ندیدهی ننه نصرت! / نگاهی به سریال «خداحافظ بچه»
- توضیحات
- نوشته شده توسط دامون قنبرزاده
- دسته: یادداشت
- منتشر شده در 1391-06-12 15:08
واقعیتش این است که چندان با سریالها، رابطهای برقرار نمیکنم. یعنی اعتقاد دارم، سریال (به خصوص آنهایی که یک داستانِ دنبالهدار دارند)،
خواه از جنس مثلاً آثاری مانند لاست باشد و خواه از جنس همین خداحافظ بچه، در نهایت به دلیل لزوم طولانی بودنش، به اطناب کلام میافتد و داستانهای ریز و درشتی وارد خط داستانی میشود و در این میان، گاه، حرفهای نامربوطی هم زده میشود و خلاصه همه چیز آنقدر کش پیدا میکند تا بشود "سریال" (این میان پرانتز باز کردم که بگویم شاهکارهایی مثل "شرلوک هولمز" و "پوآرو" از این قاعدهی من مستثناء هستند). اینگونه است که برای نگارنده، تحمل کردن یک سریال تا به آخر بسیار سخت است (البته این موضوع شاید به عجول بودن من هم بیارتباط نباشد).
با نام نویسندهی این سریال یعنی سجاد ابوالحسنی آشنا بودم. ایشان کسی بود که سال قبل، پنج کیلومتر تا بهشت را برای ماه رمضان نوشت که آنطور که شنیدم و برخی قسمتهایی از آن را دنبال کردم، سریالی در نهایت ضعیف با داستانی غیرقابل باور و سطحی بود؛ اما اولین کاری که از منوچهر هادی دیده بودم، برمیگشت به سالها پیش و فیلم قرنطینه. فیلم متوسطی بود که بالاخره یک جوری گلیم خودش را از آب بیرون میکشید. الان دیگر چیزی از آن یادم نمانده اما این شروعی بود برای هادی تا خودش را به عنوان یک کارگردان قابل اعتماد، به جامعهی سینمایی نشان دهد. در طی سال های بعد، جسته و گریخته، کارهای او را دنبال کردم چون معتقد بودم که او کارگردانی است که می تواند گلیم فیلم را از آب بیرون بکشد. حتی در فیلمی که برای شبکه ی نمایش خانگی هم ساخت با نام آخرین روز ماه در میان خیل عظیم فیلمهای شانه تخم مرغیِ بیخاصیت، فیلم آبروداری بود که داستانش را خوب تعریف میکرد و نتیجهگیری اخلاقی خوبی هم داشت. این اتفاق باعث شد نام منوچهر هادی که تا پیش از قرنطینه، انواع و اقسام کارها را در پشت صحنهی سینمای ایران انجام داده بود، بیشتر در ذهنم بماند. فیلمهای بعدی اش را ندیدم تا اولین سریالی که برای تلویزیون ساخت، یعنی همین خداحافظ بچه.
"خداحافظ بچه" داستان محوریِ کاملاً تکراری را در دستور کار خود قرار داده: زن و شوهر جوانی به نام لیلا (مهراوه شریفی نیا) و مرتضی (شهرام حقیقت دوست) که عاشق بچه هستند، به قول معروف، اجاقشان کور است و این مسئلهی بزرگ زندگیشان شده است تا حدی که لیلا را دچار افسردگی نموده. تا اینجا، این ایده، به هرحال در همهی سریالها و فیلمهای دنیا، به عناوین مختلف تکرار شده و طبیعتاً چیز جدیدی نیست. فیلمنامهنویس، اما یک ایدهی جدید اضافه کرده تا مثلاً راهی جداگانه را بپیماید و به قول معروف، حرف جدیدی برای زدن داشته باشد؛ لیلا که عاشق بچه است، هر طور شده تصمیم میگیرد یکی برای خود دست و پا کند! طبیعتاً اولین جایی که سر میزنند، یک پرورشگاه است اما متوجه می شوند که به کسانی که سابقهی زندان داشته باشند، بچه نمیدهند و این آنها را با مشکل مواجه میکند چرا که مرتضی، سابق بر این دزد بوده و مدتی را در زندان گذرانده بوده است.
