خلاصة داستان: شیوا در حالی از امیرعلی (پسر کوچکش) نگهداری میکند که بهروز، همسرِ او به دلیل قتل غیرعمد، پنج سال است در زندان به سر میبرد و منتظر حکم اعدام است. شیوا در طی این سالها، تلاش کرده که از خانوادة مقتول رضایت بگیرد، اما موفق نشده است. یک بار او تصمیم میگیرد امیرعلی را برای اولین بار به ملاقات مردی ببرد که نمیداند پدرش است. امیرعلی با بهروز، غریبی میکند و بهروز تلاش دارد خودش را به عنوان پدرِ او بشناساند ...
یادداشت: در میانة فیلم، موقعیت خاصی اتفاق میافتد که در جهت رساندن مضمون اثر، بسیار عالی عمل میکند و علاوه بر منطق داستانی حاکم بر آن، منطقی درونیتر هم این داستانک را به کلیت اثر تعمیم میدهد تا اشخاص داستان و متعاقب آنها، تماشاگر، به نتیجهای درخور برسد؛ این موقعیت زمانی اتفاق میافتد که امیرعلی، بعد از چند درگیری بامزه با پسر چاق همسایه، در نهایت برای گرفتن انتقام از او، سنگی به شیشة منزلشان پرت میکند که باعث شکستن شیشه میشود. در حالیکه او از این کار به شدت وحشت کرده -تا حدی که سعی میکند در یک عکس العمل کودکانه، خودش را زیر پتو قائم کند- بهزاد سر میرسد. این بهترین موقع ورودِ او به زندگی پسر، بعد از پنج سال است زیرا موقعیتی که امیرعلی در آن گرفتار شده و ترس او از عکس العمل همسایه، باعث میشود تا با دیدن پدرش در خانه بعد از این همه سال، احساس آرامش بیشتری کند. در آغوش کشیدن پدر، در همان بدو ورود، بر این ادعا صحه میگذارد.
در ادامه، وقتی مرد همسایه جلوی درب آنها میآید و به امیرعلی خورده میگیرد -بهزاد که دیگر حاضر نیست با کسی درگیر شود- با آرامش از امیرعلی میپرسد که آیا او شیشه را شکسته یا نه. امیرعلی به دروغ میگوید نه و همه چیز تمام میشود. اما نه ... انگار تازه همه چیز آغاز شده است؛ انگار حالا موقعیتی که امیرعلی در آن افتاده مقیاس کوچک شدة همان مشکل پدرش بهزاد است. او حالا گام به مرحلهای گذاشته که باید با عواقب کار خود رودررو شود و این را بهزاد به او میفهماند، هنگامی که امیرعلی اعتراف میکند شکستن شیشة همسایه کارِ او بوده است. بهزاد که خود در موقعیتی مشابه اما بیرحمتر قرار گرفته این را میداند که باید عذرخواهی کند. باید به خاطر کار اشتباه، طلب پوزش کرد و حال اگر طرف مقابل نبخشید، "خب، به هرحال ما وظیفهمان را انجام دادهایم". بهزاد، امیرعلی را جلوی درب همسایه میبرد و بچه از مرد همسایه عذرخواهی میکند اما با عکس العملی مواجه میشود که نه ما، نه بهزاد و نه امیرعلی ( با اتکاء به حرف بهزاد دربارة اینکه اگر باادبانه عذرخواهی کند، طرف مقابل خواهد بخشیدش) انتظار نداشتیم؛ داد و بیداد همسایه در مواجه با عذرخواهی بچه از او، واقعیت تلخ دیگری است که امیرعلی با آن دنیای کوچکش، تجربه میکند تا یک قدم دیگر به سمت بزرگ شدن پیش برود. این جملة بهزاد در مواجهه با این عکس العمل غافلگیرکنندة مرد همسایه در گوشمان زنگ میزند که: "بعضیها نمی بخشند"؛ اما با وجود این، امیرعلی متوجه میشود که در هر صورت باید عذرخواهی کرد. این تجربة هر چند کوچکِ روزمره، موجب میشود تا پسر کوچک بعد از فهمیدن اینکه پدرش به چه علت به زندان افتاده، دست به اقدام بزند. او حال میداند که باید عذرخواهی کند تا پدرش را نجات دهد. حالا دیگر از آن دنیای بچه گانة ابتدای فیلم، با آن بازیهای خیالپردزانه فاصله گرفته است. سکانس شروع فیلم، در انتهاست که معنا مییابد؛ امیرعلی قرار است جای مادر خستهاش را بگیرد و قدم در راهی بگذارد که نشاندهندة رشد عقلی اوست. دکوپاژ کارگردان در صحنهای که امیرعلی با صورتی مصمم و قدمهایی محکم، دست در دست رئیس زندان، به سمت دوربین میآید تا به درِ خانة خانوادة مقتول برسد، در رساندن مفهوم ذکر شده بسیار قابل توجه است؛ اما تأثیرگذارترین صحنة فیلم، همانا در انتهایش رخ میدهد. جایی که امیرعلی با آن لحن کودکانه، تمام سنگینی عملی مثل قصاص را در کلام سادة خود خلاصه میکند و آنقدر ساده و صمیمی عذرخواهی میکند که انگار شیشهای شکسته باشد و اتفاقاً همین سادگی و صداقت بیش از حد اوست که آن نمای تکان دهندة پایانی را شکل میدهد؛ جایی که مادر مقتول نگاهی طولانی به دوربین میاندازد و کم کم اشکش جاری میشود.
