نقد فیلم ورود Arrival ساخته دنیس ویلهنو / روزی که جهان برای همیشه تغییر میکند
- توضیحات
- نوشته شده توسط برایان تالریکو (سایت راجر ایبرت)
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1395-08-29 14:49
طی یک دهه گذشته با گونه جدیدی از فیلم های علمی تخیلی مواجه شده ایم. فیلم هایی که نه تنها به بررسی قدرت سفرهای فضایی یا آینده های پساآخرالزمانی می پردازند، بلکه از این ژانر به عنوان ابزاری برای نمایش انسانیت معمول دنیای خودمان استفاده می کنند، چیزی که در فیلم های آینده نگرانه گذشته کم تر می دیدیم. «جاذبه»، «میان ستاره ای» و «مریخی» از این نوع هستند، حال یک فیلم دیگر هم به این دسته اضافه شده است: «ورود» اثر دنیس ویلهنو. فیلم داستان روزی است که جهان برای همیشه تغییر می کند. فیلم در عین گسترش روایت جهانی خود، بر روی یک داستان واحد تمرکز می کند. داستان بیش تر در مورد رنج، زمان، ارتباطات و غمخواری است. فیلمی است که سوال می پرسد، سوالاتی مثل: چگونه به چنین چیز ترسناکی تبدیل شده ایم؟ چرا برقراری ارتباط از طریق زبان و نه عمل این قدر مهم است؟ بخش پایانی “ورود” ایده های مهمی درباره زندگی مطرح می کند. بینندگان باید در نظر داشته باشند که «ورود» نسخه ای دلپذیرتر از «مریخی» ریدلی اسکات نیست. بلکه فیلمی است که سعی می کند بینندگان را به چالش بکشد، آن ها را تحریک کرده و به حرف بکشد، و تا حد زیادی در این زمینه موفق می شود.
ایمی ادامز در قالب شخصیت لوییز، یک کارشناس زبان شناسی بازی محکم و تاثیر گذاری ارائه می دهد. او روزی فعالیت خود را شروع می کند که متوجه می شود ۱۲ شیء ناشناس وارد مدار زمین شده اند. علی رغم چیزی که آن ها به مردم می گویند (در ابتدا می گویند چیز مهمی نیست)، سران کشورهای جهان اولین تماس را با موجودات داخل این شئ های ناشناس برقرار کرده اند، موجودات مبهمی که شبیه اختاپوس های پرقدرتی با یک دست غول پیکر هستند. بعد از همکاری با یک شخص نظامی و یک دانشمند به نام ایان (جرمی رنر)، لوییز سعی می کند جوابی برای این سوال خیلی ساده پیدا کند: چه می خواهید؟ این موجودات که بعدا متوجه می شویم هپتاپاد نام دارند صدایی دارند که گاهی اوقات شبیه پژواک صدای وال هاست. ولی لوییز خیلی سریع متوجه می شود که از طریق زبان نوشتاری می توان با هپتاپادها ارتباط برقرار کرد، هرچند تفسیر زبان پیچیده این توریست های کهکشانی کار سختی است. هرچه او بیش تر و بیش تر تلاش می کند تا سوال (و جوابی) که مد نظرش بود را در ذهن خود حلاجی کند، ناآرامی مردم جهان بیش تر می شود. آیا غریزه ذاتی انسان برای محافظت از خود قبل از تلاش های دانشمندان و رئیس زبان شناس شان وارد عمل می شود؟
لوییز در زندگی خودش هم مشکلاتی دارد. صحنه های ابتدایی به طور خلاصه تولد، زندگی کوتاه و مرگ یک کودک را نشان می دهند. ادامز با نفوذ احساسی آرام و موثر به زیر پوست لوییز تاثیر زیادی در موفقیت فیلم دارد. «ورود» فیلمی است که در لحظه های زیادی عقیم می ماند، ولی ادامز همیشه اوضاع را درست می کند. ویلنو علاقه ای به استفاده از جلوه های ویژه سنگین ندارد و به ادامز اجازه می دهد با هر شکلی که حس می کند به فیلم مربوط است عمل کند. در ذهن و قلب این شخصیت اتفاقات زیادی در جریان است، این موضوع مخصوصا در پیچش پایانی فیلم مشخص است. در این صحنه ادامز در بالاترین سطح خود ظاهر شده است، این یکی از ظریف ترین و درونی ترین بازی هایی است که من تا به حال در یک فیلم علمی تخیلی دیده ام. «ورود» بخش اعظمی از موفقیت خود را مرهون صورت ادامز است (و نه طراحی تاثیر گذار سفینه یا موجودات)، این چیزی است که در ذهن مردم باقی می ماند.
