تحلیل The Beaver – وقتی انگاره پدیدارشناسیک با نگاه سینمایی تعامل نداشته باشد
- توضیحات
- نوشته شده توسط دکتر مجید رحیمی جعفری
- دسته: تحلیل سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1390-05-28 04:02
فیلم سگ آبی The Beaver جدیدترین ساخته جودی فاستر بازیگر شهیر آمریکایی است. نگاهی به زندگی والتر بلک (مل گیبسون) مدیرعامل یک شرکت اسباببازی است
که در افسردگی به سر میبرد و به دنبال درمان خود است. بیماری که برای هزاره سوم ناشناخته نیست و اشخاص مختلفی در سراسر دنیا چه شناخته و چه ناشناخته با آن دست و پنجه نرم میکنند.
والتر بلک به دلیل بیتفاوتی به زندگی و خانوادهاش از سوی همسرش مردیت (جودی فاستر) و پسر بزرگش پورتر (آنتون یلچین) طرد میشود. پس از خودکشی ناموفق به ناگاه نگاهی پدیداری به عروسک سگ آبی خیمه شببازی میافتد که در دستش کرده است. عروسک هویت کسب میکند و والتر را از مرگ میرهد. این هویت را ذهن والتر به عروسک داده است اما نه به واسطه بیماری روانی؛ بلکه یک نگاه پدیداری است به عروسکی که «گوشت»1پیدا میکند. نباید «گوشت» را تنها گوشتِ بدن انسان درک کرد، بلکه همانطور که مرلوپونتی معتقد است، گوشت «پیش نمونهی»2 هستی یا به عبارت بهتر همان هستی است. «گوشت عنصری از هستی است.» (Merleau- Ponty, 1968, 139) گوشت برای فیلسوفان نخستین یونان عنصر شئ نبود، بلکه ریکسوماتا یا ریشهی همه چیز بود. (Midson, 1981, 176)
عروسک سگ آبی ابژهای بود که تبدیل به سوژهای در مقابله با هستی وحشی شد. والتر بلک به ان عنصر، هویت داد تا بتواند بر بیماریش غلبه کند. این امر از سوی او کاملا اگاهانه رخ داد. روز پس از طرد شدنش از خانواده بازگشت و به همه اشاره داشت به جای سخن با او با عروسگ که –هویت والتر به خود گرفته- سخن بگویند تا بیماریش درمان شود. او این نوع درمان را نسخهای از سوی پزشک معالج سابقش لقب داد در صورتیکه چنین چیزی عامدانه از سوی خودش طراحی شده است. سگ آبی به مثابه «گوشتِ» سوژه-جهان (کیازم) شرط هر گونه برقراری دیالوگ را به وجود آورد. این امر حکایت از همان اعتقاد مرلوپونتی دارد که «گوشت» را جایگزین «بدن» در پدیدارشناسی ادراک کرد. والتر به کمک سگ آبی زندگیش را متحول میکند. فرزند کوچکش عاشق او میشود، همسرش رنگ امید را در زندگیشان مییابد و کارخانه اسباببازی او با طرحی از خودش رکود بیسابقه چند سال اخیر را یکجا کنار میزند.
چیزی نمیگذرد که وابستگی والتر به عروسک سگ آبی بیش از پیش میشود. پیوند کیازم، یعنی باهمبودگی من و دیگری، نشانگر همبافتگی هستیشناسانه است. سگ آبی تبدیل به قسمتی از والتر شده است. خانواده والتر برخلاف کارخانه خود والتر را میخواهند. همسرش تمایل دارد در شب سالگرد ازدواج هم که شده لااقل والتر از زبان خود دوباره لب به سخن گشاید؛ اما این امر برای والتر بسیار مشکل است. در حالی که والتر سعی دارد سگ آبی را از دستش خارج میکند به یکباره مجبور به ستیز با این موجود میشود. در صورتی که والتر دنیای پیرامون را ان هستی وحشی مینگریسته با گوش سپاردن به اطرافیانش و به خصوص خانواده متوجه میشود این خوی وحشی و بدوی تصورات او بوده و در زندگی لحظات شیرینی وجود دارد. او باید در این لحظه کیازم اصلی را نفی کند. برای نفی این عنصر اقدام به بریدن دستش میکند که یک حرکت نمادین و ایهام به نفی عنصر هستیِ وحشی است. او گوشت را در کالبدش نفی میکند تا هویت پدیداریش هم از بین برود. سگ آبی از او جدا میشود و والتر به زندگی باز میگردد.
