خوشا رهایی! به مناسبت سالروز تولد اینگمار برگمان
- توضیحات
عجیب مینماید سالروز تولد کسی خبری را بیاد آوری که تو را غمگین سازد و ضربهای مهلک بر پیکرهی سینما زند. اینگمار برگمان (2007-1918) در ماه تولدش درگذشت. این خبر هرگز قابل باور نخواهد بود. هیچ گاه مرگ قامت بلند او را که به بلندای اساطیر است کوتاه نخواهد کرد.
کسی که در یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما مرگ را به زیباترین شکل به سخره می گیرد چگونه مرگ او را هم میبلعد. مرگ او را نمیشناسد. کسی که در کارنامه حرفهایاش همواره هستی، زندگی طغیانهای درون آدمی را به تصویر میکشد تصویر مرگ را در دنیای خویش نمیپذیرد. آری اینگمار برگمان قلههایی را فتح کرد که هنوز از دید ما مبهماند. او تاریخی مکتوب و ثبت شده بود که به زیباترین شیوه از این پرده نقرهای کمک گرفت یا خیر سینما از او، تا قامتش را راست نگهدارد.
برگمان تحصیل کرده دانشگاه «استکهلم» بود. او اولین کارش را در سال ۱۹۳۸(۲۰ سالگی) به صحنه برد، در عین حال که تاثیر تئاتر در اکثر کارهایش به وضوح دیده میشود ولی هرگز از جنبه سینمایی آثارش نکاسته است. تسلط بر عکاسی، سبکهای مختلف هنری و از همه مهمتر آگاهی از فلسفههایی همچون اگزیستانسیالیسم که به وفور در آثارش دیده میشود نشان از کسی دارد که مدام در حال خلق کردن موجودات شگفتانگیزی بود که امروزه از هر کدام به عنوان اشرف مخلوقات نام برده میشوند.
برگمان را با لقب شکسپیر جهان میشناسیم اکثر ساخته های او به جز دو فیلم فلوت سحرآمیز و چشمه باکره نوشته خودش هستند. برگمان سینما را یاری داد تا فقط به نشان دادن سایه ها اکتفا نکند بلکه وجود و هویت آنها را نیز به تصویر بکشد.
نگاه او به هستی انسانی و وضع نابسامان بشر همواره سرد بوده است. خودش میگوید «وقتی فیلمهایم را می بینم افسرده میشوم.» چه دلیلی برای این گفته می تواند وجود داشته باشد؟ درک هستی همراه با منزوی شدن است همراه با خود فرورفتن و فروریختن ولی برگمان در این فروریختن دست به زایش زد. او خالق فروریختنهای آدمی است. انسانی که زندگیاش سراسر هراس و تردید است. استنلی کوبریک همواره از لذت بردنش از شطرنج سخن گفته است او میگفت «شطرنج ذهن را باز میکند و پیداکردن راههای مختلف انتخاب را به او یاد می دهد.» برگمان در مهر هفتم مرگ را به مبارزه شطرنج با یک شوالیه قرون وسطایی دعوت میکند. راههای انتخاب آدمی برای شکست مرگ را به او نشان میدهد و خودش بهترین راه را برای نامیرایی انتخاب کرد. مهر هفتم اثری ماندگار بر لوح کهن تاریخ، هرگز مرگ را نمیشناسد.
سبک او را وامدارِ اکسپرسیونیسم آلمان و سورئالیستهای فرانسه میدانند. در حالی که در حیطه کارگردانی سبک خود را دارد. در فیلم پرسونا بدون صحنهای مبتذل، با بازی با کلمات درون و روان مخاطب را به بازی میگیرد. کلام در فیلمهای او نقش مهمی دارند؛ همانطور که اگر یک نما را از دست بدهی فیلم را ناقص نگاه کرده و اگر کلامی بر جای بماند که نشنیده باشی، از رازی که برگمان به آسانی برایت فاش کرده بیخبر ماندهای.
