درک ناشوندگی/ در بارهی فیلم «اتنبرگ» به کارگردانیِ آنیتا راشل تانگاری
- توضیحات
- نوشته شده توسط کریم میرزاده
- دسته: تحلیل سینمای سایر جهان
- منتشر شده در 1394-06-20 14:25
فیلم تمام میشود و آنگاه افلاتون چنین میآغازد: سینما را بالکل فراموش کنید؛ زائلکنندهی عقل و حقیقت است. سقراط میپرسد: اما سینما چیست؟ افلاتون بلافاصله جواب میدهد: سایههایِ حقیقت. سقراط میپرسد: سایههای حقیقت یا میل به حقیقت؟... و این گفتگو به همین ترتیب ادامه مییابد و یونانیهای دیگر هم میرسند تا نقشی در نقادیِ این فیلمِ یونانی داشته باشند [آیا آنان نمیدانند که روزی فیلمسازان، جایِ مطمئن آنان را تسخیر خواهند کرد؟]... سپس گفتگوها کات میخورد ( یا دیزالو میشد؟ ) به قرنها بعد؛ سارتر میگوید: مارینا(Marina) به برهوت تاریخ و سیاست پرتاب شده است و در حالِ برساختن هویتاش است؛ یک محکوم به آزادی؛ [و چه دشوار است آزاد بودن!] آنگاه فروید درمیآمد که میل به پدر دارد این مارینا، به قضیب، تا فقدانِ بدنی-روانیاش را شاید پر کند؛ اما لکان، با کمال احترام، چنین میگوید: او در پی فالوس است و نه قضیب. و سپس با لحنی فخرفروشانه ادامه میدهد؛ مارینا وجود ندارد و میلاش را بازنمیشناسد و دیگری نیز از بازشناساندنِ میلاش عاجز مانده است و حتماً ژیژک سرش را تکان میدهد و میگوید: عدم کفایتِ امر نمادین. آنگاه هایدگر لب به سخن میگشاید و همچون فرزانهای شرقی، از مدرنیسمی میگوید که تمامی جان و زبانمان را دچار فروکاهیدگی کرده است، و با زبانی تیز می تازید به سیاستزدگی سارتر و به روانکاویزدگی نیز. و ویتگنشتاین وارد بحث شود اگر، و سکوتش را بشکند، از زبانِ مارینا میگفت شاید که تقلا میکند تا مگر حقیقت را بیان کند، اما چه سود که ناممکن است انگار. و یک تئولوگ یا یک سنتگرا از بیخدایی این جهان میگفت، از ظلمتی که جهان را دربرگرفته است، از سکولاریسم و کمّیتگراییای که همه چیز را فرو بلعیده است؛ سکونت را، وجود آدمی را و زبان را... و به همین ترتیب، این شناختگرایی فلسفی ادامه مییافت تا فیلم را در پیشگاه مقولات و گزارهها قربانی سازد (و البته مشعل اندیشه را روشن نگاه دارد)... و آنگاه شاید نیچه و در پیاش دلوز، مست و سرخوش، در حالی¬ که اداها درمیآورند، از راه میرسند و ضیافتِ فیلسوفان را به طرزی نافیلسوفانه برهم میریزند و مارینا را تکرار میکنند؛ ادای حرف زدناش، حرکاتش و عشقورزیاش را... گویی آنها هم میخواهند مارینا شوند...و یک فیلمباز، در حالِ تماشایِ دوباره فیلم است...