این مسئله باعث میشود، راه های جدیدی را برای بچه دارشدن بیازمایند و آنقدر در این کار جلو بروند و آنقدر با شکست مواجه بشوند که بالاخره تصمیم بگیرند، بچهای را از مادرش بدزدند و پیش خود نگه دارند در عین حالیکه به خانوادههایشان میگویند این، بچهی خودشان است. در نهایت، این نقشهی پایانی، آنها را دچار دردسر میکند و در این میان اتفاقاتی میافتد. ضربهی بزرگی که فیلمنامه خورده از همان انگیزهها و رفتارهای شخصیتهایش آغاز میشود. لطفاً دقت بفرمایید به اصرارهای اعصاب خرد کنِ زن و نالههای مداوم او که "من بچه میخوام". مشکلات از همین جا شروع میشود و در ادامه شاهد روندی غیرقابل باور و شدیداً ناهمگون با لحن واقع گرایانه و مثلاً اجتماعی داستان هستیم؛ زن و شوهر شروع میکنند به نقشه کشیدن و سرقت بچههای مردم به طرق مختلف و چون مرد سابقهی دزدی هم دارد، عاملی می شود برای اینکه آنها راحتتر نقشههایشان را عملی کنند.
هر چه داستان جلوتر می رود، عملیاتی که این دو برای رسیدن به بچه انجام می دهند، غیرقابل باورتر و مسخرهتر جلوه میکند. اصرارهای دیوانه کنندهی زن، باعث میشود که نه تنها بیننده نتواند با درد آنها، احساس همدردی کند، بلکه با شخصیتهایی مواجه میشود بیمنطق و اعصاب خردکن که برای رسیدن به هدفشان، از روشهایی استفاده میکنند که بسیار غیرقابل باور است و یا حتی به نوعی میتوان گفت ماکیاولی ست! رفتارهایی که از آدمهای داستان، به خصوص از لیلا سر میزند، پایه و اساسی ندارد و از خودِ آدمها برنمیخیزد بلکه فیلمنامهنویس صرفاً میخواهد داستان را پیش ببرد. دزدی از مهدکودک، دزدی از پرورشگاه و اتفاقات دیگر که همگی به اصرار اعصاب خردکن لیلا و البته مطیع بودن احمقانهی مرتضی به بهانهی عشق بیحد و مرزش به لیلا، صورت میگیرند، داستان را شدیداً تکراری، خسته کننده و غیرجذاب میکند. دیدنِ پی در پی نقشههای این زن و شوهر برای صاحب بچه شدن، آنقدرها کشش ندارد که بتواند بیننده را پای داستان نگه دارد، ضمن اینکه، همانطور که اشاره شد، بی پایه و اساس بودن رفتار آنها هم مزید بر علت میشود تا بدترین قسمتهای سریال شکل بگیرند؛ اما به هرحال، وقتی که این ماجرای دزدی به نتیجه میرسد و در نهایت، آنها بچهای را از یک زوج میدزدند و به خانه میبرند، روند داستان کمی پذیرفتنیتر و جذابتر میشود هر چند که خط سیر داستانی، مسیری متوازن و یک دست را طی نمیکند. اجازه بدهید ابتدا منظورم را با رسم یک شکل ساده بیان کنم:
ـــــ / ـــ / ــــــــــــ / ـ / ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...
میخواهم بگویم، قسمتهای اول (که آنها را با خطوط منقطع نشان دادهام ) مربوط می شود به امتحان کردن راههای مختلف برای رسیدن به بچه. چند قسمت ـ که گفتم، بسیار هم تکراری و غیرجذاب است ـ به این قضیه اختصاص داده میشود و بعد از آخرین دزدی و وارد شدن داستان جدید (که آن را با خط ممتد نشان دادهام)، تازه روایت به فرم اصلی خود میرسد. اتفاقی که میتوانست خیلی زودتر از اینها بیفتد. به هرحال با ورود شخصیتهای تازه که بچهشان دزدیده شده، یعنی خسرو، مرد صاحبِ ترمینال (آتیلا پسیانی) و همسر دومش نازنین (بهاره رهنما) و یا حتی آن پسر زیر دستِ خسرو خان یعنی مجتبی (سیروس همتی)، روایت، رنگ و بوی پویاتر و قابل باورتری به خود میگیرد. پیچ و خم داستانی در این مرحله، آنقدر کشش دارد که بیننده را پای سریال نگه دارد. اگر بخواهم سادهتر بگویم، این داستان دوم هم، در واقع همان داستان آشنای همیشگی است: مردی که نمیخواهد کسی بفهمد همسر دومی دارد و طبیعتاً هر کاری میکند تا این موضوع لو نرود. فیلمنامهنویس این خط داستانی را وارد خط اصلی میکند و تقریباً به خوبی آنها را در هم ادغام مینماید. یک قاعدهی فیلمنامهنویسی وجود دارد که میگوید: "تا میتوانید، بر سر شخصیتهای خود، بلا نازل کنید".
