زیبایی شناسی گرسنگی یا زیبایی شناسی خشونت
- توضیحات
- نوشته شده توسط بهروز صادقی
- دسته: یادداشت سینمای سایر کشورها
- منتشر شده در 1390-08-23 01:37
پنهلوپه هیوستون منتقد «سایتاندساند»در مقاله ای راجع به نئورئالیسم ایتالیا نوشت: «نئورئالیسم؛ سینمایی انقلابی در جامعهای غیرانقلابی بود.»
گویا او دریافته بود که نئورئالیسم، مطابق آرمان چزاره زاواتینی که معتقد بود فیلم در اصل آرمانی است که در طول 90 دقیقه آن هیچ اتفاقی نیفتاد، وجود خارجی نداشته است. این سینما صرفا به شرایط فقر زده و سیاهی تعلق داشت که حاصل ویرانیهای جنگ جهانی دوم بود. با بهبود شرایط اقتصادی جامعه و گذار از دوران گذشته، این سینما نیز فراموش شد. البته در این میان نباید بیتفاوتی سینماروهای ایتالیایی را نیز فراموش کرد.
نئورئالیسم هر چقدر که در بیرون از مرزهای ایتالیا تحسین شد، در درون کشور با بیاعتنایی منتقدان و به ویژه مردم روبهرو شد. به هر حال نئورئالیسم گفتمان عینیت یافتهای بود که ریشههایش را در یک بحران مقطعی جستوجو میکرد. این جنبش سینمایی در زیرلایههایش خواستار نوعی تعاون بین تضادهایی بود که یقین داشت تا ابد ادامه خواهند داشت. هرچند هرگز چنین به نظر نمیرسید. حتی ادعای انقلابی بودن این سینما نیز برداشت خام دستانهای بود. شاید این انقلاب جنبهای فرمال داشت. وگرنه محتوای این سینما نوعی دعوت به انزوای عرفانی و برکنار بودن از مناسبات اجتماعی بود. این سینما تنها به نشان دادن تضادهای جاری جامعه ایتالیای بعد از جنگ میپرداخت و هرگز سعی بر ارائهی راه حلی نمیکرد. به همین خاطر جنبه پوپولیستی هم نداشت. آنچه که بعدها به ویژگی اساسی جنبشهایی تبدیل شد که همگی وامدار سنتهای فرمال نئورئالیسم بودند. سینما نوو در برزیل (دهه50) یکی از این جنبشهای مذکور بود و در اصل مهمترین و متهورانهترین آنها.
شباهت جامعهی ایتالیای بعد از جنگ جهانی دوم با آمریکای لاتین درگیر در تضادهای قومی و قبیلهای، بیشترین امکان را برای بهره برداری از آرمان زاواتینی مهیا کرد. سینما نوو با این شعار گلوبر روشا: "ایده ای در سر، دوربینی در دست" یکباره از میان مناسبات سینمای تجاری آمریکای لاتین برخاست. البته برزیل در این میان پیشگام بود. این سینما میراثدار تمامی سنتهای فیلمسازی چند دهه اخیر در اروپا بود. البته ابتدا به تقلید کورکورانهای از همانها بسنده کرده بود. این گلوبر روشا بود که در سال 1963 با انتشار کتابی در مورد سینمای روز برزیل و متعاقب آن مقالهای به نام "زیبایی شناسی گرسنگی یا زیبایی شناسی خشونت" سینما نوو را به عنوان طلایهدار سینمای موسوم به سوم، مطرح کرد و سینمای سوم اشاره به فیلمهایی داشت که در کشورهایی سوای کشورهای صنعتی پیشرفته ساخته میشد. بحث اصلی روشا در این مقاله لزوم ساختارشکنی در فرم و محتوای سینمای روایی بود. از نظر او ایدئولوژی در چنین سینمایی ظاهری مقدس به خود میگیرد. روشا همانطوریکه زیباییشناسی فقر نئورئالیسم را میستود، آن را بیرحمانه نیز میکوبید. سینما از نظر او فقط برکنار ماندن از تکنیک و داستان پر زرق و برق نبود. او مارکسیستی بود که