شخصیتهایی که او می افریند همیشه در تردید بین شک و یقین هستند. همواره دغدغه مرگ در ژرفای بینش او حضور دارد. وودی آلن از این حیث بسیار از برگمان الهام گرفته است. شاید در میان شخصیتهایی که خلق کرده شخصیت مرگ ماندگارترین آنهاست. برگمان شاعر سرودههای نخواندهی مرگ است. هراسی که با انسان به دنیا میآید با او زندگی میکند و با او میمیرد. انسان زاده این هراس است. اگرچه در آثارش مشخص نیست که از کسی الهام گرفته باشد، ولی نگاهش را بیگمان از کارگردانانی همچون کارل تئودوردرایر و یا کارگردان سینمای صامت ویکتور شوستروم گرفته است. اگر میتوان آثارش را از منظرهای مختلفی همچون زبانشناسی، نشانه شناسی، اسطورهای بررسی کرد بیشتر به دلیل آن است که او دوربینش را در قلب انسان کاشته است؛ انسانی که مغزش به تقلید دستور ایمان میدهد ولی قلبش با شک همچنان در تعقیب و گریز است.
نورپردازی که به قدرت تمام و کمال در فیلمهایش نمود دارد باز هم از تاریکی فیلم نمیکاهد. چگونه میتوان از خلاءها، تردیدها و گمگشتگی انسان در روشنایی سخن گفت. حتی در فیلمهایش علاوه بر تاریکی تلاش میکند در نماهای خارجی قاببندیهایش به گونهای باشد که تحکم و سلطه آسمان را نشان دهد. دنیایی ناواقعی در آثارش میسازد. از طرفی دیگر میتوان گفت اکثر آثارش حدیث نفسهای او است. اگر از مرگ، از زندگی، از کودکی و یا از خدا سخن میگوید به این دلیل است که؛ او هم همراه ما در پی کشف حقیقتی است.
برگمان تلاش کرد سینمایش آینهای برای نشان دادن فلسفه وجودی بشریت باشد. درونش را بشکافد و ناگفتنیهایش را بازگوید. در توت فرنگیهای وحشی از المانهای سورئالیستی استفاده میکند. برای اینکه مخاطب از درک مکان و زمان عاجز شود، شخصیت اصلی به ناگاه به گذشته باز میگردد ولی تکنیک برگمان فلاش بک نیست بلکه رویا در کنار واقعیت جان میگیرد. حال و گذشته را از طریق شیوههای نورپردازی میتوان از هم تشخیص داد. در این فیلم همچون دیگر آثار سورئالیستها رویا پایانی ندارد چرا که مخاطب نمیداند چه وقت شروع شده است. آلن کیسبییر در کتاب درک فیلم می نویسد: «نظر به اینکه رویاها آغاز و پایانی ندارند تماشاگران ممکن است گمان بکنند که آنها را باید در حد چیزهایی که میتوانست اتفاق بیفتد تلقی کنند. این واکنشهای متضاد با یکدیگر برابری میکنند تا تماشاگر خاطرجمع نباشد که چگونه باید واکنش نشان دهد».
این سرگشتگی و ابهام و نشان دادن گمگشتگی انسان در میان تردیدها، خواهش و تمناها و هراسهایش در جامعهای که روز به روز به سمت پوچی میرود از مولفههای اصلی سینمای برگمان است. اگر بخواهیم از گمگشتگی هویت بشری سخن بگوییم شاید فیلمهای میکل آنجلو آنتونیونی بیشتر نمود این مقوله را داشته باشند. ولی برگمان در اثری به نام پرسونا این ناشناخته مانده مبداء بشری را نشان میدهد و در فیلم چهره هم برای نشان دادن مفهوم مورد نظرش هویت قطعی شخصیتها را از مخاطب پنهان میسازد.
نگاه برگمان به رابطه انسان با انسان و انسان با خدا، و اصرار او در تكرار اين مفاهيم تقريبا در همه آثاري كه حال در رديف شاهكارهاي او و گنجينههاي سينمايي جهان قرار دارند، از برگمان شمايلي آفريده كه جايگاه او را نه فقط به مثابه فيلمسازي چيره دست، كه به عنوان يكي از هنرمندان و متفكران بلندمرتبه سده اخير تثبيت كرده است.
دیدگاهها
منتظر جوابتان هستم.