این روش قابل اطمینانی است تا بیننده درگیر موضوع شود و ببیند که چطور شخصیتها، این بلاها را یکی یکی از پیش رو برمیدارند. داستان خسرو، که به تلاش او برای یافتن مرتضی و پس گرفتن بچه و همزمان با آن، لو نرفتن موضوع ازدواج دومش مربوط میشود و همچنین داستان مرتضی و لیلا که نمیخواهند بچه را از دست بدهند و در عین حال هر طور شده قصد دارند موضوع را از فک و فامیل پنهان نگه دارند، با توجه به همان قاعدهی بالا که ذکرش رفت، عمل میکند؛ مشکلات و موانع، یکی از پس دیگری بر سر راه آدمها به وجود میآید و روندِ خوبی طی میشود و کش و قوس خوبی در این میان شکل میگیرد تا جایی که مثلاً در سکانس فوق العادهای با بازیهای خوب آتیلا پسیانی و سیروس همتی، هیجان به اوج خود برسد: سکانسی را میگویم که در آن مجتبی که فهمیده، خسرو خان، زن دومی دارد، با اینکه از طرف او از ترمینال اخراج شده، دوباره به دفتر خسروخان برمیگردد و در حالیکه با رفتار خشن او مواجه میشود، چون خیالش راحت است که آتوی خوبی از رئیسش در دست دارد، با لحنی آرام و خونسرد و به شکلی غیرمستقیم، داستان مردی را تعریف میکند که زن دومی هم دارد و نمیخواهد که این موضوع فاش شود. این داستان، گوشی را به دست خسروخان میدهد که حواسش را جمع کند یا سکانس مواجههی خسرو خان و مرتضی که قرار است گرهگشایی پایان داستان رخ بدهد و ماجرا به انتها برسد.
به هرحال چیزی که در فیلمنامهی این سریال دیده میشود، پخش شدن خوب اطلاعات و گرهها، در طول گسترش داستان است. خطوط داستانی تقریباً به موقع یکدیگر را قطع میکنند و اطلاعات دهی به مخاطب صورت میگیرد. فیلمنامهنویس تمامِ تلاشش را کرده تا همهی خطوط داستانی را به شکلی همگون جلو ببرد و به نتیجه برساند. اما نکتهای که برای سریالها، حکم مرگ و زندگی را دارد، نقطهی قطع هر قسمت از داستان است. یعنی جایی که داستان متوقف میشود و بیننده باید در انتظار قسمت بعدی، در روز بعدی، باقی بماند. این "نقطهی قطع" نکتهی بسیار مهمی است. کافی است در چند قسمت نخست، داستان در جاهایی قطع شود که جذابیت ندارند و بیننده را برای دیدن قسمت بعدی، مشتاق نگه نمی دارند، آنوقت است که سریال می تواند به راحتی مخاطبینش را از دست بدهد. "خداحافظ بچه" در این نکته، بسیار خوب عمل کرده است. یعنی از همان قسمتهای اول، حتی با توجه به اینکه هنوز داستانش شکل اصلی را به خود نگرفته و به پیچ و خم های جذاب نرسیده، همچنان این "نقاط قطع" به خوبی پایه ریزی شدهاند و نتیجه این شده که بیننده هر شب، مشتاقانه منتظر قسمت بعدی بماند. مثلاً دقت کنید به همین سکانس رویارویی مرتضی و خسروخان که درست هنگامی که چشمشان به چشم هم میافتد، زمان سریال تمام میشود و بیننده را برای عکس العملهای احتمالی این دو مشتاق نگه میدارد. (داخل پرانتز عرض کنم که البته این "مشتاق نگه داشتن"، به دلیل پخش فوتبال، که دیگر شده نان و آب ملت، دو روزی به طول انجامید. ظاهراً تلویزیونیها فهمیده بودند که این رویارویی، جذابترین بخش سریال است برای همین تا جایی که میتوانستند، قسمت جدید را به تأخیر انداختند! )