عقیده داشت: دستاوردهای هنری یک جامعه فارغ از شرایط بد اقتصادی آن است. انگشت اتهام او در این میان به سمت همان جنبشی بود که در قلب اروپا اولین زمینهساز سینمای بیبضاعت اما غنی در تحلیل، به شمار میرفت. یعنی نئورئالیسم. سینما در نظر روشا هنری انقلابی بود. او بیشتر از اینکه تحت تاثیر زاواتینی باشد، ورتوف را در جهانبینی رادیکالش به یاد می آورد. البته ورتوفی که دوست داشت روایت را نیز در تار و پود ایدئولوژیاش بگنجاند. البته حتی ورتوف نیز در سینما حقیقت دستساز خودش، همیشه قصهای برای تعریف کردن داشت. زیرا قصه در چارچوب یک اثر سینمایی –در منطق اصلی آن- هرگز از بین نمیرود. بلکه نحوه روایت کردن آن از شکلی به شکل دیگر تغییر مییابد. مانند انرژی که جنبه عینی نیز ندارد و صرفا از مادهای به ماده دیگری انتقال مییابد به گونهای که حضورش هرچند نامحسوس لمس میشود. روشا به گونهای دیگر سعی داشت همین حضور نامحسوس را بگیرد و پس از ترکیب با ایدئولوژی غالب بر تفکراتش به مخاطب ارزانی دارد. سینمایی که به زعم او میتوانست برخلاف نئورئالیسم یا موج نوی فرانسه، دو سویه متفاوت از هم داشته باشد. یعنی در عین انقلابی بودن در مضمون و نه مانند موج نو در فرم، پوپولیستی هم باشد. همین پوپولیسم زمانی میتوانست به ظهور عینی برسد که تاریخ، اسطوره و فرهنگ عامه را در هم بیامیزد. از نظر روشا پوپولیسم میتوانست تز دیگری را بازآفرینی کند که قطعا همان بینش انقلابی بود و انقلابی از این جهت، که از حقوق مردم دون پایه در مقابل زیاده خواهیهای طبقه اقلیت و سلطهگر سرمایهدار حمایت میکرد.
روشا در مقاله زیبایی شناسی گرسنگی که سنت سینما نووی برزیل را وارد جهان رادیکالتری کرد، فقر، گرسنگی و خشونت را دریک ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر قرار داد. او گرسنگی در مضمون و فرم را در کنار امر مادی تعریف کرد. یعنی پناه بردن به ایدئولوژی ناکامل بودن عامدانه که آشکارا یک ترفند انقلابی و یک ساختارشکنی عقیم را رهبری میکرد و این در تقابل با همان سنتهایی بود که خود سینما نوو در بدو تولد بدانها نظر داشت. روشا سینمایی را تعریف کرد که عامدانه در تکنیک ناکامل، در درامپردازی ناموزون و به لحاظ جامعهشناختی نادقیق بود. به سخره گرفتن نئورئالیسم خنثی و جنبش موج نوی فرانسه که به زعم روشا در بطن بورژوایی بود، گام بعدی روشا بود. او رفته رفته به این نتیجه رسیده بود که تمامی جنبشهای سینمایی اروپا از بدو اختراع سینما بورژوایی و در خدمت اهداف استعمار بودهاند. در این میان او چاره را در بازگشت به سنت مدرنیسم دهه 1920 آمریکای لاتین میدید. آنچه که او آدمخواری تعریف میکرد در اصل اشارهای بود به واقعیتی هولناک که قرنها قبل در میان قبایل بدوی برزیل رخ میداد. آنها برای اینکه بتوانند به قدرت روح اسیر اروپاییشان دست یابند او را میکشتند و سپس میخوردند! تا بدین گونه به بطور کامل روح او را در سیطره خود داشته باشند. روشا این تمنای وحشیانه قدرت را البته در چارچوب هنر تقاضا میکرد. گریز از مناسبات استعماری کشورهای امپریالیست با رجوع به اساطیر فراموش شده و سود جستن