خلاصة داستان: امیر و شیرین، زوج ظاهراً خوشبختی هستند که تصمیم دارند برای ادامة زندگی به آمریکا بروند. اما مشکل مالی امیر، دست آنها را بسته است و همین امر باعث میشود شیرین برای جمع و جور کردن ویزا، به دوبی برود. امیر کم کم به شیرین شک میکند و این در حالی است که نازلی، یکی دیگر از همکلاسیهای امیر، سر و کلهاش در زندگی او پیدا میشود ...
ادامه مطلب آبِ گرم، زیرِ پلِ چوبی / نگاهی به فیلم پل چوبی ساختة مهدی کرم پور
خلاصة داستان: در افسانهها آمده راهبها برای رسیدن به بهشت، لوبیاهایی سحرآمیز که تبدیل به درختان غول پیکری میشوند که نوکشان به میان ابرها می رسد را در زمین کاشتند و شروع به بالا رفتن از آن کردند اما ناگهان پا به قلمروی غولهایی گذاشتند که به زمین حمله کردند و آدم ها را خوردند.
ادامه مطلب گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم... / نگاهی به فیلم «جک غول کش» ساخته برایان سینگرخلاصة داستان: دهة هفتاد آمریکا. اسکات تورسن جوانی است همجنسگرا که در یک کلوپ شبانه، با پیانیست معروف و ثروتمندی به نام لیبراچیاشنا میشود. لیبراچی که به او علاقهمند شده، به خانه دعوتش میکند و این سرآغاز یک رابطة پر فراز و نشیب است ...
ادامه مطلب نگاهی به فیلم پشت چلچراغها ساخته استیون سودربرگ / داستانی بی قلب از زندگی لیبراچی
خلاصة داستان: سیاوش، که در اواخر جنگ، در مناطق جنگی، به کار دیدهبانی و گرا دادن مشغول است، از محل پست خود راضی نیست و علاقة شدیدی دارد که کاری مثبت انجام دهد. او به شکلی اتفاقی بویلری بلند را پیدا میکند که مکان دیدهبانیِ رزمندهای بوده که شهید شده و جنازهاش همانجا مانده است.
ادامه مطلب نگاهی به فیلم ضد جنگ «ملکه»
خلاصة داستان: قربان -مردِ میانسالِ فقیر- پیشهاش حمل و نقل وسایل خانگی است. او برای شغلش به تلفن همراه نیاز دارد و صاحب کارش آن را در اختیار او قرار میدهد. قربان برای تلفن همراه خطی میخرد و این آغاز گرفتاریهایش است؛ افرادِ مختلفی به او زنگ میزنند و در حالیکه او را رئیس جمهور خطاب میکنند، مشکلاتشان را در میان می گذارند ...
ادامه مطلب تلفنِ همراهِ قربان / نگاهی به فیلم «تلفن همراه رئیس جمهور»
خلاصة داستان: پارکر مردی است خشن، جدی و به حق خود قانع. او در آخرین سرقتی که پدرِ نامزدش نقشة آن را ریخته، همدستانش، او را که حاضر نیست در سرقت بزرگتری با آنها همکاری کند، به خیالِ خودشان میکُشند؛ اما او زنده میماند و تصمیم میگیرد حقِ خود را از آنها پس بگیرد ...
ادامه مطلب لسلی... / نگاهی به فیلم پارکر
خلاصهی داستان: وُیچیتا و اِلینا دوست دوران کودکی هستند که هر دو در یتیمخانه بزرگ شدهاند. اکنون وُیچیتا به یک کلیسا رو آورده و راهبه شده است. الینا که عاشق وُیچیتاست، بعد از سالها پیش او برای بازگرداندنش به آلمان میآید. ورود او و مخالفتش با مذهب و به خصوص پدر مقدس که راهبهها او را میپرستند، زندگی به ظاهر آرام ویچیتا را تحت تأثیر قرار میدهد ...
ادامه مطلب حتی در آنسوی تپهها...