نگاهی متفاوت به نمایش «سه خواهر و دیگران» اثر جدید حمید امجد
- توضیحات
- نوشته شده توسط بهروز صادقی
- دسته: تحلیل تئاتر
- منتشر شده در 1395-05-04 15:58
«سه خواهر و دیگران» نوشتهی حمید امجد است. نمایشنامه سال 1391 و از طرف نشر نیلا (نشر همسر خودِ امجد) به چاپ رسیده است. امجد در این نمایشنامه (که نویسندهی این سطور نمیداند چطور هنوز مولف آن حمید امجد است) نمایشنامهی مشهور «سه خواهر» آنتوان چخوف را با نمایشنامهی «شاه لیر» شکسپیر درهم آمیخته است. به واقع سه خواهر نمایشنامهی امجد همان سه خواهر نمایشنامهی چخوف محسوب میشوند؛ اولگا، ماشا و ایرینا. سه خواهر این خانواده همگی زنان جوان، تحصیل کرده و با فرهنگی هستند که در مسکو بزرگ شده اند ولی از یازده سال پیش در شهری کوچک واقع در یک ناحیه روستایی روسیه زندگی میکنند. شهر مسکو در نمایشنامهی چخوف و البته امجد! نقش برجستهای دارد: سه خواهر همواره به آن می اندیشند و پیوسته آرزو میکنند روزی به آن باز گردند. مسکو، شهری که آنان شادترین روزهای خود را در آن گذرانده اند، بهنظر ایشان مظهر کمال است.اما وقتی نمایش پیش میرود، این سه خواهر بیش از پیش و به تدریج از رویاهای خویش فاصله میگیرند.
اولگا (دختر بزرگ خانواده) در ابتدا در مدرسهای آموزگار است ولی در انتهای نمایش به مقام مدیریت آن مدرسه رسیده است، ترفیع مقامی که او چندان علاقهای به آن ندارد. ماشا همسر یک معلم بنام فئودور ایلیچ کولیجین است. در ابتدای ازدواج شان ماشا فریفته استعداد و زرنگی شوهرش بود ولی اکنون هفت سال بعد از ازدواجشان او را مردی کودن به حساب میآورد که آنقدرها هم که او در ابتدا می پنداشت باهوش نیست. ایرینا جوانترین خواهر است. او در عالم رویاهایش همیشه در آرزوی رفتن به مسکو و پیدا کردن عشق واقعی خویش است. آندره نیز تنها پسر خانواده است. او عاشق ناتاشا ایوانوا است.
نمایش با مراسم روز سالگرد درگذشت پدر خانواده آغاز میگردد، روزی که نام- روز ایرینا نیز هست. به همین مناسبت، بعد از مراسم سالگرد، یک مجلس میهمانی نیز برقرار میگردد.
پرده دوم نمایش وقتی آغاز میگردد که حدود ۲۱ ماه از وقایع پرده اول گذشته است. آندره و ناتاشا با هم ازدواج کرده اند و صاحب یک فرزند شده اند و این در حالی است که ناتاشا با شخصی بنام پروتوپوپوف، که یکی از روسای آندره است، نیز رابطه عاشقانه برقرار کرده است. شخصیت پروتوپوپوف در نمایش ظاهر نمیشود و فقط نامش آورده میشود. ماشا با یک افسر ارتش بنام آلکساندر ایگناتیه ویچ ورشینین رابطه دارد. افسری که متاهل است و همسری دارد که مرتب دست به خودکشی میزند. در همین پرده، توزنباخ و سولیونی نسبت به ایرینا اظهار عشق میکنند.
وقایع پرده سوم نمایش در اتاق مشترک اولگنا و ایرینا اتفاق می افتد. اینکه اولگا و ایرینا مجبور شده اند به طور مشترک در یک اتاق زندگی کنند نشانه بارزی است بر اینکه ناتاشا دارد کنترل امور خانواده به دست میگیرد. او از دو خواهر شوهر خود خواسته است تا دو نفری در یک اتاق زندگی کنند تا فرزند خودش بتواند دارای یک اتاق مستقل باشد... ملتفت هستید که راقم این سطور در حال شرح داستان نمایشنامهی سه خواهر آنتوان چخوف است اما به طور همزمان دارد در مورد نمایشنامهی آقای امجد نیز حرف میزند. تا اینجای کار البته نمایشنامهی آقای امجد دو تفاوت عمده با شاهکار چخوف دارد. یکی اینکه آقای امجد با نیم نگاهی به نمایشنامهی شاه لیر ویلیام شکسپیر که از قضا آن نیز در مورد روابط سه خواهر با پدرشان است، سعی کرده که تا نسبتی نه چندان درخشان بین سه نمایشنامه (و در اصل دو نمایشنامه!) ایجاد کند. اینگونه که در دستپخت آقای امجد روح پدر این سه خواهر در هر پرده بر خانواده پروزروف ظاهر میشود و هر بار و به دلیل بیمهری یکی از دخترانش از صحنه بیرون میرود! البته جز سه خواهر که متوجه حضور پدر بر روی صحنه میشوند، غلام خانواده(تفاوت دوم با نمایشنامه چخوف)؛ فیروز که از سوی اعضای خانه فیرز خطاب میگردد نیز ژنرال را میبیند. فیروز (بالطبع کاراکتری است متاثر از نمایشهای فولکلر ایرانی؛ همان سیاه خودمان) یک ایرانی است که پس از جنگهای مابین ایران و روسیه در اوایل