... چه رخ خواهد داد؟ دختری دیگر وارد کادر میشود؛ آیا آنها همدیگر را میبوسند؟ آیا آنها درحال معاشقهاند؟ آیا آنها دارند ادای چیزی را درمیآورند؟ آیا آنها عقبماندهاند؟ چرا آنها آنگونه دهانهای خود را به هم نزدیک میکنند؟ آیا آن سمت راستی، مردی را، چیزی را، کسی را، نبوسیده؟ آیا میلی نداشته به مردی، یا زنی حتا؟ چرا دوست ندارد که دیگر ادامه دهد؟ چرا وقتی بر زمین میافتند بلافاصله مانند یک حیوان رفتار و حرکت میکنند؟ چرا مثل حیوانات صدا درمیآورند؟ ادای چه حیوانی را درمیآورند؟ چرا؟ آیا از انسانیت خستهاند و گریزان؟ یا از یکدیگر؟ چرا دوربین از آنها فاصله میگیرد در این صحنه؟ آیا از این حرکات و رفتارها و صداها وحشت دارد؟
پلان آن فواره آبیاری برای چیست؟ پلانهای دیگری که چیزهایی مانند نیمکت و درخت و خانه و... را نشان میدهند، چرا در فیلم گنجانده شدهاند؟ این پلانها چه معنیای، چه حسی، چه کارکردی دارند؟
چرا آن دو در آن مسیر، در میان آن خانهها، چنان کارهایی، حرکتهایی میکنند؟ آیا آنها میرقصند؟ آیا آنان دارند شادی میکنند؟ آیا میخواهند رژهای نظامی را تداعی کنند؟ آیا کسی نمیبیندشان؟ آدمی؟ حیوانی؟ پلیسی؟ خدایی؟ دوربین چه؟ میبیندشان که چه؟ راستی چرا کسی در آن محله، در آن شهر نیست؟ آدمها کجا هستند؟ چرا این شهر این چنین خلوت است؟ آدمهای آن کجاها هستند؟ چرا در فیلم، در این جهانِ تصویری، هیچ نمیبینیم از آنها؟ از حضورشان؟ از حرفها و حرکتهایشان؟ این آدمها چگونه میتوانند در این شهرِ خلوت، در شهرِ پر از کارخانه زندگی کنند؛ در شهری که شاید شهرترین شهرها و غایتِ شهرهاست؟ راستی دخترها میتوانند چنین روحیهای داشته باشند؟ آیا آنها دچار ازخودبیگانگی شدهاند و دختریتشان را از دست دادهاند؟ و نه تنها دختریتشان، که انسانبودگیشان را؟
آیا این دو دختر، این دو آدم، تنها موجودات زنده این منطقه یا محلهاند؟ راستی! آنها دخترند اصلاً؟ آنها آدماند اصلاً؟ اگر آدماند پس چرا آن رفتارها و حرکات را انجام میدهند؟ این رفتارها، یا ژستها، از کجا میآیند؟ چه عواملی، چه شرایطی، چه تاریخی، چنین سوژههایی را برمیسازد؟
چرا وقتی مارینا روی تخت، با پدرش حرف میزند، به یکباره حرفها، به صداهایی نامفهوم تبدیل میشوند؟ چرا آنها صدای حیوانات را درمیآورند؟ آیا مستندهای ادینبورو بر آنها تاثیر گذاشته؟ چرا مستندهای ادینبورو به آن دختر، یاد نداده که آلتهای تناسلی چهاند و چه میکنند؟ چرا آنها، دختر و پدر، چنین میکنند؟ آن صداها! آن حرکتها با دستها! آن بالا و پایین پریدنها! آنجا کجاست؟ چه جهانی است و چه خدایی بر آن خدایی میکند و چه جهانیتی بر آن میجهاند؟ چرا یکباره اینچنین احمق یا دیوانه یا نمیدانم¬چه میشوند؟ آیا آنها از آدمبودن خسته و بیزارند؟ آیا آنها از آن دست آدمهایی هستند که اعتقاد دارند آدمی همچنان ذاتی حیوانی دارد و نه زبان و نه عقلانیت، هیچ فضیلتی محسوب نمیشوند؟ آیا زبان، ابزاری ناکارآمد است برای گفتگو یا انتقال معنا؟ آیا زبان را باید ویران کرد؟ آیا باید به طبیعت، به حیوانیت، به صداهایِ حیوانی، به حرکاتِ حیوانیمان، بازگردیم؟ آیا اینکه آنها ادای حیوانات مختلف را درمیآورند، دلیلاش این نیست که آدمها میتوانند علیرغم حیوانات، به حیوانات مختلفی تبدیل شوند؟ یعنی اینکه آیا آدمی مجموعهای از حیوانات نیست؟ نه فقط اردک که گوریل، که...!
چرا وقتی مارینا عریان میشود، آن مهندسِ جوان، بی آنکه عشقبازیای کند، لباسهایش را میپوشاند؟ آیا او آدمی اخلاقگرا و با شرف است؟ آیا او نیز چیزی از جنیست، عمل جنسی، لذت جنسی، آلت تناسلی و... نمیداند؟ یا شاید او میلی ندارد به آن بدنی که راحت و سریع در مقابلش عریان میشود! و دوستتر میدارد که خودش عریان کند؛ آن هم به زور شاید، یا لااقل با تظاهری به مجبور شدن از سویِ طرف مقابل!
