اختصاصی

  • برندگان ونیز ۲۰۲۲ مشخص شدند، سهم پررنگ سینمای ایران در بخش های مختلف

    هفتاد و نهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز شنبه شب با اعلام برندگان و مراسم اختتامیه به کار خود پایان داد. این جشنواره در ونیز ایتالیا از ۳۱ اوت تا ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۲ برگزار شد. مستند همه زیبایی و خونریزی (All the beauty and the bloodshed) به کارگردانی لورا پویترس برنده شیر طلایی برای بهترین فیلم در هفتاد و نهمین دو...

نقد فیلم مادر ساخته دارن آرنوفسکی؛ نگاهی به اسطوره‌های پدرسالارانه و اصالت طبیعت

فیلم مادر دارن آرنوفسکی

 

فیلم سینمایی مادر، به کارگردانی و نویسندگی دارن آرنوفسکی و با بازی بی‌نظیر جنیفر لاورنس و خاویر باردم توسط کمپانی پارامونت پیکچرز، در سال 2017 ساخته شد. در کارنامه‌ی این کارگردان، آثاری چون "مرثیه‌ای برای یک رویا"، "قوی سیاه" و "کشتی‌گیر" می‌درخشند، اما شاید بتوان گفت که او در فیلم مادر طرحی نو درانداخته است؛ با رویکردی تازه به سراغ موضوعی کهن رفته و موتیف‌های اساطیری را با استفاده از ابزارهای تخیلی و روان‌شناختی به پرسشی تازه کشیده است. نشانگان فیلم- از زبان بدن بازیگران گرفته تا اشیا و دیالوگ‌ها یا سکوت‌ها- همه رازآلود و تمثیل گونه هستند. این فیلم با التهاب و اضطرابی که مستمراً اوج می‌گیرد و فرودهای آن چیزی جز آرامش‌های پیش از طوفان نیستند و با رمز و رازها و نمادهای پیچیده‌ای که گشودن گرهِ آن‌ها برای مخاطبانی که سینما را برای سرگرمی یا لذت-و نه تفکر- دنبال می‌کنند‌، انتقادات بسیاری را به دنبال داشت؛ تا آنجا که جایزه‌ی تمشک طلایی بدترین کارگردان، بدترین نقش اول و بدترین نقش مکمل را از آن خود کرد. آیا این فیلم واقعاً ضعیف است؟

 


اثر با صحنه‌ای رؤیایی، عجیب و مبهوت‌کننده آغاز می‌شود (مردی با نهادن جسمی الماس‌گونه بر یک جایگاه، خانه‌ی سوخته‌اش را ترمیم و آباد می‌کند) و به یک صبحگاه عادی و روزمره می‌رسد (زن و مرد یک روز عادی را آغاز می‌کنند). مرد، نویسنده‌ای است که مدت‌هاست در انتظار الهامی برای نویسندگی نشسته و زن عاشقانه او را می‌پرستد و خانه‌شان را بند به بند از نو بازسازی می‌کند، مرد در بازسازی به او کمک نمی‌کند. وقتی زن قدم در خانه‌ی مرد گذاشته است، تمام آن خانه سوخته و در حال متلاشی شدن بوده است. در ابتدا مخاطب فرض می‌کند که صحنه‌ی آغاز فیلم کابوس مرد از گذشته‌ای پر حادثه بود، اما اندک‌اندک زوایای داستان بر او روشن می‌شوند...

 

