ایست قلبی / نگاهی به فیلم آذر، شهدخت، پرویز و دیگران
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1393-06-01 01:43
آذر، شهدخت، پرویز و هر نام دیگری را هم میتوان در ادامه ردیف نمود. پری، فرهاد، گلی، اسکندر، سایه، بهرام و هر که را گذرش به کوه و جاده و منطقه نیاک افتاده است. گویا برای فیلمساز چندان مهم نبوده که نامها، نشانی هم داشته باشند و براساس منطقی کنارهم به سفره درآیند. در فیلمی که بخش اعظمی از آن مبتنی بر نریشن راوی بوده و نیمه ای دیگر هم در کوه و بیابان و به شرح حالی در وصف کباب! میپردازد، چگونه میتوان بر مبنای مفاهیم اصولی نقد و جزئیات فرمی اثر، واژه ها را به پروازی زیبا درآورد؟ ساختهای که به جای اقتباس، میتوان آن را نوعی وام داری محض از داستانی به همین نام دانست. داستانی کلیشهای از زنی که برخلاف تصور همسرِ هنرپیشه اش، دراولین حضورخود به مرتبه ای دور از تصور میرسد و این امر حس حسادت مرد را برمیانگیزد و در ادامه ورود آنی دخترِ دُردانه از فرنگ و مشکلاتی که از جدایی با خود حمل می کند، به نگاهی نزدیک از خانواده ها منجر می گردد.
فیلم برخلاف تیتراژ گل درشت از نام بازیگران و با توسل به نگاهی مینیمال از شخصیتها، دنیایی از درونیات خفته و شرح هجرانی کاراکترها نمیدهد و هر یک از پرسوناژها بدون پشتوانهای از منطق درام به قاب صحنه وارد شده و به بیان دیالوگهایی بی بهره از بار دراماتیک میپردازند. 5 دقیقه ابتدایی فیلم کاملا در بند راوی پرسخنی قرار می گیرد که همچون دانای کل بر شرح حال روزگار میپردازد. نریشنی که همچون خوانش داستان و بیرنگ از وجوه تصویر به نمایش در میآید و قابهایی بیهویت و به دور از غنای بصری میسازد. حس خلاء از کشمکش درونی کاراکترها، فیلم را به ورطهی بیخیالی سوق داده و گُنگی شخصیتها، ذهن را به دنیای ابزورد گمراه میسازد. از این رو فیلم در برزخ رئالیسم و ابزورد معلق می ماند، چنان که رنگ پیرنگ گرایشی به سینمای پوچی دارد اما سیر رخدادها، سازی مخالف از مختصات این نوع سینما می زند و در ادامه هم کارگردان با خروج ظاهری از بن بست حادثه، به کل از مولفه ابزورد فاصله مییابد، چرا که آن چه از سینمای ابزورد مستتر میگردد فهمی است میان مرزی از واقعیت و خیال، دنیایی که پرسوناژها در دایره ای محتوم از پذیرش گرفتار آمده اند و پیچشی از روایت که گشایشی در آن نتوان یافت.
در صورتی که فیلم آذر،شهدخت،... حکمی از بهروزی در پایان صادر نموده و به صدور شعارهایی قطعی در جهت خوشبختی انسان نایل میآید! فیلم در ابتدا مطابق با فرمولهای کلاسیک به حرکت درآمده اما همراه با ورود آذر به چنگ خرده پیرنگ ها در میآید، به نحوی که داستان اولیه از اختلاف زن و شوهر و تقابل کارکرد پرسوناژهای شهدخت و پرویز به یکباره از طپش درآمده و در ادامه خرده پیرنگهایی پدیدار میگردد که به اختلال تماتیک منجر گردیده و به زنجیرهای از هذیانهای واهی از زبان بازیگران مبدل میگردد تا ملال و رخوت دامن فیلم را به خود گیرد.
بازیابی روحیه ی گم شده آذر، به تجویز کوهنوردی و تیراندازی ختم گردیده و عدم ارایه پژواک درونی شخصیت به عدم همذاتپنداری مخاطب رسیده است. به راستی تنها تحول رخ داده در شخصیت مستاصل آذر از سوی سازنده، ترک عادت گیاه خواری به جامانده از مرد فرنگی و خوردن با لذت کباب ایرانی است؟! شخصیت رو به زوال پرویز هم با نقشآفرینی مهدی فخیم زاده کاملا منفعل بوده و نه استبداد ابتدایی این نقش و نه انهدام روحی از شنیدن دلیل جدایی دخترش، در نقطه عطف از پرده دوم وجههای مناسب نیافته است و باز با تیپی همیشگی در لحن و بیان"نمکی در مسافران مهتاب" مواجه ایم!
فخیم زاده که بازیاش به شکلی افراطی برونگراست، نمیتواند به اجرایی مناسب از حالات درونی شخصیت دست یابد و دیگر بازیها نیز فاقد ظرافت درونی نمایش هستند و همین لکنت پرداخت و پردازش از فیلم، ساختهای اَلکن در چارچوب آگاهی مخاطب به ثبت میرساند، چرا که میبایست ذرات باور تصویر به هوای استشمام مخاطب نشیند. فیلم آذر،شهدخت،... در ادامه کاملا به گذرگاهی از صدور پیامکهایی روشنگرانه! در باب شوهران جنایتکار فرنگی و و مشکلات گیاهخواری و البته بیان آهستهای از معضل همجنسگرایی میپردازد تا ملغمهای همه رنگ در جهت پُرکردن زمان فیلم طی شود و در نهایت هم اوج خلاقیت جناب فیلمساز با نمایش لانگ شاتی از کوه و دشت با همراهی آواز به مورد اجرا در میآید. " به کلبهام از راه دور ای آشنا خوش آمدی".
فیلمساز دوربین را جایی در دل کوه کاشته و نماهایی بلند میگیرد تا بیننده هم از فرط پَرت بودن تصاویر، آرزوی رسیدنِ با شتاب دقایق به نقطه پایان فیلم کند. اگر سعید سهیلی با ساخت فیلم کلاشینکف سعی نموده میراثدار سینمای غرقه در خون جناب کیمیایی باشد، افخمی در آذر،شهدخت،... به غایت پیرو سینمای رو به زوال چند سال اخیر جناب مهرجویی میشود تا بازهم پیمایشی دورهمی، به تولید اثری بدون ساختار روایی منجر گردد. بهروز افخمی که سابقه ساخت آثاری قابل دفاع همچون شوکران را دارد، این بار نه توان ساخت فیلمی کمدی دارد و نه اثری ملودرام که همدردی مخاطب را برانگیزد، چرا که نه خندهای از بابت افتادن پرویز و ریختن شله زرد! به لب مینشیند و نه هجرانی از تلخی روزگارِ آذر که مدام رنگ خندههایی تصنعی بر چهره دارد! همچنین اجرای با دقت پرویز درعملیات بشقاب درمانی! هم که حتما میبایست فضایی ابزورد بیافریند، به شکلی مضحکانه بازتاب مییابد و در نهایت پایانی وصلهای از اوج سرخوشی با حضور باشکوه! بهرام کیانی با نقش آفرینی رامبد جوان، تا از دل روستای نیاک و با سفال کیمیاگری! به رنج نهفته از جدایی مرهم نهد!
دیدگاهها