بعضیها نمیبخشند / نگاهی به فیلم دهلیز
- توضیحات
- نوشته شده توسط دامون قنبرزاده
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1392-06-21 03:17
خلاصة داستان: شیوا در حالی از امیرعلی (پسر کوچکش) نگهداری میکند که بهروز، همسرِ او به دلیل قتل غیرعمد، پنج سال است در زندان به سر میبرد و منتظر حکم اعدام است. شیوا در طی این سالها، تلاش کرده که از خانوادة مقتول رضایت بگیرد، اما موفق نشده است. یک بار او تصمیم میگیرد امیرعلی را برای اولین بار به ملاقات مردی ببرد که نمیداند پدرش است. امیرعلی با بهروز، غریبی میکند و بهروز تلاش دارد خودش را به عنوان پدرِ او بشناساند ...
یادداشت: در میانة فیلم، موقعیت خاصی اتفاق میافتد که در جهت رساندن مضمون اثر، بسیار عالی عمل میکند و علاوه بر منطق داستانی حاکم بر آن، منطقی درونیتر هم این داستانک را به کلیت اثر تعمیم میدهد تا اشخاص داستان و متعاقب آنها، تماشاگر، به نتیجهای درخور برسد؛ این موقعیت زمانی اتفاق میافتد که امیرعلی، بعد از چند درگیری بامزه با پسر چاق همسایه، در نهایت برای گرفتن انتقام از او، سنگی به شیشة منزلشان پرت میکند که باعث شکستن شیشه میشود. در حالیکه او از این کار به شدت وحشت کرده -تا حدی که سعی میکند در یک عکس العمل کودکانه، خودش را زیر پتو قائم کند- بهزاد سر میرسد. این بهترین موقع ورودِ او به زندگی پسر، بعد از پنج سال است زیرا موقعیتی که امیرعلی در آن گرفتار شده و ترس او از عکس العمل همسایه، باعث میشود تا با دیدن پدرش در خانه بعد از این همه سال، احساس آرامش بیشتری کند. در آغوش کشیدن پدر، در همان بدو ورود، بر این ادعا صحه میگذارد.
در ادامه، وقتی مرد همسایه جلوی درب آنها میآید و به امیرعلی خورده میگیرد -بهزاد که دیگر حاضر نیست با کسی درگیر شود- با آرامش از امیرعلی میپرسد که آیا او شیشه را شکسته یا نه. امیرعلی به دروغ میگوید نه و همه چیز تمام میشود. اما نه ... انگار تازه همه چیز آغاز شده است؛ انگار حالا موقعیتی که امیرعلی در آن افتاده مقیاس کوچک شدة همان مشکل پدرش بهزاد است. او حالا گام به مرحلهای گذاشته که باید با عواقب کار خود رودررو شود و این را بهزاد به او میفهماند، هنگامی که امیرعلی اعتراف میکند شکستن شیشة همسایه کارِ او بوده است. بهزاد که خود در موقعیتی مشابه اما بیرحمتر قرار گرفته این را میداند که باید عذرخواهی کند. باید به خاطر کار اشتباه، طلب پوزش کرد و حال اگر طرف مقابل نبخشید، "خب، به هرحال ما وظیفهمان را انجام دادهایم". بهزاد، امیرعلی را جلوی درب همسایه میبرد و بچه از مرد همسایه عذرخواهی میکند اما با عکس العملی مواجه میشود که نه ما، نه بهزاد و نه امیرعلی ( با اتکاء به حرف بهزاد دربارة اینکه اگر باادبانه عذرخواهی کند، طرف مقابل خواهد بخشیدش) انتظار نداشتیم؛ داد و بیداد همسایه در مواجه با عذرخواهی بچه از او، واقعیت تلخ دیگری است که امیرعلی با آن دنیای کوچکش، تجربه میکند تا یک قدم دیگر به سمت بزرگ شدن پیش برود. این جملة بهزاد در مواجهه با این عکس العمل غافلگیرکنندة مرد همسایه در گوشمان زنگ میزند که: "بعضیها نمی بخشند"؛ اما با وجود این، امیرعلی متوجه میشود که در هر صورت باید عذرخواهی کرد. این تجربة هر چند کوچکِ روزمره، موجب میشود تا پسر کوچک بعد از فهمیدن اینکه پدرش به چه علت به زندان افتاده، دست به اقدام بزند. او حال میداند که باید عذرخواهی کند تا پدرش را نجات دهد. حالا دیگر از آن دنیای بچه گانة ابتدای فیلم، با آن بازیهای خیالپردزانه فاصله گرفته است. سکانس شروع فیلم، در انتهاست که معنا مییابد؛ امیرعلی قرار است جای مادر خستهاش را بگیرد و قدم در راهی بگذارد که نشاندهندة رشد عقلی اوست. دکوپاژ کارگردان در صحنهای که امیرعلی با صورتی مصمم و قدمهایی محکم، دست در دست رئیس زندان، به سمت دوربین میآید تا به درِ خانة خانوادة مقتول برسد، در رساندن مفهوم ذکر شده بسیار قابل توجه است؛ اما تأثیرگذارترین صحنة فیلم، همانا در انتهایش رخ میدهد. جایی که امیرعلی با آن لحن کودکانه، تمام سنگینی عملی مثل قصاص را در کلام سادة خود خلاصه میکند و آنقدر ساده و صمیمی عذرخواهی میکند که انگار شیشهای شکسته باشد و اتفاقاً همین سادگی و صداقت بیش از حد اوست که آن نمای تکان دهندة پایانی را شکل میدهد؛ جایی که مادر مقتول نگاهی طولانی به دوربین میاندازد و کم کم اشکش جاری میشود.