نقد فیلم مصادره؛ ایده درخشان، قصههای بیربط با لحن رضا عطاران
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1397-01-10 02:21
مصادره اولین ساختة مهران احمدی (بازیگر خوب کمدی) مانند دیگر فیلمهایی که در سینمای ایران تعدادشان بسیار زیاد است با ایده درخشانی شروع میشود و به شکل فاجعه باری ادامه و خاتمه مییابد. نوشتن در مورد ایده درخشان و عدم وجود قصه در سینمای ایران حوصله سر بر شده و چیزی که در اینجا با آن روبهرو هستیم ایده درخشان در قصه بیربط است. مصادره بیشتر از اینکه فیلم مهران احمدی باشد فیلم رضا عطاران است. اگر چند فیلم اول عطاران را نگاه بکنید با مقدمه خوبی شروع میشود و رفته رفته فیلم رو به افول میرود. به خصوص که فرم و ساختار فیلم هم در آغاز درخشان پی گرفته میشود و آن هم از سر و شکل میافتد.
عطاران در اینجا نقش یک مأمور خرید در اداره ساواک به نام اسماعیل را بازی میکند که در مورد شغلش چیزی نمیداند و آدم بیخیالی است که چیزی از پیرامونش سر در نمیآورد. همان تیپ آشنای او در فیلمهای خودش. ایده به خودی خود بسیار درخشان است که شخصی در اداره ساواک باشد و از شغلش سر درنیاورد. نداند وسایل شکنجه میخریده، نداند نظام شاهنشاهی در حال سقوط است، نداند انقلاب پیرامون چگونه شکل گرفته و وقتی همه در حال فرار هستند او در پی گرفتن مرخصی و مساعده باشد. او دلباخته دختر اجراگری از آمریکای لاتین است که در دوران انقلاب سال آغازین ازدواج و دلمشغولیهای آن را دارد بدون اینکه برایش کار و پیراموناش اهمیت داشته باشد. پس از سه ماه مرخصی او انقلاب 1357 رخ داده و حال او پس از پیامی مبنی بر بازگشت کارکنان دولت به محل کار به محل کارش بازگشته، کجا؟ اداره ساواک! چقدر میتواند این ایده درخشان باشد و شما منتظر ادامه این قصه باشید که برای او چه رخ خواهد داد؟ چگونه در دل انقلاب جدید نقش ایفا میکند یا اینکه او بالاخره متوجه پیرامون میشود و فرار میکند؟
برخلاف تصور اتفاق شگرفی نمیافتد یکی از دوستاناش جلال (با بازی بابک حمیدیان) که جزء نیروهای انقلاب است او را نجات داده و رهسپار آمریکا میکند. از اینجا به بعد فیلم در یک مسیر فاجعهبار میافتد تا قریب به نیم ساعت روزمرگی عطاران را بدون داشتن لحظات خوب کمیک اولیه ببینیم. چگونه آن ایده درخشان اولیه و قصه شکل گرفته مسیر عوض میکند و به قصهی جدیدی پوست میاندازد که خرده قصههای آن به سان لحظات اینستاگرامی بمانند! در دو سوم پایانی فیلم گویی شما در اینستاگرام چرخ بزنید و جفنگ ببنید فیلم ملغمهای از جفنگیات میشود.
داستان خورخه (با بازی مهران احمدی) و پسر اسماعیل (با بازی هومن سیدی) هیچ منطق دراماتیک و حتی کمیکی در قصه ندارد. دو دوست که مانند کلیشههای وسترن پیمان برادری بستهاند، روزی گذرشان در بزرگسالی به هم میخورد. سکانس گرفتن جلال (که ارجاعی به مفسد اقتصادی سه هزار میلیاردی دارد) توسط خورخه که در زندان بوده یکی از همان جفنگیات است. خورخه سکانس قبل در زندان است و اتهام و مدت باقیمانده حبساش مشخص نیست در سکانس بعد همچون کارتل جلال را به نیروهای ایران در مرز مکزیک تحویل میدهد.