اما همانطور که میشود حدس زد (شاید حتی بدون دیدن سریال!) واقعاً همه چیز به این خوبیها هم که گفتم، نبوده! سریالهای ما، معمولاً از یک سری ایراداتی رنج میبرند که همیشه و همه جا تکرار میشود. انگار اگر این مشکلات نباشد، داستان چیزی کم دارد! در خداحافظ بچه هم همچنان این مشکلات کلیشهای برجای خود باقی هستند؛ مثلاً دقت کنید به برخی گره گشاییها که بسیار سردستیاند. مثل وقتی که لیلا و مرتضی بچه را میدزدند و لیلا برای اینکه برای خانوادهی بچه یادداشت بگذارد، از رسیدِ تعمیرگاه استفاده میکند که تمام مشخصات صاحب ماشین در آن درج شده است! درست است که قرار بوده اینها آدمهایی ناوارد جلوه کنند که حتی گاهی تا مرز دست و پا چلفتگی هم میروند اما دیگر تا این میزان حماقت و بیفکری، واقعاً نوبر است! این "جا گذاشتن رسیدِ تعمیرگاه" عاملی میشود که خسرو خان خانهی دوست مرتضی را پیدا کند و در واقع عاملی میشود برای به وجود آمدن اتفاقات بعدی در داستان.
مورد بعدیِ این "اشتباهات سریالی" برمیگردد به آدمهای اضافه و بی کارکردی که هیچ تأثیری در روند داستان ندارند و حتی هیچ مزهی خاصی هم به آن نمیبخشند تا لااقل دلمان به وجودِ آنها خوش باشد. در این سریال هم کلی آدم میبینیم که حضورشان هیچ ضرورتی ندارد جز وقت پر کردن. از آن جملهاند، پدر و مادر و خواهر لیلا و همچنین پدر و مادر مرتضی. به نظرم میرسد لااقل اگر یکی از این دو خانواده را نداشتیم، داستان جلوهی بهتری پیدا میکرد؛ حداقل اگر ماجرای لوسِ سُرخدره و ننه نصرت و ندیده ی ننه نصرت را از زبان پدر، کمتر میشنیدیم، بهتر بود! اما گل سرسبدِ مشکلات تمام سریالهای ایرانی، از جمله همین یکی، برمیگردد به قسمت پایانی. قسمتی که در هیچ کدام از سریالهای ایرانی، انتظاراتی را که در قسمتهای گذشته در بیننده ایجاد کرده، برآورده نمیکند. گویا این به خط مشی اصلی سیما بدل شده است. خداحافظ بچه در قسمت پایانی، شدیداً عجول و هول است. همهی داستان ها را ـ به زور ـ به انتها میرساند و نتیجهگیری میکند و آنقدر دستپاچه عمل میکند که کلی سؤال در ذهن بیننده ایجاد میشود از جمله اینکه مثلاً چرا زیردست خسروخان، یعنی مجتبی، با آن همه عشقی که به خواهر لیلا، یعنی رعنا، نشان میدهد، ناگهان با یک دلیل سرهم بندی شده و بی معنا، میگوید که نمیتواند با رعنا ازدواج کند؟ یا اصولاً چطور میشود که خسروخان با آن همه رذالتهای اخلاقیای که از خود نشان می دهد، ناگهان با خواهشهای مرتضی مبنی بر اینکه آبرویش را پیش خانوادهاش حفظ کند، حاضر میشود کوتاه بیاید و جالبتر اینکه با دیدن رفتار غیرطبیعی لیلا، دلش به رحم میآید؟ از آن بدتر، زندانی شدن خسروخان است که با یک دلیل نه چندان باورپذیر صورت میگیرد تا بدین شکل، او به سزای اعمالش برسد. اتفاقی که کاملاً تحمیلی در قوارهی داستان وصله شده و بسیار زورکی به نظر میرسد تا مثلاً، جنبهی اخلاقی داستان را تکمیل کند.
آنطور که خواندهام، ظاهراً خداحافظ بچه پربینندهترین سریال ماه رمضان بوده. سریالهای دیگر را که طبعاً ندیده ام اما فکر می کنم با توجه به داستان پر پیچ و خم و تقریباً جذابش (همانطور که گفتم، از نیمه به بعد)، این نتیجه نمی توانست دور از ذهن باشد.