نگاهی به سریال Lost: برزخی که آرزویش را داریم!
- توضیحات
- نوشته شده توسط اسدالله غلامعلی
- دسته: یادداشت
- منتشر شده در 1389-07-20 17:58
سریال گمگشته Lost بهانهای به دستم داد تا در مورد سوالی که قرنهاست(شاید از از آغاز تمدن بشریت تا به امروز) ذهن انسان را مشغول کرده است، مطلبی بنویسم، هزاران فیلسوف و میلیونها آدم معمولی در طول زندگی خویش در مورد آن اندیشیدهاند ولی هنوز پاسخی قطعی به این پرسش ندادهاند.
در این نوشته نمیخواهم سریال لاست را به نقد بکشم و آن را از لحاظ فیلمسازی و یا مقوله سریال سازی بررسی کنم، بلکه صرفا میخواهم نکاتی از فیلم را برشمارم تا مرا رهنمون سازد به تفکر سازندگان این اثر و اینکه آنها پاسخی به این پرسش دادهاند یا صرفا این سوال را به شکلی دیگر مطرح کردهاند. و اما سوالی که بایستی بررسی کرد...
در ابتدا در مورد برخی نکات اساسی در مورد این سریال صحبت و در نهایت تلاش خواهیم کرد طرح سوال مورد نظر را در این سریال بررسی کنیم.
اولین نکتهای که در مورد لاست میتوان گفت قدرت جادوی آن است. این سریال از این توان برخوردار است که در عین حال که در ژانر تخیلی (هرچند که بیشترین وجه سینما تخیل است) و نیز ژانر وحشت قرار میگیرد و داستانی را برای مخاطب تعریف میکند که از لحاظ علمی در دنیای مادی هرگز رخ نمیدهد ولی با این حال مخاطبش را جادو میکند و او را به چنان باوری میرساند که این استرس را در او به وجود میآورد که چنین جزیرهای شاید وجود داشته باشد. یکی از دلایلی که باورپذیری داستان تا این حد از قدرت بالایی برخوردار است این است داستان خلق شدهای میباشد که دارای شخصیتهای مختلفی است و همهی این شخصیتها به درستی پرداخت شدهاند و نقطهی مبهمی در مورد آنها وجود ندارد مگر نکتهای که سازندگان اثر آگاهانه از مخاطب مخفی کرده باشند. یکی از تکنیکهایی که فیلمنامهنویس بتواند شخصیتهای باورپذیر و ماندگاری خلق کند این است که بهتر و بیشتر از هر کسی شخصیتهایش را بشناسد. فیلمانهنویس بایستی در مورد هر یک از شخصیتها زندگی نامهای نوشته باشد و فیلمنامهنویسان لاست این کار را به درستی انجام دادهاند. در فصلهای ابتدایی در هر قسمت گذشتهی یکی از شخصیتها را برای مخاطب نشان داده میشد (فلاش بک) و درفصلهای انتهایی، آیندهی شخصیتها نشان داده میشود(فلاش فوروارد).
در چنین فیلمنامهای که شخصیتهای متفاوت و بسیاری دارد باعث میشود که قشرهای مختلفی با آن همذات پنداری کنند و داستان را با زاویه دیدهای مختلفی بررسی کنند یکی از نگاههای دیگری که باعث باورپذیری این سریال میشود این است که میتوان این سریال را بر اساس نام شخصیتها و نوع دیدگاه و تفکر آنها، از دید مذهبی بررسی کرد که در اینجا نیازی نمیبینم بحث را به این مسیر بکشانم. برای مثال شخصیت «سعید» که یک عراقی در نقش یک شکنجهگر است و اینکه رابطه او با دیگر شخصیتها چگونه میباشد و یا نظریات و طرز تفکر جان لاک و یا اسم جیکوب، اسم آرون پسر کلیر و ...
نکته دیگری که در فیلمنامه لاست به چشم میخورد، یکی از آرزوهای دیرینه انسان است. آرزوی خالق بودن و برتری داشتن... آرزوی نامیرا بودن و این یکی دیگر از نقاط بسیار ماندگار و قدرتمند این سریال است هر چند که بسیاری از فیلمهای ژانر یا زیر ژانر علمی- تخیلی برای برآورده شدن این آرزو ساخته میشوند . جیکوب نمونهای است از خدایانی که در اساطیر به دست انسان ساخته شدهاند خدایانی که از همه چیز خبر دارند و علت همه چیز در دستان آنهاست و در تمدنهای بعدی این خدایان به یک خدا بدل میشوند همین است که «ویدمور» از جزیره اخراج میشود و «بن» و «ریچارد» در عین حال که با «جیکوب» در ارتباط بودهاند ولی به چیزی دسترسی ندارند و حتی «بن» او را اصلا ندیده است.
