زندگی زیباست اما طولانی... / یادداشتی بر عشق اثر میشاییل هانکه
- توضیحات
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: یادداشت سینمای اروپا
- منتشر شده در 1392-02-13 17:29
باز و بسته شدن درها و پنجره ها ورود به ساحت عشق است و زندگی...
جغرافیای فیلم از میان درها و فضای افقی خانه خود را به بیننده مینمایاند. در اولین برخورد با ورود مامور آتش نشانی، پیانوی بزرگی دیده میشود که یادآور دوران باشکوه دو معلم پیانوی پیر و ورود به رابطه و داستان عشق میان آنهاست.
ورود مخاطب به تئاتر شانزهلیزه اولین برخورد با دو کاراکتر اصلی فیلم است. دو کاراکتر اصلی بدون هیچ وجه تمیزی در جامعهی منتسب به خود نشستهاند. طبقهی بورژوا و فرهیختهای که یادآور نظم آپولونی نیچهای در زایش تراژدی هستند. نظم آپولونیای که در نهایت با تصمیمی دیونزیوسی خود را و طبقهی منتسب شده به خود را درهم میشکند. در تمام مدت اجرای موسیقی تاکید بر مخاطبان تئاتر است. تماشاگران و مخاطبانی که به موسیقی گوش فرا دادهاند.همچنین در لایههای زیرین اشارهای است به آپاراتوس سینمایی که اولین رسالت خود را واقعی جلوه دادن تصاویر درحال پخش میداند. این نوع نگاه تا قبل از سالهای 1975 بر معلولیت تماشاگر تکیه داشت و پس از آن بر عاملیت تماشاگر و مخاطب. چنان که در این صحنه مشاهده میشود، نقطهی تمرکز بر مخاطب است.
فاصلهگذاری عمیق و سردی که درصحنههای دیگر نیز وجود دارد.پرسه ی دوربین در شب، در مکانها و صندلیها و اشیایی که سخن از سالها، یک رابطه و یک عمر زندگی دارند. اشیای خالی که یادآور کسوف آنتونیونی و برجای ماندن مکانها و خاطرات هستند.
در صحنهای دیگر این فاصله گذاری با نشان دادن تابلوهای نقاشی نصب شده در خانه تکرار میشود. تابلوهایی که هر کدام فصلها و موقعیتها و رنگهای خاصی دارند و به نوعی نشان دهندهی عمر و گذران زندگی و فصلها در زندگی زوج پیر هستند.
حال دو شخصیت اصلی از میان طبقهی خود انتخاب شده و ورود به خانهی آنها با دیوارهای مملو از کتاب شروعی برای آشنایی مخاطب با طبقه،افکار و نوع زندگی و رابطهشان است. بیدار ماندن زن در سکوت و تاریکی شب به نوعی نشان از "اضطراب" را در خود دارد. اضطرابی از جنس در مرز ماندن، از مرحلهای به مرحلهی دیگر گذر کردن. اضطرابی اگزیستانسیالیستی و کی یرکگاردی.
زن به هراس از مرگ و شروع بیماریاش فکر می کند. زن،خود را میان دو غریزه ی مرگ و زندگی در نوسان میبیند. غریزه ی مرگ که رو به اجتماع و بشریت دارد و غریزهی زندگی که رو به سوی استقلال و فردیت و هراس از زندگی که هراس تنهایی و جدایی است و هراس از مرگ که هراس از گم بودگی و محو شدن در جهان است. در صحنهای دیگر که مرد در تاریک و سکوت شب بیدار است و فکر میکند. مرد که در کشمکش وجودی و انتخاب و مسئولیت برای ادامه دادن خودش و دیگری است. "دیگری که سالهاست، سرد و گرم زندگی را با او چشیده".
شیر آب که نقطه ای است برای تامل. خبر از بیماری "آن" و شروع بحران می دهد و در صحنهی پایانی "آن" شیر آب را می بندد و خبر از تمام شدن کارش میدهد. او دوباره به زندگی بازگشته است. مرگ با آفرینش همراه بوده و روزمرگی در ذهن پیرمرد با بستن شیر آب از نو جاری میشود. او دوباره با زن زندگی میکند، چنانکه عشق و مرگ، مفاهیمی درهم تنیدهاند. عشق با میرایی غنی و بر آن بنیان نهاده میشود. به لحاظ اسطورهشناسی، عشق بازی میان خدایان نامیرای کوههای المپ همیشه کسالت آور بوده مانند عشق زئوس و ژونو، تا زمانی که درگیر میرایی میشوند. عشق تذکاری است بر میرایی ما. مشقت بارترین لذت یعنی عشق با آگاهی قریب الوقوع بودن مرگ با همان شدت تلازم مییابد و این گونه به نظر میرسد که امکان تحقق هیچ یک بدون دیگری وجود ندارد.
در فیلم نیز بر مفهوم مرگ با رفتن پیرمرد به مراسم تشییع جنازه تاکید میشود. هنگامی که فردی از نزدیکان ما میمیرد، به وضوح تحت تاثیر این واقعیت قرار میگیریم که زندگی ناپایدار و جبران ناپذیر است. "آن" نیز در همین جا از همسرش میخواهد زندگی را به هر دوی آنها تحمیل نکند. "آن" محکم است. شخصیتش را حفظ میکند. عزت نفس دارد. در جایگاه یک استاد موسیقی است که شاگردان مطرحی را پرورش داده و در شرایط بیماری و پیری، دغدغهی خواندن کتاب جدید راجع به موسیقی را دارد. سعی میکند در کمال ناتوانی از پس کارهای خود بربیاید. به همسرش وابسته نشود. از نشان دادن خود در این وضعیت در برابر دیدگان افراد امتناع می جوید. آلبوم عکسش را میبیند و لذت میبرد و اذعان میکند که زندگی زیباست اما طولانی...
