سرزمین آوارهها: سرزمین آرامش
- توضیحات
- نوشته شده توسط سکینه رفیعی فرد
- دسته: تحلیل سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1400-09-07 11:49
در جهان پر ملال امروز میان انبوهی از عادات و شیوههای تکراری، گاه تجربهی زیستی جدید مسیری تازه پیش روی انسان گشوده و فصلی نو در زندگی او رقم میزند. تجربهای که میتواند به تبلور اندیشهای بینجامد و به درازای عمری طول بکشد.
فیلم سرزمین آوارهها، روایتی مستندگونه از زندگی کوچ نشینی زنی به نام فرن در آستانهی شصت سالگی است که بخشهای مهمی از زندگی خویش همچون شغل، همسر و خانه اش را از دست داده و حال تصمیم میگیرد مسیری دیگر برای ادامه ی زندگی انتخاب کند. بنابر این چهار دیواری خانه ی خویش را رها کرده، سوار بر چهار دیواری متحرک ( ماشین ون ) میشود؛ از شهری به شهر دیگر و از صحرایی به صحرای دیگر زندگی کوچ نشینی را در پیش میگیرد. فرن برای گذران این نوع زندگی خویش شغلهای مختلفی را تجربه میکند. از کار در شرکت آمازون گرفته تا کار در رستوران و نظافت سرویس های بهداشتی و فعالیتهای خدماتی دیگر... او در طول این مسیر با آدمهای گوناگونی روبرو میشود. انسانهایی با دغدغههای متفاوت که اغلب سالهای جوانی خویش را در کنار خانواده و جامعه سپری کرده و حال در دوران بازنشستگی با کوله باری از تجربیات تلخ و دردناک به زندگی سیار رو آورده تا در پناه طبیعت و در کنار افرادی شبیه به خود، آرامش از دست رفتهی خویش را باز یابند.
خوب بیندیشیم درمیان آثار ادبی و نمایشی زنان بسیاری از جنس فرن را مشاهده میکنیم که اغلب با شخصیتهای کلیشهای معرفی شده اند. زنان تنهایی که درگیرودار مشکلات جامعه زندگیشان به تلخی گراییده، به مرور روحیهای ستیزه جویانه پیدا کرده و گاه حتی در دام دیدگاههای بدبینانهای همچون جامعه ستیزی و مرد ستیزی افتادهاند. گرچه برخی از آنها به سختی توانسته اند بر مشکلات فائق آیند ولی برخی تسلیم شرایط سخت خویش شده و نقش قربانی را در جامعه ایفا کردهاند.
«سرزمین آوارهها» اما، تصویر متفاوتی از یک زن تنها ارائه میدهد. داستان فیلم پیش از آنکه غمنامه یا روایت تراژیک زندگی یک زن و یا حتی زنانی شبیه فرن باشد، سیر آرام تحول زنی را نشان میدهد که با تمام مشکلات زندگی صبورانه کنار آمده و بدون نگاه معترضانهای آن را ادامه داده است.
از بیرون که به زندگی فرن بنگریم، او را زنی میبینیم که در دنیایی سخت و خشن زندگی میکند. با ظاهر و پوششی اغلب مردانه؛ سوار بر ماشین ون که آن هم بیشتر میتواند وسیلهی نقلیه مردانه باشد تا زنانه مدام در پیچ و خم جادهها در حال حرکت دیده میشود. بسیاری از محیطهای کاری و فعالیتهای کارگریاش همچون جابجایی بار سنگین و کار با ابزار و تجهیزات و حتی تعمیر و بازسازی ماشینش که تاکنون هیچ تجربهای در آن نداشته اغلب مردانه است. ولی در کنار این دنیای به ظاهر سخت و خالی از ظرافت نمیتوان دنیای لطیف و زنانه-ی او را نادیده انگاشت. دنیای پر احساسی که به روایت لطافت بخشیده و مخاطب را از ابتدا تا انتها با خود همراه و همدل میکند.
فیلم با تصویر چند حجره کنار هم، در دل صفحهای سراسر سفید و برفی آغاز میشود. کرکرهی یکی از این حجرهها توسط فرن به سمت بالا کشیده میشود. فرن تعدادی وسیله و چند جعبه کارتون از آنجا خارج میکند که در میان آنها چند دست لباس دیده میشود. لحظهای به یکی از آنها خیره شده، به آرامی آن را در آغوش گرفته و اشکی از چشمان او سرازیر میشود. در ادامه معلوم میشود لباسها متعلق به همسر اوست که به تازگی آن را از دست داده است. تماشای این تصویر میان فضای سرد و سنگین آن مکان، غم عزیز از دست رفتهای را به مخاطب القا میکند. احساس فقدانی که در ابتدای فیلم میان چشمان فرن تلألؤ پیدا میکند و با اشک سرازیر میشود.
فرن از آن محله که گویا خالی از سکنه به نظر میرسد دور شده و با تعداد اندکی لوازم، دل به جاده زده و به پیشنهاد یکی از دوستانش به کاروان باب ولز ملحق میشود. کاروان باب ولز به رهبری فرد میانسالی به همین نام در صحرای آریزونا اردوگاه و امکانات حمایتی برای عشایر مبتدی و کسانی که نیازمند کمک هستند، تشکیل شده است؛ برای افراد درد کشیدهای همچون فرن که در دورهی میانسالی و یا در سالهای پایانی زندگی خویش شرایط سختی در جامعه پیدا کرده و از طریق این سبک زندگی ارزان قیمت و کنار هم بودن میخواهند درد و رنج خویش را فراموش کرده و آسایش بیشتری کسب کنند.
