودست اجتماعی.
سکانس پایانی فاوست سوکوروف را نیز اینگونه میتوان فهمید. فاوست، مفیستوفلس را سنگباران میکند تا از شر وسوسههای ابلیس در امان باشد. یعنی آنچه که میتوانسته پایانِ محبوب گوته در بخش اول نمایشنامهی فاوست هم فرض شود. تحمیل یک مرگ نمادین بر قامت شیطان (سنگ زدن مسلمانان در رمی جمرات به پیکرهی شیطان را به یاد بیاورید) آن هم از سوی کسی که خود زمانی قبلتر و توسط وسوسههای او به پیروزیهای درونگرایی رسیده است. قهرمانی که گویا ترجیح میدهد همچنان در خلسهی سرخوشانهی مکاشفهی عمیق در خویشتنِ خویش در جا بزند. یعنی آن تعمقی که قبلاً او را وادار کرده تا صرفاً برای شکستن حصارهای انزوایش، قدم به جهان بیرونی بگذارد و در اولین مرحله نیز ابژهای جنسی برای خودش دست و پا کند. آنگونه که در ادامه و برای ارضا شدن، سراسیمه همهی مراحل عشق فردی را از شهوتی نفرت انگیز (واکنش اولیهی فاوست در سرداب اوئرباخ و در مواجهه با مارگارت زیبارو را به یاد بیاورید) تا شور عاشقانهی روحی اصیل و تراژیک را طی کند و این دقیقاً ابتداییترین و سرکشترین شورها برای فاوست سوکوروف است. در هر صورت او بنا به یک جبر تاریخی بایستی از این تجربه هر چه سریعتر عبور کند پس روحش را به مفیستو میفروشد تا وسوسههای ابلیس یاریرسانش در گذار از این مرحله باشد. البته باید توجه داشت که هدفِ فاوستِ سوکوروف نیز همچون فاوستِ گوته چیزی جز رشد و میل به توسعهی درازمدت نیست. یعنی هدفی که به احتمال قریب به یقین تعصبِ اجتماع جهانهای بستهی پیرامون فاوست تحمل نمیکند. در اینجا سوکوروف نیز همانند گوته ایمان دارد که نژاد بشر وقتی خود را از قیود قرون وسطایی رها سازد، رستگار خواهد شد. اما این به این معنا نیست که او خواستار این باشد که همین جهانهای کوچک که همواره در اسطورههای محافظهکاران و دست راستیها نقشی اساسی ایفا میکنند، تماماً توسط انفجارهای درونی متلاشی شوند. بلکه او در فاوست تلاش مینماید که تا سرانجام با مستمسک قرار دادن برخی از ارزشها همچون یک روشنفکر رمانتیک، به هر نحوی که شده، مانع از فرو رفتن قطعی جهان سنتی پیرامون فاوست در یک توهم مدرنیستی گردد. و البته همین جا هم هست که بالاخره تراژدی توسعهی گوته از سوی سوکوروف به یک تشریح روان کاوانه ازسوژه به مثابهی عرصهی تقابل وسوسههای غریزه و فرمانهای سوپراگو تقلیل مییابد. گو اینکه فاوست سوکوروف خواسته باشد که در جریان کار کردن با شیطان و به وسیلههای وسوسههای او صرفاً به یک انسان بهتر استحاله یابد. البته همینطور هم هست. هم در نمایشنامهی گوته و هم در فیلم سوکوروف این تغییرات ملموس است. فاوست در هر دوی این آثار مردی است که پس از آشنایی با مفیستوفلس برای نخستین بار زیستن و عمل کردن را میآموزد. بانشاط و جذاب میشود و پس از مدتها قوای جنسیاش را حس میکند و عاشق میشود. اما در فاوست سوکوروف یک جنبهی بنیادین این استحاله در ادامه انکار میگردد. و آن البته کیفیت سلسلهوار این استحالهها است. به واقع در فاوست سوکوروف این رخدادِ عشق است که پیوستگی این سلسله از رشد و توسعه را میبرد و ناقص میکند. یعنی درست زمانی که فاوست عاشق مارگارت میشود و به خاطر او تعامل با جهان کوچک و سنتی او را میپذیرد. این به واقع یک تصویر دراماتیک از برخورد و تصادم حسیات و امیال مدرن