نگاهی به فیلم پشت چلچراغها ساخته استیون سودربرگ / داستانی بی قلب از زندگی لیبراچی
- توضیحات
- نوشته شده توسط دامون قنبرزاده
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1392-04-12 21:52
خلاصة داستان: دهة هفتاد آمریکا. اسکات تورسن جوانی است همجنسگرا که در یک کلوپ شبانه، با پیانیست معروف و ثروتمندی به نام لیبراچیاشنا میشود. لیبراچی که به او علاقهمند شده، به خانه دعوتش میکند و این سرآغاز یک رابطة پر فراز و نشیب است ...
یادداشت: فیلم از روی کتابی نوشتة اسکات تورسن نوشته شده که شرح رابطهای واقعی بین او و یکی از معروفترین پیانیستهای همجنسگرای دهة هفتاد آمریکاست. داستان با اسکات شروع میشود و نویسنده، تنها با سه سکانس، برای او شخصیتپردازی میکند: در سکانس اول، او در یک کافة متعلق به همجنسگرایان نشسته است و دوربین از پشت به او نزدیک میشود که اینگونه خیلی سریع متوجه غیرمعمول بودن تمایلات وی میشویم. در سکانس بعدی، او را در حالی میبینیم که در حال آماده کردن سگها برای بازی در یک صحنة فیلم است و به این شکل، شغل او که تربیت حیوانات است، برای بیننده روشن میشود و اتفاقاً همین موضوع، دلیلی میشود برای ادامة رابطهاش با لیبراچی. چرا که لیبراچی سگ مریضی دارد که اسکات قول میدهد درمانی برایش پیدا کند. در سکانس سوم، او را بر سر میز غذا و همراه پیرمرد و پیرزنی میبینیم که معلوم است پدر و مادر واقعیاش نیستند و وقتی هم که از دیدار مادرش امتناع میکند، کاملاً در جریان روابط خانوادگیاش قرار میگیریم.سودربرگ با دوربینی سیال و تصاویری که برای تداعی کردن آن دوران آمریکا، کمی مه گرفته به نظر می رسند تا بسیار مسحورکننده تر جلوه کنند، داستانش را با شیرینی خاصی روایت میکند. سیر فراز و سپس نشیب در رابطة اسکات و لیبراچی بسیار خوب طراحی شده و شدیداً بیننده را درگیر میکند طوریکه تقریباً مدت زمان طولانی فیلم آنچنان حس نمیشود. در هر صحنه از فیلمنامه، تقریباً یک واقعیت از رابطة این دو شخص گفته میشود تا اینگونه، داستان، جذاب باقی بماند، پله به پله شکل بگیرد و بهایستگاه نهاییاش برسد؛ جایی که قرار است لیبراچی، همانطور که از ابتدا نشانههایی بر این موضوع در فیلم گنجانده شده بود، از رابطه اش با اسکات دست بردارد، مردان دیگری را وارد زندگیاش بکند و اسکات را مانند یک بیمار واگیردار از خانهاش بیرون بیندازد و چیزی از اموالش را هم به او ندهد؛ اما مشکل بزرگ کار در نامتمرکز بودن داستان است.
در مورد داستانِ فیلم باید گفت معلوم نیست بر روی چه چیزی تمرکز میکند. از یک سو، اسکات را داریم که با توجه به گفتههای خودش، در یتیمخانه بزرگ شده و دچار تمایلات همجنس خواهانه است (و جلوتر متوجه میشویم که او دوجنس خواه است؛ یعنی به زنها هم تمایل دارد) و از سوی دیگر لیبراچی را میبینیم که به رغم شهرت و ثروت فراوانی که دارد، تنها و بیپناه مینماید و به دنبال کسی است که حرفش را بفهمد و شنوندة واقعی حرفهای او باشد. او هم مثل هر هنرمند دیگری که دچار تناقضهایی در روح خود هستند، دچار تناقضهایی است که او را بیش از پیش دچار انزوا میکند. این دو وقتی به هم می رسند، انگار نیمة گم شدة خود را پیدا میکنند و مشکل اصلی فیلم هم از همینجا شروع میشود. در طول این رابطه، نویسنده و فیلمساز، روی هیچ چیز تمرکز نمیکنند و یک نخ تسبیح اصلی وجود ندارد.
