تلفنِ همراهِ قربان / نگاهی به فیلم «تلفن همراه رئیس جمهور»
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1392-03-01 02:53
خلاصة داستان: قربان -مردِ میانسالِ فقیر- پیشهاش حمل و نقل وسایل خانگی است. او برای شغلش به تلفن همراه نیاز دارد و صاحب کارش آن را در اختیار او قرار میدهد. قربان برای تلفن همراه خطی میخرد و این آغاز گرفتاریهایش است؛ افرادِ مختلفی به او زنگ میزنند و در حالیکه او را رئیس جمهور خطاب میکنند، مشکلاتشان را در میان می گذارند ...
یادداشت: با اغماض بسیار زیاد، ایدة اولیة داستان را میپذیریم؛ اینکه خطِ تلفن رئیس جمهورِ یک کشور، به شکلی به دستِ یکی از افرادِ عامی جامعه بیفتد. اگر این ایده و متعاقب آن این فیلم، به مکان خاصی اشاره نمیکرد و کشوری فرضی را مدّ نظر قرارمیداد، آنوقت میشد تمام و کمال این ایده را پذیرفت؛ اما در حالِ حاضر و با توجه به اشارة داستان به شخصیتهای حقیقی و مکانهای قابل لمس، ماجرا در ذهن بیننده تا حدودِ زیادی دور از منطق جلوه میکند و علامت سؤال های زیادی برایش شکل میگیرد: این خط چگونه دست به دست گشته؟ آیا رسیدن به شماره تلفن رئیس جمهورِ یک کشور، به همین راحتی است؟ آیا اصلاً یک رئیس جمهور، با آن حجمِ کار و با آن رتبة سیاسی و خدم و حشم، میتواند با تلفن همراه سر و کاری داشته باشد؟ حتی اگر منطقِ این ایده را بر مبنای لحن کمیک فیلم بسنجیم، باز هم این سئوالات رهایمان نمیکنند مگر اینکه توجیه نویسنده این باشد که این خط، مربوط به زمانی است که شخصِ مورد نظر هنوز رئیس جمهور نشده بود که اگر اینطور تصور کنیم، چیزی در داستان گفته نمیشود تا دلالتی بر این ادعای فرضی باشد و تازه در این حالت هم باز ماجرا از لحاظ منطقی، آنقدرها نیز محکم نیست. به هرحال ایدة داستان، از همان ابتدای امر، بسیار غیرواقعی و غیرمنطقی جلوه میکند و خانه از پای بست ویران است.
تلفن همراه رئیس جمهور به معنای واقعی کلمه، فیلمِ بیظرافتی است. از همان ابتدا، وقتی قربان از صاحب کارش تلفن همراه میگیرد و به خانه میآورد، همسر و فرزندش، چنان رفتار میکنند که انگار تاکنون در زندگی خودشان تلفن همراه ندیدهند. یک خانواده هر چقدر هم که فقیر باشد، امکان ندارد چنین عکسالعمل اغراق آمیزی در قبالِ دیدنِ یک تلفن همراه، آنهم نه از نوعِ پیشرفته و جدیدش و آنهم در این دور و زمانه که هر موجودی یک تلفن همراه دارد، نشان دهد. این عکس العملِ بیظرافت و غیرمنطقی بیشتر از اینکه تقصیرِ نویسنده باشد، تقصیرِ کارگردان است، و در این فیلم، ضعف در فیلمنامه از یکسو و ضعف در پرداختِ کارگردان از سوی دیگر، به شمشیرِ دو لبهای تبدیل شده که همه چیز را به قهقرا میبَرَد. در ادامه، زمانی که قربان، برای خودش خط میخرد، تماسهای مداومِ مردم آغاز میشود و به خیالِ اینکه در حال صحبت با رئیس جمهور یا مثلاً منشیاش هستند، با او درد دل میکنند و این سکانسهای تماسِ مردم، پیدرپی و البته بدون ظرافت، به دنبالِ هم ردیف شدهاند. به ترتیبِ قرار گرفتنِ این سکانسها دقت کنید: قربان هنوز تلفن همراه را گرفته نگرفته، اولین تماس از سوی کسی که میخواهد با رئیس جمهور حرف بزند، صورت میگیرد. درست در سکانس بعدی، قربان پشت فرمانِ ماشینش نشسته که باز هم شخص دیگری زنگ میزند و همین صحبت کردن با تلفن همراه در پشت فرمان، باعث میشود که از سوی پلیس جریمه شود. در سکانس بعدی، قربان، همسر و دخترش را در خانه میبینیم که این بار دخترِ خانواده دارد پیامکهای رسیده برای رئیس جمهور را میخواند (این صحنههای خانه، از لحاظ پرداختِ بصریِ کارگردان، از بدترین صحنهها هستند؛ ما چند باری خانة قربان را میبینیم و هر بار، کارگردان سعی کرده هر سه نفر را در کادر داشته باشد. آنها همیشه نشستهاند، به کاری مشغولند