فوتورئالیسم نوستالژی / «نگاهی به چند اثر از واحد خاکدان »
- توضیحات
- نوشته شده توسط سپهر خلیلی
- دسته: یادداشت نقاشی
- منتشر شده در 1392-08-06 01:32
1
نقاشان رئالیست در سراسر تاریخ، یک واقعیت رنگ آمیزی شده [و در نهایت یک واقعیت سیاه قلم] را پیش روی مخاطبان خود گذاشتند، نسخهای واقعی از واقعیت: تشدید و تخفیف نور و رنگ، دگرگونی فیگور انسان، طبیعت و فرهنگ اقتصادی. بازنمایی دقیق واقعیت: تا کشف معنای متافیزیکی واقعیت و عینی سازی آن، در مقام تکثیر؛ نقاشیهای باروک، عصر رنسانس، رامبراند، پیتر بروگل، کوربه، در کنار نقاشانی که با واقعی کردن، رئالیسم را به اجرا در میآورند.
ساختن شمایل برای چهرة مسیح، پرترهها. ساعتهای متمادی نقاش مشغول به تصویر کشیدن سوژة خود بود، فیگورهای انسانی نیمه برهنه، برهنه یا حتی پوشیده از لباس؛ اما با اختراع عکاسی، همة مناظر، لحظات و یا شمایل ها قابل تکثیر شدند، آنهم در سطح دیگری از واقعیت. دوربین میتوانست با گرفتن تصویری منفی از واقعیت یک رونوشت واقعی از آن ارائه دهد. از سوی دیگر، عکاسی با تسخیر نور و با نفی آن توانست اثرگذارترین عنصر در نقاشی را به شکل بهتری به نمایش بگذارد؛ آنهم به واسطة یک مکانیسم؛ اما رفته رفته با بحرانی شدن چهرة واقعی واقعیت، با تکثیر تصاویر و با هجوم وانمودهها، فضای هایپررئالیته نقاشی رئالیسم توانست مکانیسم نامبرده را بازسازی کند. این بار الگو، خود یک رونوشت بود. در این شکل از نقاشی، نقاش غالباً از روی عکس سوژة خود را به تصویر میکشد. آنچه در اینجا نفی میشود همان الگوی افلاطونی از واقعیت است. همان تجسم ثانوی از ایده، از مثل. در واقع نقاشی فوتورئالیسم با نفی واقعیت، به یک وانموده در نقاشی، به تجسمِ آری گفتنِ وانموده به خودش، رسید. یک اثر واقعی که با واقعیت خودش و در فقدان الگوی واقعی خودش شکل میگرفت. نقاشان فوتورئالیست سیستم بازنمایی عکاسی را دیگربار به اجرا درآورند، با این تفاوت که این بار مدیوم اجرا، نقاشی بود. آنها در پی آن بودند که یک تصویر واقعی به دست دهند دقیقاً با همان تکنیکی که عکاسی عمل میکند، نقاشیِ آنها میبایست با واقعیتی که دوربین پیشرو میگذاشت کاملاً منطبق باشد و عنصر موهومی که همواره از خلال نسبت رنگ و نور برقرار میشد این بار وهم خود را از خلال نسبت دو امر شبیه، به بیان دیگر از شباهت به دست آورد.[1] در نقاشی همیشه نور به عنوان نسبتی از تونالیتة رنگ ها در نظر گرفته میشود، با ترکیب این تونالیتهها نور خلق میشود. عکاس با نفی نور و نقاش با نقاشی کردن نور میتوانست واقعیت و مرئی بودن ابژهها را به نمایش گذارد. با این تفاوت است که ما به این پرسش که آیا میتوانیم نقاشان گذشته را عکاسان واقعیت در نظر بگیریم پاسخ منفی دهیم.
دلوز در مقالة «افلاطون و وانموده»[2] به درستی اشاره میکند که نسبت وانموده با واقعیت یا الگو را باید با تفاوت آنها سنجید، چرا که دقیقاً همان تفاوت است که شباهت را ایجاب میکند. شباهتی که رابطة بازنمایی با جهان ابژکتیو را هم فاش میکند. وانموده بیشتر از آنکه بازنمایندة چیزی باشد افشاگر تفاوت است، در حالیکه معیار برای سنجش کیفیت همان انطباق کامل رونوشت از واقعیت است؛ اما نقاشی فوتورئالیستی در مقام وانموده از این شباهت در می گذارد و واقعیتی واقعی تر را به نمایش میگذارد؛ تفاوت همان ارجاع فوتورئالیسم به واقعیت است و همة تفاوت خود را نیز از همین تفاوت میگیرد. همین تفاوتی که فاصلة واقعیت الگو و خود را آشکار میکند. یک فاصلة هیولاوش.