قصه آشنایی و زندگی آن‌ها از زبان زن و مرد به‌سرعت و تیتروار برای میهمانی بازگو می‌‌شود که سرزده در تاریکی شب به خانه آن‌ها آمده است. میهمانی که به گفته‌ی خود، پزشک جراح ارتوپدی است که شب را باید در جایی سر کند و مرد اصرار دارد که شب را در خانه‌ی آن‌ها بگذراند. زن اما مضطرب و مشکوک است. دوربین موفقِ فیلم، چونان پروانه‌ای محتاط در اطراف زن می‌چرخد، حواسش به اوست و تمام انعکاس حسی و نگاه وی به بهترین شکل به ثبت رسانده است. اضطراب‌ها، دست‌پاچگی‌ها، شک و تردید‌ها و سایر احساسات او به‌خوبی کانون تمرکز تصاویر قرار گرفته‌اند. مرد نویسنده که مدت‌هاست شعری نسروده پس از صحبت با میهمانش، به وجد می‌آید و بالاخره می‌نویسد! چنان با شور و شعف به زن می‌گوید: «... اون حرف‌های منو می‌فهمه!» که زن متحیر و دل‌شکسته برجای می‌ایستد. مرد، سخاوتمندی عجیبی دارد و مهمان و اعضای مختلف خانواده‌ی پردردسر او را به خانه دعوت می‌کند. اعطای فضاهای خصوصی و زمان مشترک خانوادگی از سوی مرد به میهمانان، موجب تنش‌هایی آشکار/پنهان میان مرد و زن می‌شود که البته طی این تنش‌ها مرد آزرده‌خاطر نمی‌شود و از روند زندگی-علی‌رغم پژمردن زن- لذت می‌برد. استیصال زن همچون بغضی در قلب فیلم می‌جوشد و او دم برنمی‌آورد.

 

بارداری زن و روند تکمیل اثر هنری سروده شده توسط مرد تقریباً هم‌زمان رخ می‌دهند. کتاب سروده‌های مرد پیش از تولد فرزند آنان منتشر می‌شود و مرد که قول داده شادی و شکوفایی را به خانه بیاورد، مشعوف و مسرور از طرفداران (پیروان و سرسپردگان) متعددی که به تبریک و پرستش به در خانه‌اش آمده‌اند، کمترین التفاتی به خانواده‌اش ندارد تا جایی که سیل بی‌امان مردمانی (بخوانید نژادها و قبایلی) که به خانه (بخوانید کره‌ی زمین) سرازیر می‌شوند و در پی اثبات وجود خود در خانه (جاودانه کردن وجودِ میرنده‌ی خویش) هستند، زندگی آن‌ها را به نابودی می‌کشد و مرد-که گویی از امکان بازآفرینی خانه مطمئن است- به خاطر زن، در مقابل میهمانان بربر و غارتگر دم برنمی‌آورد، چراکه در اوج ظلم، قتل و غارت در حال پرستش او هستند...

 

ازآنجاکه فیلم موردبحث در خانه‌ی بزرگ و زیبایی در ناکجا‌آباد و با جزئیات باور‌پذیر یک زندگی عادی که در آن جریان دارد، خود را به اتفاقات عجیب و باورنکردنی و نه صرفاً ترسناک بلکه غیرقابل‌پذیرش تلفیق می‌کند، شاید بسیاری از بینندگان خود را سردرگم و گیج، حتی ناراضی رها کند و تعدادی از آن‌ها را پشیمان از اینکه شاهد این سرطانِ ذره‌ذره پیش‌‌رونده تا آنجا که بیمار را به نفس‌های آخر برساند، باقی بگذارد.

 

اما داستان پیچیده‌تر از این‌ها است. داستانِ یک آفریدگار و طبیعت/زمینِ مخلوق اوست. داستانی که با طعنه به الهیات و فلسفه‌ی مدرسی، اسطوره‌ها را با عناصر زندگی روزمره درهم ‌می‌آمیزد و در همین مسیر آن‌ها را گاه به ریشخند و گاه به باد انتقاد می‌گیرد. در انتهای فیلم و پس از کشته شدن فرزند تازه متولدشده و خورده شدن تن او توسط میهمانان خانه-اشاره به تمثیل نان و شراب در مسیحیت- زن خانه را به آتش می‌کشد و از تن سوخته‌ی خود الماس قلبش را به مرد هدیه می‌کند؛ لحظه‌ای که در دیالوگی سوزناک، زن از عدم عشق همسر شکایت می‌کند و مرد بر این فاجعه مُهر تأیید می‌زند. سپس مرد، الماس را در جایگاه می‌گذارد و دوباره خانه‌ی سوخته بازسازی می‌شود و زنی تازه از خواب برمی‌خیزد. تمامی این روایت خواننده را با زن همدل می‌کند و از بی‌تفاوتی و خونسردی و البته بی‌رحمی مرد بیزار می‌سازد. فیلم نسبت به خوانش افراطی از الهیات و داستان آفرینش موضعی انتقادی دارد. خوانشی کنترل‌گر، اقتدار گونه، مردانه و مسلط که روایتگر آن برای تحمل بارِ تحمل‌ناپذیر جدایی از طبیعت و زایاییِ آن، دست به کنترل آن می‌زند تا بتواند میرایی خود را تاب آورد ولی در نهایت محکوم‌به نابودی است.

