سرنوشتهای ازهمجدا / دربارۀ رمان «اینجا؛ نرسیده به پل...» نوشتۀ آنیتا یارمحمدی
- توضیحات
- نوشته شده توسط مهدی امیرخانلو
- دسته: یادداشت ادبیات
- منتشر شده در 1393-05-10 01:26
نویسندۀ وبلاگ «شمال از شمال غربی» زمانی در نقد یکی از فیلمهای جشنوارۀ فیلم فجر بهاختصار نوشته بود: «با دیدن هر فیلمی که زمان را قطعهقطعه میکند میشود از خود سؤال کرد که اگر زمان بههمریخته نبود و خطّی روایت میشد چه اتّفاقی میافتاد؟» این سؤالی است که این روزها در برابر قریب به اتفاق آثار داستانیمان میتوانیم از خود بپرسیم، زیرا شکست زمان خطی دیگر انگار به جزیی بدیهی از فرایند خلق داستانها و رمانها بدل شده است. میخواهیم از همین سؤال بدیهی آغاز کنیم و از تمایزی که میان زمان خطی و غیرخطی گذاشته است و ببینیم که اگر در اینجا؛ نرسیده به پل... زمان بههم ریخته نبود و خطی روایت میشد چه اتفاقی میافتاد؟ بهعبارت دیگر، اگر شکست زمان و روایت خطی را، بهترتیب، از خصوصیات بارز نوشتار مدرن و نوشتار رئالیستی بدانیم، میخواهیم ببنیم که انتخاب اولی (بهعنوان یک مُد نویسندگی) بهجای دومی (بهعنوان شیوهای ازمُدافتاده) آیا نفعی به نویسنده رسانده است یا برعکس او را از رسیدن به هدفش بازداشته است.
چونکه رمان به ظاهر هدف مهمی دارد و آن بهدستدادن یک «تجربۀ نسلی» است. اینجا؛ نرسیده به پل... داستان زندگی سه دختر جوان دهۀ شصتی در برههای است که آنها در یک خانه با هم زندگی میکنند. رؤیا معلم زبان است و در یک زبانکده درس میدهد، مهتاب شیمی خوانده اما حالا برای کار میخواهد آرایشگری یاد بگیرد و آیدا دانشجوی ادبیات فارسی است اما بهترین اوقاتش را پای اینترنت میگذراند. از همین شرح مختصر هم میشود فهمید که رمان از روایتی چندتکه و «زمانی قطعهقطعه» ساخته شده است. زمان در رمان البته بهپیش میرود تا چند ماه از زندگی این دخترها را در آن خانۀ حوالی پل کالج نشان بدهد، اما مدام قطع میشود تا از منظری دیگر روایت شود. روایت رمان بهوضوح شکلی سینمایی دارد، به این ترتیب که هربار یکی از دخترها عهدهدار عمل روایتگری میشود و آن را تا نقطهای پیش میبرد تا اینکه گفتارش کات بخورد و یکی دیگر رشتۀ روایت را بهدست بگیرد. با این کار نویسنده صداها یا بهتر بگوییم، کانونهای روایت مختلفی در رمانش ایجاد میکند. همان تمهیدی که در روایتشناسی از آن بهعنوان کانونسازی یا کانونیکردن (focalization) یاد میکنند. در این میان، گفتاری که هر راوی یا کانون روایت تولید میکند درواقع همان «تجربۀ نسلی» است. (کاملترین و آگاهانهترین نمونۀ استفاده از کانونهای روایت در ادبیات داستانی فارسی شاید هنوز همان «شازده احتجاب» گلشیری باشد که در آن فخرالنساءشدن فخری بهواسطۀ ادغام گفتار این دو صورت گرفته است. هرچند در آنجا هدف ارائۀ نوعی تاریخ استحاله و زوال بوده است.) بنابراین، آنچه با آن سروکار داریم نه یک تجربه که «تجربهها»ست و این ارمغان استفاده از روایت چندتکه و زمان قطعهقطعهشده است. در واقع، رمان بهطور غیرمستقیم بهما میرساند که بهدستدادن یک تجربۀ نسلی ناممکن است، زیرا در نهایت ما با کثرت تجربهها سروکار داریم.