و فقط حرف میزنند، که بسیار تحمیلی به نظر میرسد). سکانس بعد، باز هم تلفنِ قربان زنگ می خورد و این بار زنی پشت خط است که برای عمل فرزندش پول میخواهد. در دو سکانس بعدی، یک مهمانی در خانة قربان جریان دارد که باز هم زنگ خوردنِ تلفنِ قربان ادامه دارد. به خوبی پیداست که فیلمنامهنویس، بدون طی کردنِ یک خطِ سیرِ منطقی و ظریف، تنها میخواسته کاری کند که داستان به اینجا کشیده شود که قربان برود و خط تلفن همراه را پس بدهد. تمام این سکانسهای پشتِ هم ردیف شده، چه در اجرا و چه در انتقال اطلاعات به بیننده و پیش بردنِ درام، در حدّ بسیار ضعیفی عمل میکنند. به عنوان مثال، در همان سکانس مهمانی، جز چند شوخی سَبُک که باجناقِ یزدیِ قربان، مسعود (با بازی اکبر عبدی) به زبان میآورد، هیچ اتفاق دیگری نمیافتد. حالا جالب اینجاست که در همین صحنه، پسری زنگ میزند و از رئیس جمهور میپرسد که آیا طرفدارِ آبی است یا قرمز؟!
اجرای ضعیفِ کارگردان، لحظاتِ فقیرِ فیلمنامه را رقتانگیزتر هم جلوه میدهد. دقت کنید به جایی که قربانِ کلافه شده از اینهمه تماسهای اشتباه، می رود تا خطش را به همان مردی که خط را از او خریده بود، بفروشد اما متوجه میشود شخص کلاهبرداری بوده که آدرسش را اشتباه داده است. در اینجا ناگهان موسیقی غمانگیزی آغازمیشود و دوربین ـ لابد برای نشان دادنِ تنهایی قربان! ـ به سمتِ بالا کرین میکند و بیننده به این فکر میافتد که چه چیزِ این لحظه، این قدر غم انگیز و ناراحت کننده است که کارگردان اینطور در نشان دادنش اغراق به خرج داده است؟ تا اینجای فیلم، با سکانسهایی ضعیف مواجهیم که اکثرشان کاربردِ دراماتیکی ندارند اما ادامة داستان، از این هم بدتر است!
گره بعدی قرار است جایی اتفاق بیفتد که قربان از پس دادنِ خط پشیمان میشود. این روندِ تغییر، نه تنها سریع و بدونِ پیش زمینهای درست اتفاق میافتد، بلکه عدم خلاقیت فیلمنامهنویس و کارگردان برای به ثمر نشاندنِ تحول شخصیتشان، آنقدر زیاد است که باز هم با سکانسی بیهویت و تقریباً اضافه مواجه میشویم. منظور همراهی قربان و دوستش در وانت است که دوستش نقشه دارد که از طریقِ همین تلفن همراه به پول و پلهای حسابی برسد. در حال و هوای پس دادن تلفن، زنی زنگ میزند و میگوید اگر کمکم نکنید، خود را آتش میزنم و ظاهراً همین تهدید باعث میشود قربان از پس دادنِ خط پشیمان شود. در ادامة همین صحنه، بازیگرِ معروفی به نامِ گلکار (!) به تلفن همراه زنگ میزند و شکایت میکند که چرا ممنوع الکار شده است. سپس دوستِ قربان سعی میکند با کلک، پولی از این بازیگر بگیرد که در میانة تماس، قربان گوشی را میگذارد و از ادامة نقشه منصرف میشود. سپس دوستِ او، تلفن همراه را میدزدد و فرار میکند که چند ثانیه بعد، یک موتوری به کمک قربان میآید و تلفن همراه را به او پس میدهد. از شوخی بسیار دم دستی و بچه گانه و سَبُکِ "گلکار" که بگذریم، آن فرارِ بیمعنا و بلافاصله دستگیر شدنِ دوستِ قربان، چه معنا و کارکردی در مسیر داستان ایفا میکند؟ گذشته از اینها، اجرای گل درشتِ کارگردان و آن زاویة رو به پایینش از این دو نفر که در وانت نشستهاند، اضافه بودن برخی صحنهها در روند پیشبرد داستان را نشان میدهد. از این دست سکانسهای بیکارکرد و بیتأثیر، در این فیلم زیاد دیده میشود که اشاره کردن به تک تکِ آنها، کاری است بیفایده و البته خسته کننده. از همه بدتر، صحنهای است که از دفترِ ریاست جمهوری به قربان زنگ میزنند و میگویند که شخصِ رئیس جمهور میخواهد با او صحبت کند. قربان، دستپاچه، گوشی را میگیرد و دربارة اینکه باید به دردِ مردم رسید، به رئیس جمهور اندرز میدهد بدونِ اینکه در نهایت بفهمیم اصلاً علتِ زنگ زدنِ رئیس جمهور چه بوده و پشت تلفن چه چیزهایی به قربان گفته است.