 

هیچ‌کدام از کاراکترهای فیلم هیچ نام رایجی ندارند. هیچ‌کس دیگری را به نام صدا نمی‌زند. از مرد (her) و زن (him) گرفته تا تمام کاراکترهای متنوعی که در کلنجار مدام هستند، هیچ‌کدام نامی ندارند و باید گفت: چراکه نه؟ ذاتِ عریان آن‌ها آن‌قدر روشن و واضح از جلوی چشم بیننده رژه می‌رود که نیازی به نام آن‌ها نیست. مردم ویرانگرند و به خانه‌ای که به آن آمده‌اند (کره‌ی زمین) احترام نمی‌گذارند: در دیالوگی مردی که چهارچوب در را از جا می‌کَنَد می‌گوید: "پس چطور ثابت کنم که اینجا بودم؟" این همان کاری است که بشر با طبیعت می‌کند، او چون در قبال میرایی‌اش دست‌بسته و ناگزیر است، طبیعت را دستکاری و تخریب می‌کند تا یادگاری از خود بر آن حک کند، همچون her که شعر هستی را آفریده تا از آفریدگاری خویش لذت ببرد، بشر نیز که «او را درک می‌کند» به آفرینش و تملک علاقه‌ی بی‌حد دارد. بشر طبیعتی را تخریب می‌کند که وی را چونان میهمانی به آغوش خود گرفت، او را تغذیه کرد و با زیبایی‌های ناب او را به وجد آورد. بشر بر گُرده‌ی ستوران جنگ آشوب و با تازیانه‌ی تحکم که بردگی می‌آفریند تاکنون طبیعت را با خوانشی مردانه از الهیات به سلطه کشیده است و آن‌قدر آن را تخریب خواهد کرد که مادر زمین برآشوبد و همگان را در فوران احساسات فروخورده‌ی خود غرق کند...

 

شاید پس از تماشای فیلم و تأمل در باب مضامین عمیق ضد سلطه‌ی آن، خوانش شعر «پس آنگاه زمین» از احمد شاملو معنایی عمیق را زنده کند، معنایی که ما آدمیان روزبه‌روز از آن بیگانه‌تر می‌شویم: فهم اینکه ناسوتِ زمین ستایش‌ناک‌تر از خوانش‌های مردانه‌ی لاهوتِ آسمان است. باشد که زمین را پاس داریم.

 

بخشی از شعر شاملو:
ــ به‌تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی کوچکت.
تو را عشقِ من آن مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی.
دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که فرشِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامنش عصاره‌ی جانِ او را همه چون قطره‌ی نوشاکی درکِشد.
تو را آموختم من که به جُست‌وجوی سنگِ آهن و روی، سینه‌ی عاشقم را بردری؛ و این‌همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم.
اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگ‌پاره کُشنده‌تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود.
و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی. آه، زمینِ تنها مانده! زمینِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌ای می‌خواست.

ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی‌احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیمِ بی‌همتان نیست؟
آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود کجا ستمی در وجود می‌آمد تا خود به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید آید.
ــ آنگاه چشمانت را بربسته شمشیری در کَفَت می‌نهد هم از آهنی که من خود به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی! اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که منم!

 


 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مطالب مرتبط

تحلیل سینما

تحلیل تجسمی

پیشنهاد کتاب

باستان شناسی سینما