آفتاب Sunshine؛ اسطورهي ناموفق قهرمان ناجي
- توضیحات
- نوشته شده توسط سبحان یحیایی
- دسته: یادداشت سینمای اروپا
- منتشر شده در 1390-08-11 16:29
خورشید مردهبود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است
فروغ
من برگردان فارسي نام فيلم را با توجه به مضمون به «آفتاب» مناسبتر از ساير نامهاي بديل ميدانم. آفتاب Sunshine، روايت هشت فضانورد متخصص است كه با سفينهاي به نام ايكاروس ٢ راهيِ خورشيد شدهاند تا افول اين سيارهي نوراني را با بمبي كه به دوش ميكشند، به تولدي ديگر بدل كنند و زمين را از اين سردي و فقدان نور بسندهي خورشيد نجات دهند. پس از فراز و نشيبهاي فراوان و پس از كشتهشدن تمامي افراد سفينه، كاپا فضانورد فيزيكدان موفق به اين كار ميشود و خود نيز جان بر سر اين موفقيت ميگذارد.
در بادي امر بايد موضع اين قلم نسبت به فيلم مشخص شود كه منفي است و ميتوانم بگويم، نه تنها فيلم را دوست نداشتم، بل برايم خستهكننده و ملالآور بود. طبيعي است كه در اين حالت، به جاي نوشتن نقد كه هويت پروندهي ويژهي آكادمي هنر طلب ميكرد، به يادداشتي راجع به فيلم بسنده كنم. حال، مخاطب اين متن ميتواند گارد تدافعي به معناي متن بگيرد و يا آغوش واكند كه به هر روي اين امر نسبت مستقيمي با دريافت معناي او از فيلم دارد.
فيلم روايت خطي سادهاي دارد كه بر مبناي فيلمنامهاي از الكس گرلند در ژانر علمي- تخيلي ساخته شده است. در ابتداي فيلم دادههايي از ماجراي ايكاروس ١ و افول خورشيد و مأموريت ايكاروس ٢ به نريشن راوي به مخاطب فيلم داده ميشود و بيننده را وارد نيمهي داستاني ميكند كه او تنها از آغازش چيزهايي شنيده است و زمان ميبرد تا همراه فيلم شود. اگر بويل همچون دكتر روانشناس فيلمش كه براي كاپا، زمين تجويز ميكند كه استرس و عصبيشدنهاي او را بكاهد، براي روايت فيلمش كمي زمين تجويز ميكرد و بيننده را با فضاي آغازين روايتش و شخصيتهايش همراه ميكرد، اين سردرگمي ابتدايي و ملالتباري فيلم كاسته ميشد.
روايت فيلم، پيروي از استريو تايپ ناجي بشريت است كه در ژانر آخرالزماني سينماي امريكا نمونههاي بسيار دارد. با اين تفاوت كه فضاي فيلم در فضاست و ناجيان از زمين آمدهاند تا با بازفعال نمودن انرژي انفجارهاي خورشيدي، زمين را از مرگ نجات دهند. ديالكتيك امر اخلاقي نجات بشريت و عدمپايبندي به اصول اخلاقي توسط اغلب فضانوردان ايكاروس-مانند تصميم به كشتن تري براي تأمين اكسيژن لازم، دعواهاي كاپا با ديگران، اصرار هاروي براي بقاي خود و اولي دانستن خود به ديگران- خود به پاردوكسي براي روايت فيلم بدل ميشود و به تعبير رهيافت نوشومپيتري، ويراني آفرينشگري را رقم ميزند كه مخاطب سينما، به جز سكانس انتهايي تنهايي بيننده اين ويراني است كه آبستن آفرينشي است براي حيات مجدد زمين.
كاپا در سكانسي كه پيامي براي خانوادهاش ضبط ميكند، اميدوار است كه به او براي نجات بشريت افتخار كنند و در جاي ديگر «ميس»، پس از نا اميد شدن از بازگشت، از فراموشكردن دستهگلها در فرودگاه صحبت ميكند كه هر دوي اين موارد نشان از اين دارد كه به جان خريدن مخاطرات و نزديك شدن به مرگ، براي كسب افتخار و نزديك شدن به اسطورهي قهرمان ناجي است. به خوانش من، بويل بر آن بوده كه يك زندگي/ مرگ قهرمانانه را به تصوير بكشد كه از سويي همراه عادات و بداخلاقيهاي روزمره باشد تا همهپذيرياش افزون شود. اما متن فيلم از هر دو مؤلفهي قهرماني و روزمرگي تهي ميشود و آنچه بار ميآيد، تلفيقي ناهمگون از اين اسطورهسازي است. به تعبير فدرستون زندگى قهرمانى در فيلم، زندگى است كه در آن قهرمان مىخواهد با نشان دادن شجاعت، خود را به اثبات رساند و براي خود، خانواده و دوستاناش افتخار بخرد. اما همين فضيلت جمعي، رذيلت فردي براي قهرمان به بار ميآورد-چنانكه براي باكر فرماندهي ايكاروس يك و كم و بيش براي كاپا و ساير شخصيتهاي ايكاروس ٢ به بار آورد- و شور نجاتبخشي بشريت را در مخاطب فرو مينشاند. در پايان ميتوان گفت آفتاب دني بويل، قهرمان و قهرماني بخشي را كه از اسطورههاي يك ملت است و توانايي و قدرت را در خاطره جمعي ملت بازتوليد ميكند، به خوانش من بدل به روايت مبتني بر واقعيت اما واژگونساز اسطوره ميكند كه از مفهوم خويش تهي ميشود...
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت