نقد فیلم منچستر کنار دریا Manchester by the Sea؛ درامی به شدت تأثیرگذار با حال و هوای آثار چارلز دیکنز
- توضیحات
- نوشته شده توسط استفانی زاکارک
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1395-09-14 00:58
جایی که شما در ان زندگی میکنید ممکن است زیباترین یا وحشتناکترین مکان ممکن در عالم باشد. زیباترین یا وحشتناکترین از این نظر که ممکن است شما تا آخرین لحظهی زندگیاتان مجبور باشید که در آن بمانید یا از این جهت که نتوانید هرگز ترکش کنید. به نظر میرسد بهترین راه برای سنجش میزان زیبایی یا وحشت جایی که در آن زندگی میکنید، تلاش برای ترک کردن موقتی آنجا باشد. در این موقعیت جدید چون شما از محل زندگانیاتان دورتر هستید میتوانید نتیجه بگیرید که آیا جایی که قبلا در ان زندگی میکردید موقعیت مناسبی داشته یا نه، وحشتناک بوده؟ این همان چیزی است که برای کاراکتر اصلی فیلم «منچستر کنار دریا» اتفاق می افتاد. کاراکتری به نام لی چندلر که کیسی افلک بازیاش می کند.
زمانی که ما برای اولین بار لی را میبینیم، او بر روی ساختمانی نیمه کاره کارگری میکند. جایی (محلهای مخصوص طبقهی کارگران در بوستون آمریکا) که شما هرگز آنجا زندگی نکردهاید. اینجا بخشی از ایالات متحده است که بسیار دورتر از جایی است که لی در واقع بدانجا تعلق دارد. منطقهای در شمال آمریکا که به دلیل دسترسی به دریا، شغل اکثر مردمانش ماهیگیری و گذران زندگی از این طریق است. در هر صورت روزی تماسی با لی گرفته میشود و او مجبور میشود دوباره به شهر محل زادگاهش بازگردد. برای این کار او مجبور است که کار ساختمانیاش را نیز رها کند زیرا نمیداند مدت زمان مرخصی گرفتن را نمیداند.
برادر بزرگتر لی؛ جو (کایل چندلر) که برای لی به معنای همه چیز بوده، مرده است. و اکنون لی قیم و سرپرست پسر نوجوان برادرش جو؛ پاتریک است. لی برادرزادهاش را عاشقانه دوست دارد اما میداند که این نمیتواند به خودی خود برای کمک به بالیدن تنها یادگار برادرش کفایت کند. واقعیت امر این است که لی گذشتهی چندان خوبی نداشته است. او یکبار طلاق گرفته و از نظر روحی بسیار پریشان و آشفته حال است. از همین رو فکر می کند در حال حاضر به هیچ عنوان آمادگی لازم برای قبول نقش پدر را ندارد. از سویی دیگر با بازگشت لی به خانهی پدری اتفاقات دیگری نیز می افتد. همسر سابق او؛ رندی (میشل ویلیامز) به نظر می رسد که دوست دارد دوباره در کنار لی باشد. از سویی دیگر لی اکنون باید تجرات کوچک خانواده را نیز اداره کند. کاری (ماهیگیری و فروش آن) که قبلاً توسط جو انجام میگرفته. به همهی اینها البته باید زن غریب و نامتعادل جو؛ السی (گرچن مول) اضافه کنید که در این میان سعی میکند بیشتر از پیش به پاتریک نزدیک شود.
سوال اصلی این است؟ چه اتفاقی افتاده است که این درام توانسته تا به این اندازه تاثیرگذار و تامل برانگیز به نظر برسد؟ حال و هوای فیلم خیلی به روح اثار چارلز دیکنز؛ نویسندهی دورهی ویکتوریایی بریتانیا نزدیک است. البته این فیلم هیچ ارتباطی به ملکه ویکتوریا و بریتانیا ندارد بلکه منظور شیوهی زندگی طبقهای است که به طور مشخص چارلز دیکنز در آثارش آن را بازنمایی میکرد. اما لونرگان کیست؟ او پیشتر یک نمایشنامهنویس بوده است و صبغهی تئاتری دارد. او در سال 2000 اولین فیلم خود با عنوان «میتوانی روی من حساب کنی» را ساخت. 11 سال بعد نیز فیلم تحسینشدهی «مارگارت» را. همین تجربهها کافی بود که نشان دهد او چگونه میتواند درامی کاملاً چندلایه، عمیق و دیالوگ محور بنویسد و کارگردانی کند که البته بر روی صحنهی تئاتر اجرا نمیشوند بلکه جلوی دوربین به وقوع میپیوندند. مشخصا از منظر بازیگری نیز «منچستر کنار دریا» اثبات میکند که لونرگان چه بازیگردان قهاری هم هست. که این البته باز هم میتواند به پیشینهی تئاتری او بازگردد. همه در فیلم او عالی هستند. از رابرت فارستر که صرفاً در بخشهای فلشبک فیلم حضور دارد تا بازیگر نقش پاتریک. و البته که در این میان بُرد اصلی از آن دو نفر است. کیسی افلک و میشل ویلیامز.
میشل ویلیامز در فیلم درخشان است. او در اینجا در نقش زنی عصبی، پرخاشگر و البته شکست خورده بازی میکند. که البته بسیار از کاراکتر خودش به دور است. اما حضور سنگین و متاثرکنندهی کیسی افلک در فیلم بقیهی بازیها را به کناری زده است. در این مدتی که فیلم اکران و دیده شده همه دارند در مورد بازی افلک در این فیلم صحبت میکنند. البته من فکر می کنم که مختصات روانی این نقش چیز جدیدی نمی تواند برای افلک باشد چون معتقدم که او در نهایت بازیگر چنین کارکترهای درونگرا، متلاشی، آرام و سر به زیر است. او در فیلم در قالب کاراکتری بازی میکند که مجبور است به یکباره نقش جدیدی را در زندگانی اطرافیانش بازی کند. موقعیتی ک به نظر می رسد بدتر از زمانی باشد که او شهر محل زادگاهش را به امید شروع یک زندگانی جدید ترک گفته است. به واقع او اکنون مجبور شده به همان شهری بازگردد که از آن خاطرات دلچسبی-جز خاطرهی برادرش- به یاد ندارد. بازگشتی که البته این بار آغشته به نوعی احساس تعهد است. چیزی که در گذشته چندان آن را تجربه نکرده است. از همین رو هم هست که کاراکتر لی یک کاراکتر پیچیده است. مشکلات او چنین چیزهای به ظاهر کوچکی است که همه ما ممکن است در زندگانی تجربهاش کنیم. کسی که گمان میکند نمیتواند پدر خوبی باشد. این شاید به نظر اعتراف خیلی سادهای به نظر بیاید اما نه برای کسی که مجبور است در قابل یکی دیگر نقش پدری ایفا کند. در صحنهای از فیلم لی تلاش میکند که تا پاتریک را در حین دیدن جنازهی پدرش دلداری بدهد. او به پاتریک میگوید: به نظر میرسد که مُرده است. اما شبیه مردهها نیست. خوابیده یا یک کار دیگر میکند. بازی افلک در این صحنهها بی نظیر است. اویی که دارد تلاش میکند خود را قوی و مستحکم نشان دهد همچون یک ماهیگیر که یک قایق را در دل دریا هدایت و رهبری میکند اما میداند که به زودی اسیر طوفان خواهد شد. یا دریا اینی نخواهد بود که اکنون خودش را بدو نشان میدهد. بازی افلک در منچستر کنار دریا یک همچین چیزی است. چیزی که میتوانید آن را داخل چشمانش ببینید. اگر نتوانید صدای نالههایش را بشنوید.
دیدگاهها
و بازي كيسي افلك هم معركه ي معركه بود