عطاران عضو ساواک بوده با پرونده سیاسی از ایران فرار میکند تا در آمریکا پناهنده شود. همه میدانند پناهندگان سیاسی اوضاع خیلی بهتر از او خواهند داشت. یکی از روسای ساواک (با بازی میرطاهر مظلومی) در آمریکا شبکه ماهوارهای جفنگ اداره میکند. از آن دست شبکههایی که مجری و مدیر شبکه یک شخص است. از سوی دیگر همین شخص در ابتدای فیلم طلاها و سکهها را برای فرارش جمع آوری کرده بود چرا باید یک شبکه مزخرف و برای چه هدفی اداره کند. چرا اسماعیل به دنبال همقطاراناش در ساواک نگشت تا اوضاع مالی بهتری پیدا کند. او که مدام به دنبال ایرانیها بود چگونه شبکهی این شخص را پیدا نکرده بود. کلا این ایده هم کاملا رها شده و میتوانست از همین ساواک و عواملش به خوبی استفاده کند و به یک ایده دم دستی شبکه ماهوارهای رسیده است که شعارهای بسیار سطح پایین بدهند یا جلوی سازمان ملل ضد جمهوری اسلامی تجمع کنند. در همین تجمعها اسماعیل رئیس سابقاش را میبیند و همکاری آنها در شبکه شکل میگیرد.
یکی دیگر از خرده قصهها زندگی رها شده اسماعیل با زن آمریکای لاتیناش است. آنها از ظرفشوری شروع میکنند و در آخر در حال اداره کردن یک بار پر از مشتری هستند. معشوق سابق زن اسماعیل پیدا شده و با اجراهایش بار را رونق بخشیده و به یکباره اسماعیل بار را رها میکند و مثل کارتن خوابها میشود. این از این قصه به قصه پریدن، جفنگ بافتنی بیش نیست. چگونه فیلمنامه نویس قصهای را طرح میکند و بدون هیچ طرح و برنامهای وارد قصه بعدی میشود و دیگر خبری هم از شخصیتهای آن قصه نمیشود. وقتی قصه خام است و مواد لازمی برای دراماتیزه شدن ندارد، حوصله سر بر میشود و به جای فکری به حال قصه کردن وارد قصه دیگری میشویم.
این جفنگیات در فیلم کم نیستند. هومن سیدی همان تیپ سریال عاشقانه خود را که بسیار محبوب بود به فیلم مصادره آورده است. در سکانسی که در حال دیدن فوتبال ایران و آمریکا در جام جهانی 1998 هستیم اسماعیل به پسرش میگوید ایرانیها مجبور هستند بازی را از آمریکا ببرند زیرا خانوادهاشان گروگان گرفته شدهاند، پسر با تعجب به پدر نگاه میکند و ما متوجه میشویم او هیچ شناختی از ایران ندارد. تنها امیدش فروش زمینهای مصادره شده پدر در ایران است که اسیر اختلاس شده است. در سکانس بعد همان پسر آمده ایران در مقابل مأمور اطلاعاتی با شوخی در مورد عکس خود و دختری آمریکایی میگوید در حال ارشاد کردن دختر و حجاباش و برخی شوخیهای دم دستی دیگر از بافت ایرانی است. چطور شخصی که آنقدر از ایران پرت است چنین شوخیهای جفنگی میکند. اگر مصادره بر روی یکی از قصههای خود متمرکز میشد میتوانست فیلم موفقی از کمدی سیاه با کنایههای سیاسی شود، اما به راحتی همه ایدههای اصلی را رها میکند و در حال حاضر فیلم به صورت قصههای جفنگ و بدون منطق کلاژ شده است.
دیدگاهها
------------------------------------------------
ممنون از پیگیری شما دوست عزیز. اگر حس کردید قصه کامل لو رفته متأسفم ولی برای دلیل آوردن در مورد بحثم نیاز به فکت هایی از قصه بود. جفنگ در ادبیات نقد فیلم بار منفی ندارد به طور مثال نقد بن کرال را در لینک زیر در مورد فیلم عمودی ایستادن بخوانید
http://academyhonar.com/notation/cinema-europa2/3282-staying-vertical.html
در ضمن واقعا بین این قصه ها ارتباطی نیست؟ چه طور این حرف رو می زنید..واژه جفنگ رو چقدر راحت به کار می برید..