قرن نوزدهم میلادی با خانوادهاش به روسیه مهاجرت کرده و اکنون نوکر خانوادهی پروزروف است! او در واقع راوی اصلی پردههای نمایشنامهی امجد نیز هست. هر چند سن او با توجه به تاریخ دقیق وقوع جنگهای بین ایران و روسیه و همچنین وقایع نمایشنامه که در سالهای بین 1898 و 1899 میلادی میگذرد، اندکی تناقض دارد. در هر صورت فیروز که به نظر میرسد همچون ارجاعات ذهنی امجد بر روی دو نمایشنامهی «لیر شاه» و «سه خواهر» است، در طول پیشروی داستان بدل به مرکز ثقل روایت نمایشنامه میگردد. اوج این مرکزیت نیز جایی است در پایان پردهی دوم که به ناگاه این کاراکتر روح پدرش را بر بالای ساختمان پروزروف میبیند. پدری که در واقع حرف اصلی نمایشنامهی چخوف (اینجا باید شکسپیر را جدا کنیم) را به یک مسیر دیگر و صد البته بی ربط میبرد. فیروز به پدر گلایه میکند که چرا وطن خود را رها کرده و به دامان سرزمین تزاری پناه برده است و اینگونه باعث شده است که سرنوشت او نیز به این سرزمین گره بخورد و پدر (که محسن حسینی همانند نقش روح ژنرال ایفایش میکند) در پاسخ بدو از گذشته میگوید و اینکه چگونه تمام رویاهایشان پس از شکست در مقابل روسیه بر باد رفته است. و اینکه او امید داشته است که تا پس از مرگ فتحعلی شاه پادشاه وقت ایران فرزند دلیرش عباس میرزا بر تخت پادشاهی بنشیند که عملاً با مرگ نابهنگام او، این اتفاق میسر نشده است و ایران همچنان به سوی تباهی پیش رفته است.
به واقع این تنها جایی هم هست که امجد به عنوان نویسندهی نمایشنامه به صورتی موثر وارد میدان شده است و عملاً آن را تباه کرده است. آن هم با تزریق ایدهی واپسگرایانهی نوستالژی گذشته. ایدهای که البته مشخصاً از زبان کاراکتری بیان میشود که خود هموطن نویسندهی اثر است. به واقع او با خلق چنین کاراکتری در درون متن ناتورئالیستی چخوف که اتفاقاً آن نیز در باب نوستالژی است و از آن مهمتر و مهیبتر در باب پوسیدگی جامعهی اشرافیت روسیهی تزاری در برخورد با قرن جدید، سعی کرده است که تا هر چه بیشتر خود را خالق اصلی این تراژدی مدرن نشان دهد. هر چند تلاش او دستکم برای نویسندهی این متن بی ثمر و بی اندازه ایدئولوژیک به نظر میآید زیرا او نیز در نهایت خود را در قالب متفکری بروز میدهد که دغدغهی هویت دارد(که این امر البته با توجه به همکاری طولانی مدت امجد با بهرام بیضایی، چیز عجیبی نیست) تا از این مسیر بتواند بر روی چیستیها و ویژگیها و نقش فرهنگ بومی در برابر فرهنگ دیگران و جهانشمولی آن انگشت تاکید بگذارد. از همین رو هم هست که خط قرمز بومیگرایی میتواند همواره عناصری مانند زبان، ملیت، نژاد یا مذهب باشد. ایدئولوژیای که از یک سو آرزوی بازگشت به گذشته طلایی را در سر میپروراند و از سوی دیگر به ایجاد مدینهای فاضله چشم امید دارد و البته آنقدر قدرتمند است که گاه گناه نابسامانیهای جامعه را به گردن افراد و افکار “خارجی/غربی” میاندازد. و این دقیقاً همان جایگاهی است که امجد با نمایشنامهی سه خواهر و دیگران بر روی آن ایستاده است. نمایشنامهای که قرار بوده است که تا حاصل یک بینامتینت باشد. یا یک شیطنت با متون ادبی درجه یک گذشتگان باشد. پست مدرن باشد اما در عمل بدل شده است به دغدغهی یک هنرمند روشنفکرخوانده شده با مسئلهی هویت ایرانی. مسئلهای که بالاخره از یک جایی بیرون زده است. یک جایی اواخر پردهی دوم نمایشنامهی سه خواهر و دیگران. یک جایی لابلای نوشتههای شکسپیر و چخوف. آن جایی که فیروز به عنوان کاراکتر سیاه نمایشنامهی امجد از گرفتار شدنش در جغرافیایی دیگر ناله میکند. و این به واقع حرف اصلی نمایشنامهی امجد نیز هست. حرفی که به عبارتی نوستالژیهای احمقانهی دختران بیچارهی ژنرال پرورزوف در باب بازگشت به مسکو را به حاشیه میراند. یا کشمکش آندری با خواستههای زن اُمل و نفهمش ناتاشا را که روزگار خواهران فرهیختهی آندری را سیاه کرده است. به واقع دستپخت آقای امجد (که در اجرای آن نیز بی اندازه معمولی، متوسط و میانمایه است، آن هم بعد از دوازده سال دوری و قهر از تئاتر!) نه یک رونمایی جدید از تراژدی مواجهه با قرن جدید چخوف که مونولوگی است حاصل اضطرابهای فکری خودش و البته جامعهاش.