از برخی از ویژگیهای متهورانه هنر بورژوایی. تلفیق مونتاژ شوروی با دستاوردهای موج نوی فرانسه و سینمای هنری دههی 60 اروپا از همین ایده نشأت میگرفت. روشا در اصل برشتی بود که دیگر خردگرایی را نیز به سخره میگرفت و برکنار ماندن از روایتهای منقطع متن را. زیرا با توجه به انتظاری که او از سینما داشت، یعنی همان انقلابی بودن، خردگرایی به طور بدیهی از قاموس تفکراتش حذف میشد. روشا بسیار زودتر از فرناندو سولاناس و اکتاویو گتینو، فیلمسازان آرژانتینی، از لزوم ایجاد سینمایی جدید در میان دو سینمای غالب جهانی سخن گفت. او همانطوریکه سینمای تجاری عامهپسند هالیوود را که سینمای اول مینامید، میکوبید، هنر بورژوایی اروپا را نیز مورد حمله قرار می داد و این سینما در کنار هنر مردم فریب رئالیسم سوسیالیستی شوروی، به زعم روشا سینمای دوم محسوب میشد. گویی سینمای سوم سنتزی بود از تضاد دیالکتیکی بین سینمای اول و سینمای دوم. سنتزی که اکنون و در دستان امثال روشا تز و آنتیتزش را نفی میکرد. البته روشا هرگز خاستگاه سینمای انقلابی مدنظرش را رد نمیکرد و اینگونه به پارادوکس ایجاد شده حول محور اصلی نظراتش میافزود. پوپولیسم سینمای انقلابی او به هرحال ریشههایش را در زیباییشناسی روشنفکرانه هنر اروپایی مییافت. تقابل بین این پوپولیسم انگیخته با روشنفکری به زعم روشا عقیم اروپایی جلوهای دیگر از تضاد دیالکتیک ذاتی هنر را نشان میداد. خود روشا در سینمایی که بعدها به سراغش رفت برای اثبات این نکته رمزگانهای فرعی متعارض را به شیوهای کنشمند در هم دیگر گره زد. برای مثال مونتاژ آیزنشتاین را در یک سکانس با میزانسن بازنی و سینما وریته به سبک ژان روش، قرار داد. البته اینها به تنهایی تز جدید او برای القای حس تنشزای فزایندهای بودند که وقتی در تضاد با درونمایهی اثر روشا، که همان نشان دادن گرسنگی جامعه معاصر برزیل به عنوان آنتیتز قرار میگرفتند، سنتز انقلابی او را تکمیل میکردند. البته آلن رنه نیز در سال گذشته در مارین باد این تکنیک دیالکتیکی را برای ساختارشکنی عنصر زمان به کار برد. در فیلم او این تمهید در جهت سردرگم کردن مخاطب در میان زمان دراماتیک و زمان واقعی رویداد روایی فیلم بود. او با تکنیک برداشت بلند و فوکوس عمیق بازنی باعث ایجاد زمانی فشرده و واقعی شد و سپس با کش دادن همان از طریق مونتاژ آیزنشتاینی بر زمان دراماتیک اثرش افزود. یعنی یه طرز هوشمندانهای ساختارگرایی سینمایی را در تقابل با پدیدارشناسی همان قرار داد و اینگونه باعث فروپاشی زمان فیزیکی شد. این بینش روشنفکرانه البته هرگز به مرحله دیالکتیکی جدیدی نرسید. سنتز رنه صرفا القای همان حس سردرگمی مخاطب در میان زمان و مکان عینیتیافته فیلمیک بود. اما روشا همین سنتز را تز جدید فرض کرد و همانطوریکه اشاره شد با قرار دادن در برابر آنتیتز پوپولیستی درونمایه اثرش تضاد دیالکتیکی جدیدی را باعث شد. در این بین روشا بیشترین نزدیکی را به نظریات هرگز اجرا نشده خود آیزنشتاین پیدا کرد. به هرحال زمانی که آیزنشتاین عملا مونتاژ دیالکتیکی خود را عرضه میکرد، عنصر صدا به هنر سینما افزوده نشده بود.