چرا نباید به هنگام عشقبازی، حرف بزنیم؟ آیا فقط هنگامی که مشغول عشقبازی هستیم، نباید توضیح بدهیم یا توصیف کنیم که چه میکنیم(act without words)، یا این نباید، شامل همه عملها و کارهای دیگر نیز میشود؟ آیا میشود مثلاً وقتی مشغول برخاستن از روی صندلی هستیم، بگوییم که دارم از روی صندلی بلند میشوم؟ آیا این کار احمقانه است که نمیگوییم، یا غیرضروری؟ یا چه؟ و آیا گفتن و توصیفِ آن چه انجام میدهیم، تخریبِ آن عملی است که انجام میدهیم؟ چرا؟ یا این تخریب، فقط به هنگام عشقبازی است! آیا عشقبازی، عملی است ناب؛ عملی بدونِ زبان؟ آیا گفتن و اعلام کردنِ آنچه انجام میدهیم، به هنگام عشقبازی، خودآگاه شدن به عملِ حیوانیای است که مرتکباش میشویم، و بدین ترتیب، به وجود آمدن نوعی خجالت، یا شرم یا حس گناه؟ اما چرا دختر میگوید هر آنچه را که انجام میدهد یا حس میکند؟ آیا او میخواهد آگاه شود؟ آیا او میخواهد ببیند که کارها و رفتارهای جنسی را درست انجام میدهد؛ همچون شاگرد آشپزی که هنگام آشپزی در حضورِ استادش، همراهِ فعالیت و انجامِ آشپزی، توضیح هم میدهد تا از درستی کارش مطئمن کند خودش را و استادش را هم؟
چرا دختر و پدر؟ مادرشان کجاست؟ آیا مادرش به هنگام تولد او مرده است و او در فضایی کاملاً مردانه بزرگ شده و رشد یافته است؟ آیا او دختری نیست که مردانگیاش بیشتر از زنانگی است؟ آیا عدم آگاهی او از بخصوص مسائل و رفتارها و اندامهای جنسی، به نبودِ مادر مربوط نمیشود که معمولاً آموزگارِ مسائل جنسی به دخترهاشان هستند؟ آیا پدر، او را همچون یک پسر رشد داده است؟ آیا اگر مادر و پسر بود، باز قصه همین میشد و پسر، اینبار، دخترگون رشد میکرد؟ آیا رفتارهایِ مارینا، ناشی از عدم رشدِ صحیح اوست؟ رشد صحیح چیست؟ چگونه تعیین میشود؟ چه کسی و چه مرجعی تعیین میکند این صحت را؟ حال مارینا چه کند با خویش؟ با بدناش؟ با ناآگاهیاش؟ با بیتجربگیاش؟ با خامیاش؟ با بدویت اش؟ با تنهایی و بیگانگیاش؟
مارینا چرا در آن صحنه، استخوانهای کتفاش را به آن شکل بیرون میدهد؟ چرا کادر آنگونه بسته شده¬است و تنها ما این استخوانهایِ نمیدانیم کجا را در ابتدا میبینیم؟ استخوانهایی برآمده، متحرک، نامعلوم، کمی ترسناک حتا... آیا مارینا دارد نمایش میدهد؟ آیا او میخواهد بگوید که به جایِ حرکتهای مشخص بدن در عملِ جنسی، این حرکت هم ممکن است؟ چرا این تصویر عجیب، این تصویرِ حیوانیوار را در پوستر فیلم هم میبینیم؟ چه چیزی، چه حسی، چه معنایی، چه مسالهای در این صحنه، در این حرکت، در این قسمت از بدن نهفته است؟
آیا او جهانی بدون قضیب را آرزو میکند؟ جهانی بیپدر، بیمرد؟ جهانی سراسر زنانه؟ آیا او یک فمنیست ناب است که هیچ میلی به مرد ندارد، و البته زنخواهیاش هم در حد احترام به آنها و حیرت در مقابل زیبایی اندام زنانهشان است؟ آیا او میخواهد هژمونی لذت را براندازد؟
وقتی که در یکی از ملاقاتهایش با مهندس جوان، پیراهناش در کنار تخت میپوشد، چرا یکهو ثابت و ساکن و صامت میایستد، و به یکباره، خودش را، همچون تکه چوبی، یا همچون چیزی، به شکم پرت میکند روی تخت؟
