نگاهی به «پراگ شهری که رویا می سازد»
- توضیحات
- دسته: یادداشت سایر هنرها
- منتشر شده در 1392-02-23 01:43
وقتی هنوز بیش از سی و پنج سال به تولدم مانده بود، نویسندهی گمنامی در پراگ، برای آنکه ثابت کند نویسنده است، زبان مادریاش را به گورستان سپرد و به زبان اشغالگر آلمانی هم قصر را پدید آورد، هم محاکمه را و آدم ناوجودی با اسم کوچک یوزف و اسم خانودگی کاف را در ادبیات جاودانه کرد.
وقتی هنوز کمتر از پنج سال به تولدم مانده بود، واتیسلاو هاول که تازه به سربازی رفته بود با دو تن از دوستانش که یکی از آنها دیرتر دراماتورژ اصلی تئاتر استراوا شد، نمایشنامهای را از پاول کوخوت بر صحنه برد که وجود خارجی نداشت: شب سپتامبر.
وقتی هنوز پانزده سالم نشده بود، در ژوئن 1967، واتیسلاو هاول، در تالار مایاکوفسکی خانهی فرهنگ پراگ، درحضور ییری هنریخ، مرد شماره 2 حکومت چکوسلواکی و ایدئولوگ همتراز احسان طبری حزب تودهی ایران، از رنجهایی گفت که بهشت سوسیالیستی نصیب غیرکمونیستها میکند و از این گفت که در سرتاسر سدهی 19 پراگِ اینک پایتختِ سرکوب و اختناق، پایتخت صنعتی، فرهنگی و هنری اروپا بوده است.
وقتی هنوز 25 سالم نشده بود، در 1976، همین واتیسلاو هاول همراه با 241 هنرمند و نویسندهی دیگر، منشور 77 را منتشر کرد و از دولت چکوسلواکی خواست به تعهداتی عمل کند که خود، در اکتبر1976، در روزنامهی رسمی کشور، به آن متعهد شده بود و سه سخنگو را برای گفتوگوی سازنده و جلب توجه نظام حاکم بر مسائل حقوقی بشر و شهروندان و حل این مسائل از راه مذاکره با مقامات کشوری منسوب کرد.
باز هنوز 25 سالم نشده بود که آدمی که هرگز انتظارش را نداشتم، یعنی بوخومی خرابال که در همین بهار 1967 پراگ، جزو سردمداران آزادیخواهی و یکی از نخستین بنیانگذاران سامیتسداتبود، به یکی از اولین امضاءکنندگان ضد منشور 1977 بدل شد، از این بابت اجازهی تجدید چاپِ بیسانسورِ سانسورشدهترین کارهایش را یافت و هرچه سعی میکنم قادر نیستم کمترین حس نفرتی بهاش داشته باشم.
وقتی هنوز 35 سالم نشده بود، در 1989،پنج سال بود که هاولهنوز در زندان بود و در 1978، با انتشار قدرت و بیقدرتان، نیروی مقاومتِ اخلاق و زندگی را در افشای استعفای افراد از اخلاق نشان داده بود.
باز وقتی هنوز 35 سالم نشده بود،باز در همین 1989،همین واتیسلاو هاول به ریاست جمهوری چکوسلواکی انتخاب شد و، دیرتر، اولین تجزیهی مسالمتآمیز یک کشور، یعنی چکوسلواکی، به دو کشور چک و اسلوونی را، بدون قطرهیی خونریزی، به انجام رساند و پنج سال پیش از نلسون ماندلا، عملاً نشان داد که نه مبارزه با ظلم به خشونت نیاز دارد و نه استقرار دموکراسی.
وقتی تازه اندکی از 35 سالم گذشته بود، در 1992، دختری در اصفهان به دنیا آمد که محکوم بود در رشت بزرگ شود، من هم در یزد به دنیا آمده بودم و محکوم شده بودم در هر کجای جهان به جز در یزد بزرگ شوم. آیا بههمین دلیل ساده بود که در نخستین دیدارم با نرگس حس کردم یک خویشاوندی جغرافیایی بینمان وجود دارد؟
نخستین نمایشگاه نرگس، شهری که رؤیا را میسازد، دربارهی پراگ است، شهری که تنها پایتخت دنیاست که همچنان، بهرغم تحقق آزادی، هنوز رؤیای آزدای میبیند، چون آزادی هم مثل انسان، همیشه مفهومی ناتمام است. نرگس نه فقط دلتنگ که عاشق آزادی: پرندهیی تنها که حاضر نیست وارد کمپوزیسیون آسمان شود؛ عیسای نگهبان شهری یا شهرش فلویا خودش؛ قبری که تصویرِ ناتمامِ غرورِ زندگیِ یک ساختمان و یک درخت را، سرکوفتگیاش را به عروج بدل میکند؛ پروازی که راهش را در میان شنزارها گم کرده است و هنوز تشنهی عروج است؛ شیروانیهایی که ارتفاع آسمان میکوشد هر فرازشان را فرود کند و فقط از این میگویند که قصهی ابزارِ دیگرِ انسان در جنگ مرگ و زندگیاند.
با چنین مضمونشناختی، نرگس هنوز راهی دراز و همانقدر نامطمئن که ناهموار، در پیشرو دارد.
شهرِ واتیسلاو هاول، پایتخت ویرانِ فرهنگ و هنر و صنعت سدهی 19، با ساختمانها و پرندههایش، هنوز بی هیچ حضورِ بیانسانِ طبیعت، نه از جعل میترسد و نه از جاعل چون میداند هنوز میتواند یک اصفهانیِ بزرگشدهی رشت را چنان مجذوب خود کند که یک نمایشگاه پدید آید.
امیدوارم نرگس واقعاً جهانگرد واقعی باشد و خودروش همچنان دوربینش بماند که از قدیم گفتهاند سفر انسان را پخته میکند.