اما وضعیت او روز به روز بدتر میشود و در نهایت او تبدیل به تکه گوشتی میشود که برای کوچکترین کارهای روزانهاش نیاز به پرستار و مراقب دارد. نمیتواند حرف بزند و مانند بچهی بیپناهی در دستان سایرین جا به جا میشود.
مرد تبدیل به تماشاگری میشود که درد را نظاره میکند. درد فرسایشی یک انسان. او صرفا نظارهگر بوده و عملا کاری از دستش برنمیآمد و این اضطرابی روان رنجورانه است. دیدن درد برای تماشاگر بسی سختتر از بازیگر دردکشنده است.در مرحلهی ثانویه دخترشان نیز همین نقش را بازی می کند.دختر که نظاره گر مادر و لحظاتی ست که نمی تواند کلمات را به درستی ادا کند و فقط گریه میکند. دختر که در نهایت میان درهای باز و بستهی فضای سوت و کور خانه در بهتی سنگین با خستگی مینشیند.
دیدن چنین وضعی مرد را مجاب میکند تا در حرکتی کوتاه و در کمال آرامش "آن" را بکشد. در یک وقفه، بدون التهاب و ناراحتی، در خشونتی سرد و صامت. او به خواست زن عمل می کند. خواست او برای ادامه ندادن. چنانکه مرد از همسرش می پرسد: «من الان چه وجههای دارم»؟
آن: «تو یه هیولایی اما مهربون..».
عشق را با درد، آفرینش و نجات درهم می آمیزد. " آن" دوباره زنده میشود. مرد به زندگی ادامه میدهد. همه چیز از سر گرفته میشود. برای مرد هنوز رابطه و عشق تازه است. این امر در صحنه ای که او از خاطرات دوران کودکیاش برای آن تعریف میکند دیده میشود. "آن" از او می پرسد: «تا حالا اینو برام تعریف نکرده بودی»؟
مرد: «هنوز خیلی چیزها هست که برات تعریف نکردم. او از "هنوز" استفاده میکند و به رابطه و عشق مجالی برای ادامه و نفس کشیدن میدهد».
لویناز در کتاب زمان و دیگری اشاره می کند ارتباط با دیگری یگانگی نیست. ارتباط با دیگری نبودن دیگری است؛ البته نه نبودن محض و مطلق. نه نیستی مطلق بلکه نبودنی در افق زمان. عشق بیکرانگی است نه همبستگی. حال پیرمرد نیز عشق را در نبود زمان در عدم یگانگی بیکران میکند.
با این حال هانکه به معنای عشق نیز اشارتی میورزد. عشقی که میان آسودگی و خودخواهی در نوسان است و تردیدها راجع به رفتار پیرمرد که آیا عشق بود؟ ایثار بود؟ از خودگذشتگی بود یا رهایی خود از شرایط. کابوس پیرمرد، پرسه در راهرو و فرو رفتن در آب و خفه شدنش با دست هایی پیر و چروک به مانند دستان خودش این سوال را ایجاد میکند که پیرمرد خودکشی می کند یا دیگر کشی یا آزادگی و...؟؟
زمانی که زن طالع اش را می خواند،عشق:خوشگذارنی طبقه ی اعیان.چیزی که شما نیاز دارید. چنانکه آن ها نیز جزو طبقه ی اعیان محسوب می شوند و اینچنین عشق،گسترده ترین فضای مفهومی را در میان افراد و جوامع و طبقات گوناگون جامعه دارا می شود.
زندگی مرد به روزمرگی تبدیل میشود که برای دخترش شرح میدهد: عوض کردن پوشک، غذا دادن به مادرت، تمرین حرف زدن و.... در این میان سیلی مرد زمانی که زن آب را از دهانش بیرون میآورد، روزمرگیها را میشکند. دردی که بیش از تمام صحنههای دلخراش و خونین مخاطب را میآزارد و او را برای تصمیمی جدی تر آماده میکند.
حضور پرنده نیز در دو صحنهی قبل از مرگ "آن" و بعد از مرگ او نوعی پیام آورندگی بودن پرنده را یادآور میشود. در ابتدا پیامآور آزادی است و زندگی و در صحنهی بعد از مرگ، پیرمرد با لطافت با او مشغول بازی میشود. بازی تنهایی... پیرمردی که در لحظهای قبل زنش را خفه کرده، شخصیت پیرمرد را در تناقضی آشکار قرار میدهد آنگونه که انسان است،ملغمه ای از احساسات و پیچیدگیهای ناشناخته...
در این فیلم نیز مثل سایر آثار هانکه بر رسانه و مداوم بودگی تکنولوژی در زندگی انسان امروز تاکید میشود. زن در تنهایی و فکر مرگ در تختخوابش با بک گراندی از صدای تلویزیون دیده میشود. همچنین خواندن روزنامه که حاوی اطلاعاتی از روابط آمریکا و اسراییل است توسط مرد برای زن اشاره به همهگیر بودن ماجرای رسانهها در زندگی پیر و جوان و انسان امروز است.
منابع:
کلست، رنی (1387)؛ فاجعه و عشق،مترجم:مهدیه مفیدی، آینهی خیال.
می،رولو (1390) عشق ورزی به منزلهی میرایی، مترجم: زهره همت، اطلاعات حکمت و معرفت.