در آغاز کلمه بود،چرا پدر؟ / یادداشتی به مناسبت سالروز تولد خالق استاکر
- توضیحات
ویژگی اصلی سینمای تارکوفسکی در ماهیت دوگانهی آن است.
فیلمهای این سینما آنگاه که مخاطب آنان را در وضعیت عادی میبیند و درک میکند نوعی بیان ذهنی آزاد هستندو در زمانی دیگر حاصل ذهنی آشفته و بیقاعده. خاصیت آنها ابهام گونگی مفرطشان است و آنچه ذاتا مربوط به بینش شعر مانند سینما میگردد. با اینکه خود تارکوفسکی هرگز قبول نداشت سینمایی که بدان میپردازد خاصیتی شعرگونه دارد. همانطوریکه میگفت: «واژهی شاعرانه به سینما معنایی نمادین و استعاری میبخشد که با گوهر تصویری آن خوانا نیست.» اما آیا جهان اخلاقی بارزی که او سالهای سال بر روی پردهها آفریده بود، با همهی رمز و رازها و تاویل و باورهایش نشان از نوعی برداشت زیباییشناسانه از مفهوم مادهی خام سینما نداشت؟ نوعی استعاره سازی از واژگان هنر سینما در جهت حقیقی اخلاقی می دید.
آندری تارکوفسکی همواره مخالف رئالیسمی عینیت گرا بود، برای همین هم برای مثال با دید مثبتی به جهان سینما-حقیقت ورتوف نمینگریست. واقعیت در نظر او امری نسبی جلوه میکرد.با اینکه خود تاکید داشت سینما ذاتا پدیدهای مطلق گراست و این جبرگرایی را از ساختاری مصنوعی (در اینجا سینما) به بینشی ذهنی(خودش) منتقل میکرد. البته با زیبایی عارفانهای که ترکیبهای بصریاش داشت و خاصهی خودش بود و باقی ماند. او فارغ از جهانبینی عارفانهاش متعلق به مکتبی نبود. نه مطلقا شکلگرا بود و نه لزوما رئالیست، نه به سنتهای سینمای هنری دوران صامت شوروی وابسته بود و نه تحت تاثیر نئورئالیسم ایتالیا. برای او تنها زیبایی هنر مهم بود و اینکه چگونه بتواند زندگی را در قالب هنری معناگرا را به تصویر بکشد. البته در این میان نیز سعی کند مرز بین واقعیت عینی و بیان ذهنی سینمایی خودش را در هم بشکند.
او قطعا از لحاظ جهانبینی مذهبی آثارش به درایر یا برسون و یا حتی برگمان نزدیک بود؛ اما از لحاظ ساختاری به کسی وابسته یا تحت تاثیرش نبود. صدا در آثار او شاید سینمای برسون را به یاد میآورد. همو که زمانی گفته بود: «تصاویر متحرک نیز نمیتوانند جای صدا را بگیرند.» و پرسشهایش مبنی بر وجود خدا و سکوتش، سینمای برگمان را به ذهن متبادر میکرد. زمانی دوستی پیشنهاد کرده بود فیلم آینه Zerkalo را یکبار هم با چشمان بسته ببینم و من چنین کرده بودم. البته تنها در دو صحنه چشمهایم را بسته بودم؛ یکی در آغاز فیلم که مادر بر روی نردههای چوبی نشسته و گویا در انتظار مسافری است و صدای زوزهی باد که موجی در طبیعت مقابلش میاندازد و دیگری هنگام آتش سوزی کلبه و دوباره صدای باد و شاخههای درختان، به همراه پچپچهای نامفهوم مردمان ترسیده از تلخی حادثهای که یکباره گریبانشان را گرفته است. تجربهی غریبی بود. یقین کردم که فیلمساز بارها به صدابردارش دستور فیلمبرداری داده...یعنی بلند فریاد کشیده: «رفیق! بومت را این بار برای فیلمبرداری آماده کن...و این همان ویژگی جبرگرایانه ی زیبا دیدن تارکوفسکی بوده که این را سبب شده است. ایمان(بیانصافی است که بنویسم دگم) به آنچه که او در آن، دگرگون شدن فضای زندگی را میدید.
از نقطه نظر فکری و فلسفی نیز پرسشهای تارکوفسکی، مبهم و رازگونه به گونهای جبری پاسخ داده میشوند. در استاکر Stalker که فیلمی با درونمایهی تفکر وجود خداست، پاسخ نهایی را دخترک فلجی میدهد که با نگاهش معجزه میسازد. یا در نوستالژیا Nostalghia قرار بر این میشود که روشن ماندن شمعی جهان را از نابودی نجات دهد. و این همان تفاوت جهان فیلمسازی تارکوفسکی با برگمان است زیرا که برگمان تنها سوال میپرسد و تارکوفسکی با قطعیت جوابش را میدهد و دیگر کاری به این ندارد که آیا پاسخش با واقعیت عینی قرابت دارد یا نه؟ و آیا این رمزگونگی در اصل رهیافت نگاه شاعرانهی او به جهان پیرامونش بوده و یا نه؟ و حتی اگر این دومی را خودش نیز انکار کند، مخاطبین فیلمهایش باورشان نمیشود. همانطوریکه برای مثال قبلترها باورشان نشده ایوان در کودکی ایوان Ivanovo detstvo واقعا دیوانه است یا آندری در آندری روبلف Andrey Rublyov مانند او. یا شاید کودک در ایثار واقعا لال است و هرگز لب به سخن گفتن نخواهد گشود و نخواهد پرسید: «در آغاز کلمه بود، چرا پدر؟» البته بعد از آنی که پدر خود برای همیشه لب فرو بسته و خانهاش را به خاطر عهدی که با خدا کده بوده به آتش کشیده است.