ایدئولوژی فیلم قابل تأمل است اما این انگارههای پدیداری آیا برای مدیومی چون سینما که خصوصیات خود را دارد کافی است؟ پاسخ را میتوان از چند جهت داد: یک اینکه به میزان استقبال مخاطب عام و خاص توجه کرد و دوم جزء جزء خصوصیات فیلمیک را تحلیل کرد. در صورت اول نه منتقدان از آن استقبال کردند و نه مخاطب عام؛ که حتی نیمی از هزینه تولیدش را بازنگرداند. در مورد دوم میتوان به بحث نشست.
پیشدرامد فیلم که با نشان دادن تصاویری از یک مرد افسرده انباشته شده است بیش از اینکه به خصوصیات والتر بلک نزدیک شود، مشکلاتش، دغدغههای گذشتهاش و چیزی از ادله ابتلا به افسردگی مشخص شود از والتر بلک یک تیپ میسازد. شخصی که روی تخت میخوابد و به سقف تیره میشود. زمینهچینی در صورتی ما را وارد خانواده بلک میکند که هیچ از هیچیک از افراد خانواده نمیدانیم و منتظر کدهایی هستیم تا با آنها آشنا شویم و هم. راه گفتمان پدیداری فیلم؛ اما با گذشت زمان هیچ کدام از انتظارات مخاطب برآورده نمیشود.
والتر بلک خیلی سریع میدان را خالی کرده و دست به خودکشی میزند. نحوه خودکشی او کاملا مشخص است فایدهای ندارد و نمونهاش در فیلمهای مختلفی نشان داده شده است. در نوبت دوم هم به یکباره سگ آبی دست به کار میشود و به شکل عجیبی برای اینکه ایدئولوژی پیش افتد والتر را از مرگ میرهاند. والتر در یک آن تغییر هویت میدهد، همه چیز خوب میشود. اگر مقایسهای تطبیقی در برطرف کردن نقصان روانی بود میتوانستیم فیلم سخنرانی پادشاه را مثال بزنیم که سیر منطقی روابط علی-معلولی چطور جورج ششم را آماده پذیرش مشکل میکند، راه حل پیشنهاد میدهد و درمان تدریجی در منطقی فیلمیک پیش میرود و در مقابل چنین امری در فیلم سگ آبی رخ نمیدهد. والتر خیلی سریع به سراغ سگ آبی میشود و پس از چند نشانه کلیشهای سعی بر درمان دارد. اشخاص زیادی پیرامون والتر هستند که از هیچیک چیزی را متوجه نمیشویم. نه مشخص میشود همسرش چرا سالها سعی بر کمک به والتر داشته نه اینکه قبلا روابط چگونه بوده و اصلا طرز فکرشان به مرد خانوادهاشان چیست؟ روابط پورتر پسرش هم با یکی از دختران مدرسه (با بازی جنیفر لاورنس که نقشش هم اصلا جای کار نداشته است) از نوع روابط فیلمهای تین ایجری است که هیچ چیز را از آنها متوجه نمیشویم و تنها برای پر شدن فضاهای قصه و یکنواخت نشدن روایت یک دو ماهی از زندگی والتر میان قصه اصلی بر خورده است. در نهایت فیلم باورپذیر نمیشود. منطق سینمایی انگارههای پدیداری کارگردان را پیش نمیبرد و این ایده خوب هدر رفته است.
پینوشتها:
1- Flesh
2- prototype
منابع:
Merleau- Ponty, Maurice (1968), “The Visible And the Invisible”, trans.Alphonso Lingis, Northwestern University Press, Illinois, p.139
Midson, Gary Brent (1981), “The Phenomenology Of Merleau – Ponty” Ohio University press, Athen
دیدگاهها