«جیکوب» به دنبال کاندید دیگری است تا از جزیره حفاظت کند زیرا برای او جزیره همیشه از همه کسی مهمتر بوده است. لاک همیشه به وجود علتی مهم ایمان داشته است علتی که او را به اینجا کشانده است ولی جک مخاف این قضیه است و نگاهی کاملا مادی دارد. «جان لاک» میمیرد ولی شخصیتی به وجود میآید که فقط در ظاهر شبیه لاک است، این شخص همه چیز را بیهوده و پوچ میداند از همین رو در قسمتهای پایانی سریال «جیمز فورد» را با خود به غاری میبرد و همه این اتفاقات داخل جزیره را یک بازی می نامد، از همین روست که به وسیله بن جیکوب را میکشد، خدایی را که خودمان خلق کردهایم به دست خود نابود می کنیم.
جزیره به واسطه تصادف کشتی به نام بلک راک (حاوی فلزاتی حساس به جریانهای مغناطیسی) کشف میشود. «بن» و «ریچارد» زمان را در سال 1996 ثابت نگه میدارند و از همین روست که زنان حامله میمیرند و یا «بن» از مردن نمیترسد زیرا میداند تا 2007 زنده است از همین روست زمان سقوط همواپیما «جان لاک» فلج نیست یا رز سرطان ندارد.
مبحث زمان جواب اکثر سوالها را میدهد و میبینیم که با دریافتن مقوله زمان، فهم لاست بسیار هم سخت نیست. این فیلم میخواهد انسان را در برابر نیرویی برتر از خود انسان قرار دهد، انسانهایی که هر کدام گذشته ای داشتهاند و آیندهای خواهند داشت. سوال اساسی این است که چرا اساسا بایستی همچین جزیرهای وجود داشته باشد؟ و چرا باید انتخابی وجود داشته باشد اگر که در نهایت جبری وجود دارد؟ آیا سرنوشت پر زورتراست؟ آدمهایی که در جزیره با هم هستند در گذشته برای یک بار هم که شده همدیگر را دیدهاند و شاید با همدیگر صحبتی هم داشتهاند ولی اکنون از یاد بردهاند. همه به شکلی درگیر گذشتهای هستند که از آن راضی نیستند و همه به گونهای فراری هستند و جالب این است که مدام میگویند؛ از جزیره برویم و وقتی از جزیره فرار کردند دوباره باز میگردند. به یاد سکانس پایانی فیلم کشتی گیر The Wrestler اثر دارن آرنوفسکی میافتم که میکی رورک به رینگ باز میگردد ... تمام دنیای او همین جاست، جز این دنیا، جایی ندارد.
لاست مدام بر این مقوله پافشاری میکند که بخشهایی از زندگی بشری به وسیله نیروی برتری نوشته شده است. نیرویی که همیشه ما را تحت نظر داشته است. زمانی که جک در فانوس دریایی آینهها را میشکند میگوید: که او همیشه مرا در نظر داشته است و همیشه مراقبم بوده است. جک متوجه می شود که انتخاب شده است. ناخودآگاه یاد جملهای می افتم که خداوند به حضرت موسی(ع) میفرماید: "ما تو را برای خود ساخته ایم".
«جک» باور پیدا میکند و حتی «ریچارد» را از مرگ نجات میدهد و کاری میکند که ریچارد هم «جیکوب» را باور کند. «جان لاک» در اوج زمانی که به معجزه باور داشت و در اوج یقین به پوچی رسید و شیطانی شد که دود سیاهی است که کارش فقط وسوسه کردن است برعکس جک در اوج شک و گمان به جیکوب واینکه انتخاب شده است باور پیداکرد.
مبحث سرنوشت انسانی و جبر و اختیار در زندگی بشر به این سادگیها بررسی و تحلیل نمیشود و زیبایی اش به همین است که وسوسه آن تمامی ندارد.
جزیره گذشته تمام انسانها را به یادشان میآورد و راهی دیگر را پیش رویشان میگذارد و بعضی وقتها تصمیمگیری را به عهده آنها میگذارد. وقتی شخصیتها در زمان حرکت میکنند گاهی وقتها گذشته خود را میبینند و این احساس پیدا میکنند که اگر بازگردیم فلان کار را انجام میدهیم یا فلان رفتار را نخواهیم کرد در حالی که هر آنچه بایستی روی دهد حتما روی میدهد و اگر دوباره بازگردند باز هم همان حوادث رخ خواهد داد. گویا نویسندگان لاست با این نظریه بیشتر موافقند ولی هرگز اختیار انسان را هم انکار نمیکنند. «جیکوب» زمانی که با «هوگو» در کنار فانوس دریایی صحبت میکند میگوید: «بعضی وقتها بایستی راه را نشان داد ولی بعضی وقتنها بایستی خودت راهت را پیدا کنی.»
دنیای هرکسی زاده پندارهای اوست. این مقوله مرا را به یاد شعری از خیام میاندازد:
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است نه این
لاست از دنیایی سخن میگوید که باور آدمها آن را میسازد، و باور فقط یک واژه نیست، راهی است که تا انتها بایستی طی شود و «جزیره» برزخی است که حق انتخاب دیگری به آدمها میدهد تا هرگز بدون باور زندگی نکنند.
دیدگاهها