کار تا جایی پیش میرود که حتی تنها داستانکِ فرعیِ فیلم (ماجرای مشکوک شدنِ همسرِ قربان) که فقط و فقط برای خالی نبودنِ عریضه (یا به قولِ قربان، خالی نبودنِ غریزه!) طراحی شده، هم پیش پا افتاده و سطحی است و هم اصلاً وجودش هیچ ضرورتی ندارد. او که از دستِ تلفنهای وقت و بیوقت به قربان ناراحت است، ناگهان ـ طبقِ معمول ـ در یک سکانسِ بسیار ابتدایی چه از لحاظ فیلمنامه و چه از لحاظِ کارگردانی، مطمئن میشود که قربان زنِ دومی اختیار کرده است. در این سکانس، وقتی خانم طیبی (نیکی کریمی) به قربان زنگ میزند، او (قربان) گوشی را برمیدارد و به جای اینکه برود در گوشهای خلوت و با زن حرف بزند، همانجا وسطِ پذیرایی میایستد و زمزمه کنان صحبت میکند تا درست و حسابی، شکِ همسرش را برانگیزد! بعد هم همسر قربان قهر میکند و از خانه میرود؛ اما با از حال رفتنِ دخترشان، به بیمارستان میآید و آنجا بالاخره با خانم طیبی روبهرو میشود که با او همدردی میکند و ماجرای شکِ همسرِ قربان به او، در همین لحظه به اتمام میرسد بدونِ اینکه معلوم شود بالاخره همسرِ او چگونه قبول کرده که خانمِ طیبی زنِ دومِ قربان نیست؟ آیا اصلاً این را پذیرفته است یا نه؟
اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود: از شوخی های سطحِ پایینِ فیلم که بگذریم، تلفن همراه رئیس جمهور، بهانة خوبی به دستِ سازندگانِ اثر داده که تا جایی که دلشان میخواهد شعار بدهند و ـ مثلاً ـ نقد اجتماعی بکنند. از آن سکانسِ صحبت رفتگر و قربان، که رفتگر میگوید هر کسی میتواند رئیس جمهور باشد به شرطی که قدر و قیمتش را بداند، بگیرید تا آدمهای مختلفی که زنگ میزنند و از شرایطِ موجود شکایت میکنند و ما هم همراهِ قربان، مجبوریم بنشینیم و شعارهای پیدرپیِ این آدمها ( و در واقع سازندگانِ فیلم) را بشنویم بدونِ اینکه برعکسِ قربان، بخواهیم جدیاشان بگیریم. اما قربان، برخلافِ ما، ظاهراً این حرفها را بیش از حد جدی میگیرد و در ادامة داستان با توجه به فشارِ بیکاری از یک سو و تماسهای مداوم مردم از سوی دیگر، در یک پیچشِ به شدت غیرقابلِ باور و همچنان بیظرافت، سر به دیوانگی میگذارد و اینطور تصور میکند که واقعاً رئیس جمهور است و از آنجایی که هیچ چیزِ این فیلم در جای خودش قرار نگرفته، طبیعتاً باور کردنِ چنین جنونی هم اصولاً به شوخی شبیه است. حالا جالب اینجاست که در آن صحنة پایانی که بسیار شبیه سانست بولوار شاهکار وایلدرِ فقید است، در حالیکه از تیمارستان آمدهاند تا قربان را ببرند و او برای اهالی دست تکان میدهد و در خیالِ خودش به ابرازِ احساساتِ آنها جواب میدهد، در لحظة پایانی، کارگردان، ماشینی اسکورت شده را نشانمان میدهد تا به خیالِ خودش (یعنی کارگردان!) ما را دچار شک و شبهه کند، که این هم به هرحال بیشتر به یک شوخیِ بیمزه شبیه است تا پایانی مثلاً تفکربرانگیز و دوپهلو، چون خلاصه این قربان است که مجنون شده نه بیننده!