فرن فضای درون ماشینش را تبدیل به خانهای کوچک و ساده کرده و زندگی جدیدش را در کنار این آدمها تجربه میکند. آدمهایی که گاه پای درد دلشان نشسته و با آنها همدردی کرده است. گاه با آنها شادمانی کرده و خندیده است و گاه هنگام ناراحتی و ناخوشی به کمک آنها رفته است. بستگان نزدیک از او میخواهند که کنار آنها زندگی کند، ولی او نپذیرفته، بی هیچ گلایه و شکایتی از وضع موجود همچنان به مسیر پرتلاش خویش ادامه میدهد؛ مسیری که نه تنها او را به افسردگی و خمودی نکشانده بلکه بیشتر نوع دوستیاش را در مواجهه با آدمهایی شبیه به خود در معرض تماشا گذاشته است. میتوان گفت زندگی او بیش از آنکه با بی خانمانی همراه باشد، سرشار از قرار و سکون میشود و بیشتر از سخت بودن شادی و نشاط آور است.
« سرزمین آوارهها » روایتی است در سفر با جلوههای چشم نواز طبیعت. جلوههایی که گاه در طول داستان به صورت نمادین ظاهر شده و بر زیبایی حسی و بصری فیلم میافزایند. در واقع تصاویر صحرای آریزونا با رشته کوههای کوتاه و بلند، طبیعت اغلب خشک، صحنههای طلوع و غروب خورشید در افق و تکرار نمایش صخره و کاکتوسهایی که هرازچندگاهی قاب تصویر را پر میکنند بی ارتباط به آدمهای آنجا نیستند.
در جایی باب ولز در باب گفتگو با فرن و همدردی با او در حالی که از طبیعت به عنوان مکانی برای فراموشی دردها و دگرگونه نگریستن یاد میکند، قاب دوربین همزمان تصاویری نزدیک از کاکتوسهای صحرایی نشان میدهد که با قامتی برافراشته و تیغهایی که بر تنشان خودنمایی میکنند، گویی استقامت و پایداری خویش را به رخ میکشند. در اینجا میتوان گفت مقاومت گیاه کاکتوس به خشکی و بی آبی بی شباهت به پایداری آدم-هایی از جنس فرن نیست؛ انسانهایی که طراوت و جوانی شان را سپری کرده و حال با حداقل امکانات زیستی سرسختانه به زندگی خویش ادامه میدهند.
از دیگر تصاویر نمادین در روایت، عنصر پرتکرار سنگ و صخره است که در قسمتهای مختلف فیلم دیده میشود. در جایی تصویر فرن را قدم زنان بر روی صخرههای بلند ساحل دریا میبینیم در حالی که موجها خود را به شدت به صخرهها میکوبند و در آسمان تک پرندهای در حال پرواز است. این صحنه میتواند تداعی گر تنهایی پرفراز و نشیب فرن در میان روزهای پر تلاطم زندگی باشد. یا در صحنهای دیگر او را ایستاده، باز هم بر بلندای صخرهای میان انبوهی از درختان تماشا میکنیم در حالی که با صدای بلند نام خود را فریاد میزند و یا در فضایی دیگر که او همچون کودکی میان صخرههای بزرگ و کوچک در حال دویدن است. در واقع این تصاویر علاوه بر سرسختی و ایستادگی فرن از همنوایی و وصل شدن هرچه بیشتر او به شکوه و عظمت طبیعت میگویند؛ همچون صحنهای که او در دل جنگلی سرسبز در حالی که نگاهش را به درختان سربه فلک کشیده که گویا قلب آسمان را نشانه رفتهاند، دوخته است، تنه ی درخت عظیمی را با شگفتی لمس میکند.
در آخر نمیشود از تکرار تماشای نور خورشید از پشت رشته کوههای افق در قاب نقاشی داستان گذشت وقتی همزمان با آن، شروع زندگی عشایری فرن صورت میگیرد. تابشی نمادین بر صفحات تاریک زندگی فرن که تکرارش حکایت همان غروب روزهای سخت و طلوع دوباره ی روزهای روشنی است. قابی که بیش از پیش بر امید بخشی این مسیر صحّه میگذارد.
« سرزمین آوارهها »، تابلویی به زیبایی طبیعت است که بر صفحات زندگی فرن و آدمهای شبیه به او جاری شده است. روایتی است که پیش از آنکه تماشاگر را به تفکر وا دارد او را به لذت تماشا دعوت میکند؛ داستانی که بیشتر از ماندن، رفتن و بیشتر از مردن، زیستن و نشاط را القا میکند. در واقع « سرزمین آوارهها »، سرزمین ثبات زنی شصت ساله است که با دور شدن از هیاهوی بیرون و پناه بردن به آرامش درون امیدی در زندگی خویش ایجاد میکند. امید دوباره زیستن با تمام فقدانهایی که داشته است زیرا همانگونه که باب ولز در صحبتهای پایانیاش با فرن میگوید: "هیچ فقدانی ابدی نیست و هیچ خداحافظی نهایی وجود ندارد. همهی ما روزی، جایی با آنها که از دستشان دادهایم ملاقات خواهیم کرد".
دیدگاهها