معلوم میشود تارکوفسکی تنها شبیه برسون یا برگمان و یا شاید درایر بوده است، البته در جهان فکری زیرا فرضا در ساختار، او هیچ ربطی به سینماتوگراف برسون نداشت و به نظرش، برسون هرچقدر هم که استاد باشد باز در بند تدوین نما به نمای فیلمهایش بود و هیچ سنخیتی با میزانسنهای او نداشت. او به قدری کمالگرا محسوب میشد که در طول بیست و شش سال فیلمسازی تنها هفت فیلم بلند ساخت و یک فیلم نیمه بلند به نام ویولن Katok i skripka که البته هرگز زیاد مورد توجه قرار نگرفت. با این حال اگر قبول داشته باشیم که تارکوفسکی سینماگری مدرن بود، پس باید دلبستگیهایش را در میان انبوهی از مفاهیم روانشناختی جستوجو کرد. هرچند او در ساختار، فیلمهایش بر پایه روایت شکل گرفته شده است. بازسازی جهانی مبتنی بر نگاه دانای کل البته با تمام تیرگیها و تلخیهایش. آنتونیونی در این بین بیشتر به پروراندن نقشمایههای تکراری در فیلمهایش پرداخته بود و تارکوفسکی بیشتر به نحوهی روایت و پاسخهای خودش به آن فکر کرده بود.
همیشه باور داشتم اگر بشود سینمای تارکوفسکی را در تصویری خلاصه کرد فقط امکان دارد به یک پلان شگفتآور از فیلم خودش رفت. همان صحنهای که ماری ترهخووا در فیلم آینه و پس از فهمیدن این نکته که در چاپ کلمهای در روزنامه دچار اشتباه نشده (نام استالین؛دیکتاتور سابق شوروی)، زیر دوش حمام و به ناگاه به دیوار پشتش تکیه میدهد و توامان در حالیکه اشک میریزد، میخندد و آرام زیر لب زمزمه میکند: «وای خدایا...» به راستی این ترکیب بصری خیرهکننده در اصل انگار چکیدهی همان احساسی بوده که تارکوفسکی سالها سعی کرده بود در روح مخاطبین فیلمهایش القا کند. احساسی که عشق و نفرت را یکجا در خود داشته باشد، یا ترس و آسودگی را و یا هر آنچه که انسان را وادار کند لحظهای به خود بیندیشد. اصلا گویی مثل خود فیلمساز که در طول ساخت فیلم آینه قطعا به خود اندیشیده بود. هرچند آنقدر مبهم که شاید تنها خود درکش میکرد و نه کس دیگر. مثل اینکه نشسته باشد پای شنیدن شعرهای پدرش آرسنی تارکوفسکی و شعرهای او به همان اندازه راز آلود و به همان اندازه متکی بر بیان ذهنی مشوش باشند. پدری که او را به شخصه بهترین شاعر معاصر روسیه میدانست. همو که زمانی سروده بود:
"امروز آمدی، پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران میآمد
شاخهها و چشماندازی در انجماد قطرهها
و واژه که تسکین نمیداد
و دستمال که اشک را نمیزدود..."
و چقدر این واژگان شبیهاند به فیلمهای پسر. روزی عبوس، روزی به رنگ سرب مثل تمامی روزهای استاکر، سولاریس Solyaris و ایثار Offret...باران می آمد مثل باران در بیشتر زمان فیلم آینه و استاکر...شاخهها و چشماندازها در انجماد قطرهها در کودکی ایوان، استاکر و نوستالژیا و اشک که انگار هرگز در فکر باز ایستادن نبود در تمامی ساختههایش.
باری سینمای تارکوفسکی سینمایی در ظاهر سهلگیر اما در سطوح داخلیاش بسیار دشواریاب بود و تماس با منطقش سخت مینمود.شاید او راست میگفت که تماشاگران حقیقی آثار خواب گونهاش تنها کودکانند و برزگسالانی که منطق کودکانه را هنوز در ذهنهایشان باقی گذاشتهاند.یعنی خود را از هرگونه جبههگیری و پیش داوری رها کردهاند.و سعی بردهاند هرگز به او و سینمایش تهمت واپسگرایی نزنند. که او، فقط درد نفهمیده شدن داشت و زخمهایش همه از عشق بودند. از عشق...عشق...و عشق...
دیدگاهها