اما، بهبهای این کثرت چه چیزی از دست رفته است، یا، بهبیان دیگر، نوشتار مدرنیستی چگونه نویسنده را از رسیدن به هدفش بازداشته است. به خود رمان برگردیم. یک خانه، و سه دختر جوان که در آن زندگی میکنند. هر سه نفر متولد دهۀ شصتاند اما آیا چیز بیشتری هست که آنها را بههم پیوند بزند؟ راستش، نه. هرکدام از این آدمها به راه خودش میرود و انگار فقط دست اتفاق آنها را در یک خانه گرد آورده است. کثرت یا همان زمان قطعهقطعه در نهایت به سرنوشتهای ازهمجدایی بدل شده است که در هیچ نقطهای با هم تلاقی نمیکنند. حالا، با وجود این سرنوشتهای ازهمجدا، اصلا میتوان از چیزی به اسم «تجربۀ نسلی» حرف زد؟ اصلا، در نبود عامل مشترک یا پیوندی میان سرنوشت آدمها، چه چیزی این تجربه را به لحاظ تاریخی از تجارب نسلی قبل از خود متمایز میکند؟ در حقیقت، آن روایت چندتکه بهبهای ناکارشدن کلیتی بهنام «تجربۀ نسلی» ساخته شده است. در عوض چه میتوانستیم داشته باشیم؟ بیایید فرض کنیم میخواستیم رمان را از نو بنویسیم: شاید بد نبود بهجای تعدد کانونهای روایت، یک کانون محوری را امتحان کنیم و این یعنی چه؟ یعنی از میان قهرمانهای رمان دست به انتخاب بزنیم و یکی را برگزینیم. مثلا آیدا را، که دانشجوی ادبیات فارسی است و بهترین اوقاتش را پای اینترنت میگذراند. همۀ جهان رمان میتواند حول آیدا و زندگی او ساخته شود. اما آیدا بهتنهایی کافی نیست - آیدا بدون رابطهاش با آدمهای دیگر و بهخصوص فرهادی که توی اینترنت پیدایش کرده. یک کانون بهجای کانونها. اما وانهادن روایت چندتکه هم بدون ترکِ زمان قطعهقطعه یا غیرخطی بیحاصل است. حالا میشود زمان خطی را بهکار گرفت و آشنایی آیدا و فرهاد در اینترنت را مبدأ آن فرض کرد و آن را تا به انتهای منطقیاش ادامه داد. (داریم یک امکان را بررسی میکنیم.) مهمترین حاصلی که از این انتخاب جدید بهدست میآید، دستیافتن به تمامیت یا همان کلیتی است که یک تجربۀ نسلی را ارائه میکند. کیفیت رابطۀ این دو و فرجام آن میتواند نمونهای از همۀ روابطِ مانند آن باشد. یک خانه، سه دختر جوان، و البته یک اشتراک – و این اشتراک، فراتر از دهۀ شصتی بودنشان، رابطۀ آنها با یک نفر دوم است، با یک فرهاد نوعی. در این میان، دهۀ شصتی بودنشان خصوصیت این رابطه را تعیین میکند و آن را از رابطههای دونفره و چندنفرۀ نسلهای قبل و نحوۀ شکلگیری و احتمالاً به-پایان-رسیدن آنها متمایز میکند. پس حالا، قهرمانهای دیگر هم با داستانها و مهمتر از آن رابطههایشان میتوانند به این جهان اضافه شوند: آن را تکمیل کنند و به آن عمق و غنا ببخشند. در اینجا آنچه اهمیت دارد این نیست که رؤیا معلم زبان است و مهتاب میخواهد آرایشگری یاد بگیرد، بلکه مهم رابطۀ این آدمها با هم و آنچیزی است که سرنوشت آنها را بههم گره میزند و از آنها یک کل واحد میسازد. پس حالا، یک کانون اصلی و چند کانون مکمل.
اما چرا آیدا و نه آن دوتای دیگر؟ چون هماوست که اتفاقاً هدف رمان برای ارائۀ یک تجربۀ نسلی را برآورده میکند. آیداست که بهتر از همه تجربۀ زیستۀ دهۀ شصتیها را نمایندگی میکند و اینهم شاهدی از خود رمان: آنجا که میدود به طرف پل که برسد به آنور، به فردوسی و فرهاد که با هم حرف بزنند، بلکه حکایت جملهای که امروز توی «گودر» خوانده است تمام شود... که نوشته بود «ما دهۀ شضتیها نسلی هستیم که مهمترین حرفهای زندگیمان را نگفتیم، تایپ کردیم!» راستش، آیدا سزاوار آن است که تبدیل به یک «تیپ» شود و رابطهاش با فرهاد هم تبدیل به سرشتنمای یک دورۀ تاریخی. (و خوب است که نویسندگان ما هم قدری در این باره فکر کنند که خلق تیپ مرحلهای است فراتر از شخصیتسازی و نه فروتر از آن.) البته زمانی که نویسنده قلم به دست بگیرد خواهد دید که پیگیری این رابطه تا به انتهای منطقیاش و ساختن آن کلیت، یعنی خلق گونهای نوشتار رئالیستی، بهمراتب دشوارتر از خلق روایتی چندتکه است.
اینجا؛ نرسیده به پل... رمان باارزشی است، و از نظر من ارزش آن درست در معرفی همین رابطۀ نوعی میان آیدا و فرهاد است؛ اما رمان درست همانجا که باید شروع بشود تمام شده است و از رسیدن به آن هدف مهمش باز مانده است. هرچند، این میتواند موضوع رمان دیگری باشد...