آیا او یک مدرنیستِ بورژوایِ اخلاقگرایِ مردشده و اِلینهشده است که از سویی از آن شهرِ یکدست و صنعتی تمجید میکند، و از سویِ دیگر هی دوستش بلا(Bella) را یک زنِ شهوتی، یک زنِ بی شرم، یکِ زنِ تابعِ مرد و فالوسگرا خطاب میکند؟ او بالاخره در پی چیست؟ اگر کشف بدن و لذت و جنسیت (حقیقت؟) برای او مساله است که دوستش این موارد را میداند و مورد تجربه قرار داده است، پس چرا او را چنین مورد خطاب قرار میدهد، و حتا مردپرستی و مردخواهی او را نقد میکند؟ او از سویی به زن احترام میگذارد و علاقمند زنانگی است، و از سوی دیگر، میلی به ارتباط جنسی با آنان ندارد، و از سوی دیگر، با زنی که چنین مردخواه و قضیبطلب است، مشکل دارد، و از سوی دیگر، خواهان کشف و فهمِ بدن خویش، و اندامهای خویش است، و از سوی دیگر، بلا را به عشقبازی با پدرش فرامیخواند؛ اینها یعنی چه؟ شاید روانکاوی بتواند یا بخواهد که تفسیری مبتنی بر روابط جنسی و میل و عقده الکترایی و ساختار ادیپ و... ارائه دهد؛ و مثلاً بگوید که مارینا وارد امر نمادین نشده است و به همین دلیل ویژگیهایی و سمپتومهایی بیمارگون دارد و مثلاً یا هیستریک است یا شیزوفرن یا مثلاً ملانکولیک؛ اما او سوژه¬ای رنجور نیست. پس او را به دست کدام گفتمان، کدام دانش، کدام تخت، کدام تفکر، کدام مفهوم، کدام مکتب، کدام آکادمی بسپاریم که تحلیل و تشریح و توصیفاش کند؟ آیا او بادی نیست که هر جا بخواهد میوزرد، همچون شعری که بالاخره، و به¬دور از تمامی نظریهها و تئوریها و قانونها و دانشها، رخ میدهد و جاری میشود؛ شعری که دلالت را ناکارآمد و خنثا میکند؛ همچون بدنی که ارگانیسم را، یا سوژگانیت را؟
آن صندلیهای چهارتایی چه هستند؟ آیا صندلیهای بیمارستاناند؟ آیا توالت فرنگیاند؟ چرا آنها در آن مکان گفتگو میکنند اغلب؟ آیا آنها قرار است شبیه صندلیهای سینما باشد؟ آیا قرار است شبیه صندلیهای هواپیما باشد؟ آیا قرار است آن دو را بیمارانی ابدی بینگاریم که مدام در بیمارستاناند؟ آیا بیمارستان، یک استعاره است؟ آیا بیمارستان استعارهای برای دنیایِ مدرن است، یا استعارهای برای دنیایِ بیمارِ پدرها؟ یا استعارهای برای کل دنیا و هستی؟ یا هیچکدام و اصلاً استعاره ای در کار نیست؟ آیا بیمارستان همچون فضایی است که تمامی بدیهیات و طبیعیات و قانونها و معلومها را بیرون میگذارد و سوژهها را وارد وضعیتی تاملی و فلسفی میسازد؟ نیز فضایِ خالی و ساکتِ شهر. این سکوت، این خلاء، این مینیمالیسمگونگی، چه چیزی را ممکن میکند؟چه نسبتهایِ نویی را میان بدنها، میان بدنها و چیزها، بدنها و زبانها، بدنها و مکانها برقرار میسازد؟ آیا بالقوگیای آشکار میشود؟چه کارکردی دارد؟ چه تاثیری؟چه نیرویی و احساسی ایجاد میکند؟ چه جهانی را ممکن میکند و ازین طریق، امکان واقعیتیابیِ چه سوژهای را؟ چه لایهای از هستی را؟ چه سطحی را؟ چه پتانسیلی را؟
آیا پدر آن فاوستی است که روحش را به شیطان فروخت تا معمارِ مدرنیته باشد، و هیچ به بار نیاورد جز سرکوب و تنهایی و زبان؟ آیا اینجا، جهانِ بدون عشق است؟ جهانی که کسی نیست تا دوست بداردمان و با صدایی آهسته «در گوشمان نجوا کند که دوستت دارم»؟
لوکیشن (در سینما) یعنی چه؟...
آنجا کجاست؟ یونان؟ آیا این مدرنیسمِ بدون یونانیت است؟ یا فروپاشی یونانیت و مدرنیت است همزمان؟ فروپاشیِ تمام کاخِ برساخته از مفهوم و تئوری و ریاضیات؟ غایتِ تراژدیهای یونانی؟ و پایان، یا روایتِ فاجعهبارِ میانه رو به پایانِ مکالماتِ یونانی؟... و البته، همچون طنینی که تمامی موقعیتهای آپوکالیپتیک دارد، حاوی نوعی امید، یا رهایی؛ آیا رهایی از دست پدر اسمهای پدر است؟...
آیا پایانِ فیلم، نویدی برای آغازِ جهانِ پساپدری است؟...
آیا...؟
دیدگاهها
سرچش کنید و بیشتر بدونید
Asexuality