داستان فیلم تقریباً گسترشی غیرخطی دارد یعنی اتفاقات بر مبنای روابط سببی، کنار هم چیده نشدهاند. به طور مثال؛ لیبراچی به اسکات میگوید که از دست مردی که با او زندگی میکند و شریک کنسرتهایش هم هست، خسته شده و میخواهد او را بیرون کند. کمی جلوتر، اسکات اعتراف میکند که دوجنسگراست. کمی جلوتر، کارلوچی، مستخدم زننمای خانه، به اسکات تذکر میدهد که لیبراچی در نهایت او را هم مثل خیلی از مردان دیگر، بیرون خواهد انداخت. جلوتر، لیبراچی برای جوان ماندن، جراحی پلاستیک میکند و اسکات را هم مجبور میکند جراحی کند تا شبیه او شود. جلوتر، لیبراچی اسم اسکات را به طور قانونی وارد وصیتنامة خود میکند تا بعد از مرگش ارثی هم به او برسد. سپس اسکات با داد و فریاد به لیبراچی ابراز میکند که از این طرز زندگی خسته شده و میخواهد به بیرون برود و مردم را ببیند. لیبراچی از این شاکی است که چرا اسکات نمیگذارد او گاهی فاعل باشد و اسکات میگوید که از مفعول بودن تنفر دارد (به خاطر همان تمایلاتش به جنس مونث) و ... . این تکهها، اتفاقاً خیلی هم خوب کنار هم چیده شدهاند؛ اما در این میان، قلب داستان گم شده است. نویسنده به تمام زوایای این رابطهای که از همان ابتدا هم پیداست رو به زوال خواهد رفت، سرک کشیده؛ اما در پس زمینة این رابطه، هیچ نکتة دیگری را نشان نداده است. مشخص نیست داستان قرار است دربارة زندگی از هم پاشیدة هنرمندی باشد که به خاطر تمایلات نامعمول و زندگی خاصش بهایدز دچار میشود و در نهایت میمیرد یا دربارة جوانی به نام اسکات باشد که زندگی روی خوشی به او نشان نمیدهد و انگار به مثابه تمایلات دوگانهاش، همیشه باید جایگاهی نامشخص از لحاظ هویتی در جامعه داشته باشد؟ انگار داستانِ فیلم، هر دوی این ها هست و در عین حال، هیچ کدام نیست! جایی که لیبراچی اصرار میکند اسکات عمل جراحی بکند تا شبیه او شود، احساس میکنیم قرار است آن مفهوم اصلی داستان در اینجا شکل بگیرد. وقتی هم که یک بار یکی از طرفداران لیبراچی از اسکات سؤال میکند "شما پسرش هستی؟"، به عنوان بیننده امیدوارتر میشویم که قرار است اسکات به عنوان شخصیت اصلی داستان، نمایانگر جوانی باشد که جایگاه خود را در جامعه و بین آدمهای دور و برش گم کرده است؛ او دیگر خودش هم نمیداند باید معشوقة لیبراچی باشد، پسرش باشد، همدمش باشد یا چیزی دیگر. همچنان که تمایلات جنسیِ او بین زمین و هوا معلق مانده، انگار هویت او هم همینطور نامشخص و بیسرانجام مانده است؛ نه جامعه قبولش دارد و نه اطرافیان. اگر همین مضمون پر رنگ تر میشد، فیلم از سطح ظاهری رابطة عاشقانة دو مرد، به سطح عمیقتری میرفت و ماندگاریاش را در ذهن بیشتر میکرد؛ اما نویسنده کمی بعد از این موضوع هم میگذرد و به موضوع دیگری ورود میکند و در نهایت، سکانس پایانی آب پاکی را روی دستمان میریزد: اسکات در مراسم تشییع جنازة لیبراچی شرکت میکند و ناگهان مثل تئاتر، محراب کلیسا، تبدیل به صحنة اجرا میشود و لیبراچی پشت پیانو مینشیند و شروع میکند به نواختن. این پایان گرچه پایان بسیار هوشمندانهای از لحاظ کارگردانی است اما با نگاهی دقیقتر، متوجه خواهیم شد فیلمی که با اسکات و زندگی او شروع شده، ناگهان با لیبراچی و زندگی بهم ریخته اش به اتمام میرسد و جالب اینجاست که سازندگان، لحنی دلسوزانهای هم نسبت به لیبراچی به خود گرفتهاند، در حالیکه تا قبل از این سکانس، نسبت به هیچکدام از شخصیتهایشان جبهه گیری نکرده بودند.
نمیشود از فیلم حرف زد اما از بازی هوشمندانه، ظریف و پرقدرت مایکل داگلاس در نقش یک همجنسگرا که حرکات و رفتار زنانهای دارد، نگفت. نوع حرف زدن و کشیدن کلمات، راه رفتن، حرکت سر و دستها،عشوه آمدنهای ظریفش، باعث شده او را در نقش یک مرد متمایل به مردها، خیلی راحت بپذیریم، در حالیکه هیچگاه به ورطة مضحکه نمی افتد. او مثل همیشه نشان میدهد که مانند پدرش، بازیگر بسیار بزرگی است.