با جهان سنتی هم هست. برخوردی که در نهایت فاوست را وادار میسازد علیرغم فرمان سوپراگو در جهت واگذاشتن مارگارت و حرکت رو به جلو بایستد و مقاومت کند. این ایستادگی را البته میتوان به پیشرویهای کلانتر نیز تعمیم داد. پس بدیهی است که فاوست سوکوروف پس از مواجهه با این تناقض (مرگ ارزشها در قبال حرکت جامعهی واپسگرا به سمت رشد و توسعه) بخواهد که تا با عملگراییاش جلوی این پیشروی از سمت طبیعت به سمت تمدن را بگیرد-یا درستتر این است که بگوئیم فاوست ترجیح میدهد که نهایتاً جنگ را در درون سوژه و در معرفت بشری نگاه دارد و آن را وارد مناسبات امر اجتماعی نکند-همین جا هم هست که مشخص میشود فاوستِ ساختهی سوکوروف یک فاوستِ حامل ایدهای نو نیست. کسی که برخلاف تقدیر ازلی ابدیاش دگرگونی جهان بیرونی را دیگر ضروری نمیداند. (برخلاف مضمون اصلی بخش دوم نمایشنامهی گوته) او به واقع کسی است که در نهایت انفعال و ماندن در نزد مارگارت را ترجیح میدهد. و این انسانیترین وجههی جهان سنتی هم هست. یعنی برخلاف فاوستِ دانشمند که بالطبع و با توجه به تقدیر تاریخیاش انتخاب شده تا روحش را به شیطان بفروشد و متعاقب آن این امکان را داشته باشد که برای رشد و تحول، از هر آنچه در پیرامونش حاضر است بهره ببرد. اینگونه است که او حتی از تباهی و تیرگی اوضاع نابسامان مردمان زمانهاش تجربه میآموزد، اما مارگارتِ درمانده نمیتواند. البته این را نیز باید در نظر گرفت که در فیلم سوکوروف این دوگانگی و به عبارتی دیگر دو قطب متضاد به مرور زمان در پیکرهای واحد جمع میشوند تا دیالکتیک بین فاوست و مفیستوفلس در خفا بدل به یک تقابل سه ساحتی شود. هرچند در این میان و در نهایت آن کسی که قرار است بازندهی برهوت توسعه شود خود مفیستوفلس است. آن هم در زمانی که ما هنوز شاهد بخش دوم نمایشنامهی گوته نشدهایم یا اینکه به طور کامل و بنا به مصلحت روایتی قرار نیست هرگز شاهدش باشیم. در کل و در پایان این بخش به طور خلاصه حتی میتوان نوشت فاوست سوکوروف نه شرح تراژدی مارگارت گرچن یا شرح سلوک معنوی فاوست، بل شرح تراژدی مفیستوفلس است. شرح سرکوب شدنِ واپسینِ سوپراگو.
مفیستوفِلس؛ من آن روحام که نفی میکند!
"ما در نخستین مرزهای روحمان هم مرز نهایی شما آدمیان را پشت سر گذاشتهایم. تو برای چه در همصحبتیِ ما قدم برمیداری، اگر نمیتوانی نتایج آن را تاب بیاوری؟ تو میخواهی پرواز کنی، اما در برابر سرگیجه بیمه نشدهای. آیا تو را ما با عزایم خوانی احضار کردهایم، یا تو ما را؟" (مفیستوفلس خطاب به فاوست، فاوست، بخش اول، یک روز ابری، در کشتزار)
یکی از ایدههایی که به هراکلیتوس نسبت داده میشود این است که جهان در دورههای متناوب در یک آتش سوزی یا حریق بزرگ از میان میرود و بار دیگر پیدایش از نو آغاز میشود. نخستین گزارشهایی که دربارهی انتساب این نظریه به هراکلیتوس در دست داریم از منابع استوئیکها[2]است. استوئیکها این حریق جهانی را اکپوروسیس مینامیدند و میگفتند که جهان در دورههای متناوب از میان میرود. اما این حریق بزرگ آغاز یک پیدایش دیگر جهان است و هستی رشتهای بیپایان از پیدایش و نابودی است. در اصل آنها باور داشتند که دیالکتیک یا جمع اضدادی که هراکلیتوس آن را سرچشمهی هستی میپندارد در نهایت به یک نابودی بنیان کن و سپس تولد دوبارهی این