یادداشتی بر «مالاریا» ساختۀ پرویز شهبازی / روایت سرگردانی یا سرگردانی روایی؟
- توضیحات
- نوشته شده توسط فربد رهنما
- دسته: یادداشتهای فجر 34ام
- منتشر شده در 1394-11-19 13:21
تازهترین اثر پرویز شهبازی، روایتگر سرگردانی دختر و پسری شهرستانی در تهران است، اما فیلم همچون شخصیتها، از پایهریزی الگوی روایی متناسب خود عاجز و در گسترش آن سرگردان است.
فیلم با صحنۀ تعلیقوار بررسی محتویات یک گوشی موبایل توسط پلیس شروع میشود؛ پس از این صحنه، وارد فضای ویدیوی داخل گوشی میشویم. به این ترتیب پیرنگ فیلم با پایان داستان شروع شده و افق سرنوشت شخصیتها در برابرمان ترسیم میشود. سپس با دو شخصیت اصلی یعنی مرتضی (ساعد سهیلی) و حنا (ساغر قناعت) که عازم تهران هستند آشنا و همراه میشویم. از آنجا که آشنایی با اینها و در ادامهْ ورود آذرخش (آذرخش فراهانی)در جاده و بههنگام سفر اتفاق میافتد،امکان حرکت بر مسیر انواع الگوهای "سفر" پیشِ روی روایت فیلم قرار میگیرد. علاوه بر این، به دلیل آگاهی از پایانبندی داستان، دو الگوی عمده (و آشنا) میتوان برای روایت متصور شد: یکی الگوی موسوم به "موقعیت سرحدی" و مبتنی بر پرسهزنی (که ریشه در سنتهای سینمای هنری دارد) و دیگری الگوی سفر قهرمان (که در قالب کلیتر روایت کلاسیک تعریف میشود). «مالاریا» بنای روایتش را بر هر دو الگوی مذکور میگذارد اما نهتنها در هیچکدام کامل نیست، بلکه از ایجاد یک همگراییِ ارگانیک بین این الگوها نیز عاجز است.
پیرنگ فیلم پس از معرفی و ایجاد آشنایی اولیه با مرتضی، حنا و آذرخش، شروع به گسترش و استفادههای دراماتیک و هوشمندانه از جزئیاتِ ظاهراً معمولی و بدیهی داستان میکند (برای مثال میتوان به ایدۀ شکستگی جعبۀ ساز اشاره کرد)، اما پس از نقطه عطف اول (ورود خانوادۀ حنا/مرضیه و فرار او بهکمک آذرخش) بهجای تلاش برای پاسخگویی به سؤالهای اساسی داستان (از قبیل اینکه مرتضی و حنا هرکدام چه گذشتهای داشته و اساساً چرا فرار کردهاند) و یا گسترش چالش و پرداختن به تأثیرات دراماتیک آن بر شخصیتها و روابط بینشان، همراه با آنها به گشتوگذار در تهران میپردازد. این گشتوگذارها مطابق الگوهای روایتگری سهپردهای، در قالب پاساژهای فرعی و سکانسهای مونتاژی تعریف میشوند. اما نحوۀ اجرا و ارائۀ این سکانسها در فیلم بهگونهای است که از روایت را از الگوی کلاسیک جدا کرده و به الگوی هنری نزدیک میکند. این در حالی است که پرسشهای بنیادین پیرنگ نهتنها فراموش نمیشوند، بلکه با نزدیک شدن به پایانِ ناگزیر داستانْ ضرورت بازگشت روایت فیلم به الگوی کلاسیک را ایجاب میکنند. این حفرههای روایی باعث شدهاند که از یک طرفْ پردۀ دوم فیلم به مجموعهای از سکانسهای مونتاژیِ کشآمده و بدون کارکرد تبدیل شود و از طرف دیگر شخصیتها و انگیزههایشان بهاندازهای مبهم باقی بمانند که امکان هرگونه باور و همذاتپنداری از مخاطب سلب شود.