نگاهی به فیلم «میگرن» / خانه ی اول ... خانه ی دوم ... خانه ی سوم
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1391-08-29 00:54
میگرن از آن دسته آثاری است که بین زمین و هوا معلق هستند. میگرن به طور قطع فیلم بدی نیست، به خصوص هم اگر بدانیم که اولین تجربهی کارگردانش مانلی شجاعی فرد است؛ اما آیا فیلم خوبی است؟ به طور قطع نمیتوانم بگویم "بله"، اما میشود گفت اثری است که بیننده را تا پایان مشتاق نگه میدارد و به جز یک سری صحنهها، در آن از سوز و گداز و احساساتِ گل درشت و شعار خبری نیست. داستان در یک آپارتمان میگذرد و ما به عنوان بیننده، دائم از این خانه به آن خانه سرک میکشیم و شاهد مشکلات آدمهایش هستیم. شجاعی فرد در فیلم نامهای که نوشته، سعی کرده به همهی آدمها به یک اندازه بپردازد و البته تا حدودی هم موفق به انجام این کار شده است. اگر خیلی بخواهم حواسم را جمع کنم و به مغزم فشار بیاورم تا نخ تسبیحی برای این داستانهای مختلف بیابم، میتوانم بگویم: آدمهایی که شجاعی فرد نشانمان داده، همگی درگیر تنهایی هستند. محبوبه از اینکه شوهر سر به هوایش، آرش، میخواهد آنها را به خارج از کشور ببرد، ناراحت است و در عین حال از اینکه اینجا تنها بماند هم احساس عذاب میکند. از سوی دیگر رعنا هم که مترجم زبان است و با دختر کوچکش زندگی میکند، درگیر تنهایی است. گشتنِ او به دنبال خانه، نمادی است از بی سرپناهی و تنهایی او. خاطره نوشتنِ او هم روی همین تنهایی تأکید میکند. تا اینجا ـ هر چند به سختی ـ میتوان اشتراکاتی بین آدمهای مختلف این آپارتمان پیدا کرد اما جلوتر که میرویم، انگار نخی که میبایست این داستانها را به هم وصل کند، پاره میشود.
به طور مثال داستانِ دختر کوچکِ رعنا که به تازگی وارد سن بلوغ شده را در نظر بگیرید: دختر که به خاطر آموزشهای غلط مدرسه به بهانهی جشن تکلیف، از رابطه با پسر همسایه ترسیده و به یکسری نکات دربارهی جنس مونث پی برده، کمکم رفتاری عجیب پیدا میکند. کاملاً مشخص است که درگیر افکار نابودکنندهای است که ذهنِ کوچکش، توانِ پرداخت آنها را ندارد. این داستان گرچه ظریف و حساس است و البته اشارههایی جزئی از این قبیل که دختر دو سه باری برای کارهایی که قرار است در مدرسه انجام دهند، به رعنا میگوید که از ما پول خواستهاند، قرار است تلنگری باشد بر نقش منفعلانه و غلطِ مدرسه در شکلگیری شخصیت بچهها، اما با تمام این اوصاف، انگار ربط چندانی از لحاظ مفهومی به داستانهایی که در بالا ذکرشان رفت، ندارد. البته شاید این یکدست نبودنِ داستانها از لحاظ مفهومی، در واقع ایرادی محسوب نشود اما به نظرم فیلمی موفقتر است که به قولِ عامیانه "حرفش را یک کاسه کند"، یعنی یک حرف بزند نه ده تا حرف. این ماجرای "یک کاسه نبودنِ حرفِ فیلم" در داستانِ حسن، مادر و مادربزرگش نمودِ بیشتری دارد. البته بامزهترین قسمت فیلم هم مربوط میشود به همین سه نفر. فیلمساز در نشان دادن محیطِ چندش آور خانهی اینها، همراه با آن اَخ و تُفهای دائمی مادربزرگ، موفق عمل کرده است و گاه لحظات خوبی هم در آن میبینیم مثل سکانسی که حسن میخواهد دختری را به خانه بیاورد اما از دست مادربزرگش نمیتواند و بعد هم که مادر سر میرسد و همه چیز خراب میشود؛ اما به شکل کلّی که نگاه میکنیم، انگار این داستان، سازی کاملاً جداگانه کوک کرده است؛ چه از لحاظ لحن که به کمدی شبیه میشود و چه از لحاظ مفهومی که انگار چندان همخوانیای با داستانهای دیگر ندارد.
به هرحال فیلم به صورت تکه تکه، قسمتهای مختلفش را کنار هم میچیند که البته این قسمتها، مثل پازل عمل نمیکنند که نبودِ یک تکه، باعث ناقص ماندن قسمت قبل و بعد خود شود، بلکه این قسمتهای کنار هم چیده شده، مثل جزئیاتی عمل میکنند که باعث فضاسازی بهتر و شناخت بیشتر ما از آدمهای داستان میشود حالا گیرم جاهایی هم، مثل حساسیت رعنا در ردیف بودن ریشههای قالی و مرتب کردنِ لحظه به لحظهی آنها، کمی اضافه به نظر برسد. به نظر میرسد فیلمنامهنویس سعی کرده است برای همهی داستانهایش پایانی در نظر بگیرد که این باعث شده تا حدودی همه چیز جمع و جور شود هر چند در بین این پایانها، تغییر رعنا و احساس عشقی که با باز کردن پنجرهی اتاق و پخش شدن هوای تازه در آن، نشانهگذاری شده، خیلی ناگهانی به نظر میرسد و یا پایانِ داستانِ حسن که برایش دختری انتخاب کردهاند، خیلی تحمیلی.