دیالکتیک ختم خواهد شد. اما آنچه در نگاه نخست و در مواجهه با این نظر جلب توجه میکند ماهیت فانتزی گونهی آن است و بیمدلولگی که در هر صورت فرضیات ما در باب شدنِ مکرر جهان در حال حرکت و تغییر را معدوم نمیکند؛ هر چند این اکپوروسیس در نهایت رخدادی فراتر از جنگهای درون سوبژکتیوی قلمداد میشود که به صورتی خودانگیخته درگیرش هستند. البته این نکته را نیز باید در نظر داشت که همین رخداد نهایی نیز خود زادهی کشمکش مداومی است که فعل و انفعالات درونیِ در حال شدن را به عرصهی ظهور میرساند. گویا اینکه آتشفشانی دوباره فعال شده باشد و ترس از فوران ویران کنندهاش تودهی ساکن دامنهاش را وادار به ترک محل نماید. یعنی تاکید بر روی نوعی از شر اخلاقی که هم موجب ویرانی است و هم در ادامه و به طوری کاملاً غیرمترقبه موجب رونق. البته رونقی که به هر ترتیب کلیاتش، صرفاً به دلیل برقراری و تکمیل یک رابطهی علی و معلولی، قابل توجیه کردن است و لاغیر. یعنی در اینجا ویرانی علت است و رونق متعاقب آن معلول. درست عین آنچه در ابتدای متن و از زبان هراکلیتوس، اکپوروسیس نامیده شد و داعیاش که در اینجا مفیستوفلس است. او گویی که دیگر صرفاً نمایندهی وسوسه تلقی نمیشود. آنگونه که فاوست را وادار به پاسخ دادن به غریزهی جنسیاش کند. او اکنون بیشتر یک مشاور است. یک رهبر که با تمسک جستن به نبوغ یک روشنفکر قرونِ وسطاییِ منزوی، قصد تهیج توده در جهت گذار از یک دوران به دوران دیگر را دارد. در اصل مفیستو در فاوست سوکوروف حتی آن فرشتهی مغضوب الهی نیز به نظر نمیرسد؛ لوسیفر. او بیشتر انسان است و آگاه به جایگزینی جامعهی طبقاتی به جای طبیعت. چنانکه اسباب چنین جایگزینیای را نیز از قبل دارا میباشد؛ پول. که آن ابژهای تعریف میشود که برای اولین بار فاوست گرسنه را به سوی خانهی مفیستوی نزول خوار روانه میسازد. اینجاست که دیگر عملاً عرصهی آن دیالکتیک کذایی مهیا میشود. یعنی برخلاف فاوست گوته که در آن حضور و دخالت سوژه تاثیری در فرجامش ندارد، در فاوست سوکوروف این مفیستو است که میداند روزی فاوست به سراغش خواهد آمد. البته این آگاهی تاریخی همواره پایدار نیست زیرا زمانی بعدتر منجر به شکست خواهد شد. یعنی آنجا که مفیستو از سوی مریدِ سابقش به صورتی کاملاً غیرمنتظره سنگباران و طرد میشود تا اینگونه جسمانیت عصری که فاوست در آن میزید بر جسمانیت شیطان غالب شود. بدیهی است که منظور از جسمانیت اول در اینجا همان معشوق زیبارویی است که عشقش فاوست را وادار میکند تا لباس رزمی که مفیستو بر قامتش دوخته را ازتن بکَند و سبکبال احساس آزادی کند. هر چند همانطوریکه قبلاً اشاره شد این خود نوعی تحمیل مرگ نمادین بر قامت شیطان است. تحمیل مرگی نمادین بر اویی که میتواند با توجه به ویژگیهای جسمانیای که دارد و یا دقیقتر، ویژگیهایی که سوکوروف بعداً در ارگانیسمش تعبیه کرده، مدام تکثیر و تنظیم شود. منظورمان در اینجا آن برآمدگی پشت مفیستوی سوکوروف است که عریان شدنش در سرداب اوئرباخ موجبات آشکار شدن و سپس حیرت زنان از مشاهدهاش میگردد." نگاهش کنید! آلتش پشتشه!" گویی او موجودی است که میتواند با خود آمیزش جنسی کند! و اینگونه دوباره خود را بازتولید نماید و البته این چرخه نیز هرگز متوقف نشود. یک دوجنسه. هم مرد هم زن. آنگونه که حتی دفرماسیون ارگانیسمش نیز بر این حقیقت صحه بگذارد. آن زایایی گوشت در پیرامون شکم، سینه، کمر همچون پرترهای از فرانک اوئرباخ که عامدانه تعیین جنسیت سوژه برای مخاطب را دشوار و حتی غیرممکن میکند. اینگونه است که مفیستو سراسیمه بدل به آن اسطورهی فناناپذیر میشود. او فاوست را از دست میدهد اما چون نمرده و قرار هم نیست بمیرد میتواند سوژه ی دیگری برای خود بیابد. برای مثال واگنر (شاگرد فاوست درنمایشنامه و همچنین در فیلم) که قبلاً در تلاش بوده با جا زدن خود به جای فاوست، عشق مارگارت را صاحب شود. یعنی خالق آن انسان مصنوعی که در نمایشنامهی گوته موجب بیداری فاوست از یک خواب طولانی و سفرش در بخش دوم به یونان باستان (والپورگیز) میشود. اما در فیلم سوکوروف همان نیز پس از بی اعتنایی مارگارت به واگنر بر روی زمین میافتد و میمیرد. با این تفسیر که در نهایت بایستی فاوست در این عصر باقی بماند و عاشق مارگارت باشد تا اینکه به عهد باستان برود و عاشق هلن شود. یعنی واژگون کردن سنت آمیزش جنسی بین طبقات که خود البته یکی از دلایل ظهور بورژوازی نیز هست. آنچه که البته وقوعش در نمایشنامهی گوته خود موئد ویرانی وعده داده شدهای است که به دلیل نقض اختلافات طبقاتی در صورت آمیزش جنسی بین طبقات، از خشم خدایان ناشی میشود.
از این نقطه نظر فاوست سوکوروف متعلق به یک جامعهی پیشاسرمایهداری است. یک جامعهی شبانی که با نهایت توان تلاش میکند که تا خود را از گزند جنگهای طبقاتی مصون نگاه دارد و همچنان در حالت انفعال تاریخی باقی بماند. جامعهای که به واقع ثبات هویتاش را نیز صرفاً در ادغام شدن با طبقهی همزادش میپندارد و نه برعکس؛ آمیزش با طبقهی حاکم، آنگونه که شیطان فرمان میدهد. همچنین مارگارت، که او نیز گرفتار در چنین وضعیتی است. به واقع معصومیت ناب و خلوص کامل او بیشتر به جهان احساساتی ملودرام تعلق دارد تا به جهان تراژدی. و هموست که در نهایت فاوست را در حماسهی سوکوروف از منجلاب تراژدی بیرون میکشد. و البته همین جا هم هست که فیگور فاوست در شبیهترین حالت ممکن به اولیس[3] میایستد. یعنی کاراکتری که عشق به همسرش؛ پنهلوپه را، در نهایت به یک بیگانه ترجیح میدهد. همانند فاوست که مارگارت را بر هلن. کاستی را بر توسعه. خود را بر دیگری. و این همان بازی آشنای استعارههاست.
منابع:
- فاوست، یوهان ولفگانگ فون گوته، ترجمهی م.ا. به آذین، انتشارات نیلوفر
- مطالعاتی دربارهی فاوست، گئورگ لوکاچ، ترجمه ی امید مهرگان، نشر ثالث
- تجربهی مدرنیته؛ هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود، مارشال برمن، ترجمهی مراد فرهادپور، نشر طرح نو
[1] تر شدگی روح اصطلاحی است که هراکلیتوس؛ فیلسوف پیشاسقراطِ یونانی به مرد مست کرده میدهد. یعنی اویی که اراده و خودداری اش را از دست داده و احساسش بر ادراکش غلبه کرده است. هراکلیتوس در این باره مینویسد: برای روح، آب شدن مرگ است. برای آب، خاک شدن مرگ است اما از خاک آب پدید میآید، از آب، روح.
[2] رواقی یا Stoicism مذهبی فلسفی است که به وسیله زنون کیتسیونی (Zeno of Citium) تاسیس شد. نام این فلسفه در زبانهای اروپایی و نیز عنوان رواقی برای آن بدین مناسبت است که حوزه ایشان در یکی از رواقهای آتن منعقد میشد.
[3] قهرمان حماسهی ادیسه اثر هومر؛ شاعر یونان باستان
دیدگاهها