ویلنو به تازگی به اهمیت حضور افراد با استعداد در اطراف خود پی برده است. در این فیلم؛ بردفورد یانگ، تصویربردار نابغه ای که «سلما» و «خشونت بارترین سال» را کار کرده و یوهان یوهانسن آهنگساز نقشی بسیار باارزش برعهده دارند. موسیقی یوهانسن برای تک تک ضربه های احساسی فیلم ضروری است و موفق می شود تعریفی درست از فضای پرتنش نیمه اول فیلم و لایه های زیر پوستی پرده آخر ارائه دهد. یانگ با به کار گیری دنیای طبیعی اطراف در دنیای این داستان اصیل غیرواقعی، به طرز دلپذیری حس لامسه ما را تحریک می کند. شاید نتوانیم با روایت داستان از دید لوییز کاملا ارتباط برقرار کنیم، ولی تصویر دویدن یک کودک در یک دشت را کاملا می فهمیم. برخلاف تصویربرداری تجاری پرتب و تابی که عادت کرده ایم در سینمای علمی تخیلی ببینیم، خیال پردازی های یانگ بسیار سیال است. مهم تر از همه این که بر خلاف بلاک باسترهای تجاری که قبلا در کارخانه فیلمسازی هالیوود دیده ایم، به نظر می رسد هرچیزی در این فیلم از یک ذهن واحد نشات گرفته است: از تصویربرداری، کارگردانی و بازی گرفته تا موسیقی متن و فیلمنامه.
علی رغم همه این ها، «ورود» در میانه های داستان دچار ضعف می شود. نکته ای که شاید باعث کاهش بینندگان شود. بخش اولین تماس به شکل غیرقابل انکاری قوی است و صحنه های تماتیک هدف مند پایانی به شدت باشکوه هستند. ولی در جایی از فیلم؛ یک ریتم داستانی بسیار کند شده سترون، کاملا مشهود است. بدون این که بخواهم چیزی از داستان لو بدهم، باید اعلام کنم که عنصر غافلگیری پیچش های پرده آخر باعث بروز چند تصمیم روایی اجباری در میانه داستان شده است، این اقدام باعث می شود بینندگان در حالی که می توانند کاملا غرق دنیای فیلم شوند، تنها نظاره گر ماجراهای فیلم باشند. ویلنو کارگردان با استعدادی است، ولی این فیلم در صحنه های احساسی و فلسفی پرده آخر فاقد آن حرارت لازم است. ما حس می کنیم پشت سنگری قرار گرفته ایم که لوییز هنگام برقراری ارتباط با موجودات بیگانه از آن استفاده می کند. درست مثل خود لوییز، ما هم دوست داریم تجهیزات اضافی را کنار گذاشته و پشت این صحنه را ببینیم.
همان طور که گفتم با فیلمی جاه طلبانه طرف هستیم، نوعی فرآیند فیلمسازی کامل که لیاقت استقبال مخاطبان را دارد. «ورود» بینندگان خود را وا می دارد که درباره مسائل مختلف تجدید نظر کنند، مسائلی مثل این که چه چیزی واقعا ما را به انسان تبدیل کرده است، یا تاثیر اندوه بر روی هستی ما انسان ها در گذر زمان. فیلم به بهترین شکل ممکن، و تا حد زیادی به لطف بازی ادامز، نشان می دهد که همه ما چنین روزهایی را تجربه کرده ایم، روزهایی که ارتباطاتمان به دیگران از بین رفته و ترس از ورود به یک فضای ناشناخته را حس کرده ایم. بهترین کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که از سرخورده بودن دست برداشته و به فکر بازگرداندن چیزهای از دست رفته باشیم.