گویا رنه همان قدر از هگل دور بود که روشا یا آیزنشتاین از کانت. هنر رنه صرفا سعی در تکریم و انعکاس زیباییشناختی خودش داشت. این هنر نیازی نمیدید که جهان پیرامونش را به مبارزه بخواند. این روشنفکر نمایی به نظر روشا عقیم بود، چون در برابر خودش حریفی برای جنگ نمیدید. ایرادی که روشا به سینمای همتای آنارشیستش؛ ژان لوک گدار هم میگرفت. او گدار را در سال 1967 آنارشیست اخلاقگرای بورژوای سوئیسی خطاب کرد! زیرا به نظرش سینمای او حاصل دلمشغولیهایی بچهگانه بود! او به زعم روشا به خاطر پناه بردن به گفتمانی روشنفکرانه و به دور از فرهنگ عامه صرفا یک انقلابی در فرم بود. اگر قبول کنیم که گفتمان سینمایی واقعیت را بازتولید میکند، البته بعد از درک فرایندهای اجتماعی، سینمای گدار به نظر روشا بسیار دور از واقعیتی بود که توده را نسبت به موقعیتشان آگاه سازد. گدار سینمایی بسیار روشنفکرانه و غامض داشت و این از نظر روشا که گرسنگی فرم را در کنار گرسنگی محتوا میخواست، پذیرفتنی نبود. زمانی که گدار در تیتراژ پایانی فیلم آخر هفته از جملهی پایان سینما به جای پایان استفاده کرد، روشا گفت: «اگر برای او سینما تمام شده است، برای ما تازه آغاز کار است.» و منظورش از ما، خودش به همراه رادیکالترین اعضای جنبش سینما نوو برزیل بود؛ پییرا دوس سانتوس و روی گوئرا. روشا شاید گمان میکرد سرخوردگی زودهنگام گدار از ادامه مبارزه فیلمیک با ایدئولوژی غالب سرمایهداری، معلول همان برداشت نادرست او از گفتمان سینمایی بود؛ البته روشا معترف بود که سینمای گدار عامدانه و در عین مدرن بودن، ناکامل و ناقص است. گویی روشا فراموش کرده بود که یک گفتمان سینمایی معلول عوامل مختلفی از جمله جغرافیای احاطه کننده همان داشت. موضوعی که خود گدار در سال 1969 و در فیلم بادی از سمت شرق که در گروه ژیگا ورتوف ساخت، بدان اشاره میکند. در این فیلم که نوعی محاکمه موج نو نیز محسوب میشود، گدار از روشا میخواهد سینمای سیاسی را به او بیاموزد! البته روشا در برابر این سوال پاسخ روشنی نمیدهد و تنها به مسیر ناشناختهای اشاره میکند. مسیری که از نظر او به یک تامل فلسفی ختم میشود و این بار گویا تکرار سخن برشت باشد که زمانی از برکنار ماندن از متن اجرا شده گفته بود. گدار در بادی از سمت شرق به تقابل بین موج نو و سینما نوو که بانی سینمای جهان سوم نیز محسوب میشود نیز میپردازد و نتیجه میگیرد این سینما نوو بوده است که فرآیند تدریجی پیشروی به سمت یک سینمای سیاسی کامل را به سرانجام رسانده است و این به دلیل وابسته بودن این سینما به پوپولیسم مورد اقبال توده بوده است. آنچه که هرگز در یک فرهنگ مدرن و پیشرو دیده نمیشود. شاید حتی بتوان ادعا کرد پست مدرنیسمی که یک دهه بعد در اروپا و آمریکا متولد میشود ریشههایش را لااقل در سینما، مدیون تجربههای رادیکال فیلمسازانی چون روشا باشد.
جریانی که روشا با نوشتن زیباییشناسی گرسنگی باعثش شد البته بعدها توسط فیلمسازانی چون خولیو گارسیا اسپینوزایکوبایی نیز ادامه یافت. او در سال 1969 مقالهی پیش به سوی سینمای ناقص را با توجه به آرای روشا نوشت و به فیلمسازی مشغول شد؛ البته خود سینما نوو در اوایل دهه 70 از سوی حکومت جدید برزیل به شدت سرکوب شد. کویا روشا در رسیدن به آرمانهایش موفق شده بود. او در فیلمهایی که بعدها تحت تاثیر نوشتههای خودش ساخت (آنتونیو داس مورتس و خدای سیاه شیطان سفید) به تقابل آشکار با سیاستهای حکومت تحت امر استعمار کشورش تاخت. به گونهای که آشکارا بر حق تمامی روستاییان، مبنی بر زمیندار شدن آنی تاکید کرد. و این بیشتر شبیه تابویی بود که دیگران سعی در مجاز گویی اش داشتند تا عینیت یافته و ستیزه جویانه.
دیدگاهها
دوس سانتوس لایه های فراوان دارد در حالی که در نگاه نخست او را مبتدی می خوانید.. نحوه بکار گیری دوربین(مدام در حال آمد و شد میان شخصیتها) پیوند( نه تدوین) و یا عدم بهره جویی از موسیقی(صدای پای خانواده بر زمین خشک خودش موسیقی ست) همه اعجاز انگیز است. اینها همه در دل فیلم است و معنای خالق