2
فوتورئالیسم برایم اصطلاحی است که در نظر اول میتوان نسبت آثار «واحد خاکدان» و تاریخ نقاشی را با آن مشخص کرد. هر چند باید در نظر داشت که این نامگذاری تکنیک نقاشی خاکدان را آشکار میکند. خاکدان به عنوان یک نقاش فوتورئالیست از طرفی با مسئلة واقعیت درگیر است و از طرف دیگر با خود ابژة نقاشی. فارغ از نسبت نقاشی خاکدان با عکس و دوربین عکاسی، باید در آنچه او را در مقام یک نقاش فوتورئالیست به ما میشناساند باز نگریست؛ نسبت با نور: نسبتی که میتوان آن را با نسبتهای متفاوت نور در تاریخ نقاشی مقایسه کرد. برای مثال ورمیر و رامبراند را در نظر داشته باشید. به تعبیر دلوز در ورمیر کُلیت اثر به واسطة نور مشخص میشود حال آنکه در کار رامبراند نور حالت و شدتی از رنگ است. نور در کار خاکدان نیز بواسطة رنگ آشکار میشود. آنجا که رنگها رفته رفته رمق خود را از دست میدهند و به تونالیتهای روشنتر در میآیند. به مرز سفیدی و نور. اگر واقع گرایی ورمیر را منطبق با همان نگاه عکاسانه ببینیم، رامبراند کماکان نقاشی میکند. این مسئله در مورد خاکدان نیز صادق است، خاکدان نور را نقاشی میکند، اما هر چند که نقاشی او از نور وانموده ای از نور را احضار میکند اما کیفیت بعضی از نقاشیهای او این وانمودگی را کمرنگ میکند. حال این پرسش پیش می آید که پرداخت دقیق جزئیات واقعیت از چه اهمیتی برخوردار است؟ پیشتر گفته شد که فوتورئالیسم نه از خلال شباهت بلکه به واسطه تفاوت است که به بیان در میآید. در نتیجه، باید گفت این تفاوت است که اهمیت پرداخت عینی و یا به بیانی دیگر سویهای دیگر از رئالیسم در اثر را به وجود میآورد. مسئلة فوتورئالیسم مشخصاً واقعیت است. حال خاکدان این واقعیت را به سطحی دیگر از ترکیب عناصر واقعی و چیدمان آنها منتقل میکند. او گردابی ترتیب میدهد و هر آنچه برای دوربین دیدنی ست را به ورطة نوعی بینظمی میکشاند. نوعی در هم ریختگی ابژههای نوستالژیک غبار گرفته در آنارشی ِ تصاویر اکنون. واقعیت رو به تلاشی و ویرانه. برای او بیشتر از آنکه خود مفهوم وانموده، خود واقعیت مهم باشد، خود شکل نقاشی فوتورئالیسم اهمیت دارد. چیدمان عناصر کنار هم، به شکلی است که اهمیت واقعینمودن را برجسته نمیکند، حتی از طرفی در خود تصویر سطحی بحرانی و حاد [یا به بیان بودریار هایپر] بوجود نمیآورد، آنچه تشدید میشود نه وضعیتی واقعی، بلکه کیفیتی از رنگ است که گویی از تکنیک عکس منتج شده است. تصاویر او غالباً رنگی نوستالژیک به خود گرفتهاند. نشانهشناسی آثار او خود، فضای نوستالژیک آشفتهای را آشکار میکند که گویی بوم را به ورطه و گردابی از ابژهها بدل کرده است. در اینجا، باید این امر را در نظر داشت که تکنیک نقاشی او اگر چه واقعیت تشدید شده را نمایش نمیدهد، اما میتواند تمام کیفیت خود را در مقام یک اثر هنری فوتورئالیستی با مکانیسم ها و تکنیکهای عکاسی به عنوان شیوة عکاسی منطبق کند. رنگهای زنگار گرفتة آثار او یارای انعکاس نور را ندارند کدراند و زماندار و صرفاً به شکلی رویاگون، یا به بیان بهتر خاطرهگون فضای موهومی را به تصویر میکشد که داعیة شکل نقاشی خود را تنها با کیفیت خود میتواند اثبات کند. با پر کردن فاصلة خود با عکس. رنگهای او، نوستالژی و نشانههای نوستالژیک را با محصول عکاسی منطبق میکند، تا زمان را به عنصر واقعی اثر بدل کند. آنچه واقعیت اثر را توجیه میکند، در اینجا نه واقعیت ابژکتیو آن، بلکه واقعیت زمانی ست. او علاوه بر تاریخ نقاشی، خود را با تاریخ عکاسی رنگی هم گره میزند. عکاسی Sepia، نوستالژی، بینظمی.
[1] مقاله ای از برایان ماسومی، ن.ک:
[2] افلاطون و وانموده، ژیل دلوز/ سرگشتگی نشانه ها، مانی حقیقی، نشر مرکز 1384