کاراواجو؛ سوژه حقیقت / خوانش تصویر؛ شمارهی بیست و دوم
- توضیحات
- نوشته شده توسط محسن رحمانی
- دسته: خوانش تصویر
- منتشر شده در 1395-07-28 14:22
" بگذار زخمت را لمس کنم تا ایمانم جاری شود"
کاراواجو نقاش بزرگ همهی دوران در شاهکارش " توماس شکاک" این روایت مکاشفه را تصویر کرده است او زمینه را سیاه کرده تا بدن مسیح از تعین تاریخ رها شود و با امر نامتناهی گره بخورد. بدنی که سوژه حقیقت است و مرگ را به زانو انداخته. فیگوری یگانه که رخداد را ممکن کرده همان بدنی که پولُس رسول ایمان به آن را تنها راه رستگاری میدانست: هر کس به رستاخیز ایمان بیاورد، رستگار میشود.
کاراواجو فیگور توماس و دو حواری دیگر را درهم میتند و آنها را همچون پیکری واحد در برابر بدن مسیح قرار میدهد: تقابلی از ابژه- سوژه، به دست مسیح نگاه کنید که دست توماس را گرفته و آن را در زخمش فرو میکند. دستانی که شک را به ایمان، تاریکی را به نور و هبوط را به رستگاری پیوند میزند. بدن مسیح قوی و پر صلابت است و هیچ نشانی از مرگ ندارد و چشمان حواریون چنان بر زخم خیره مانده که تمام انرژی تماشاگر را بر آن متمرکز میکند. زخمی که فقدان را کنار زده و حقیقت را حاضر کرده است. در چهره مسیح رنجی عمیق، رنجی از سر رضایت بازنمایی شده، این همان رنجی است که تاوان گناه انسان را میدهد. بدنی که از مرگ به زندگی بازگشته و با نه گفتن به عقل و تجربه و برهم زدن وضعیت، سوژه دوپاره را همچون آن زخم عمیق که بدن را دوپاره کرده، متولد کرده است. سوژهای که پولس رسول به میانجی آن عقل یونانی و شرع یهودی را درهم میشکند.
توماس دستش را در حقیقت فرو برده و پیراهنش دوپاره شده: زخمی که بدن مسیح را دوپاره کرده نقطه ایمان است. نقطهای که میتوان بر آن دست گذاشت و دوپاره شد، از تاریکی و تکرار بدرآمد و در نور و سوژهگی با حقیقت یگانه شد. حقیقتی که نامتناهی است و از دل تاریخ بیرون میافتد، به عقل نه میگوید و نظمی نوین را نوید میدهد.
بدن مسیح در نقاشی کاراواجو نماد حقیقت است و زخم رخدادی است که از آغوش مرگ بازگشته و زندگی دوباره را ممکن کرده. بدنی پس از رستاخیز. این زخم تازه است که میتوان بر آن انگشت گذاشت و از دوپارهگی حقیقت به یقین رسید، سوژه شد و از ایمان و عمل سخن گفت. زخمی که پوسته را کنار میزند تا حقیقت عریان شود. بدن مسیح در نقاشی کاراواجو بدنی در خدمت بازنمایی نیست. بدنی در چرخه زوال و تکرار نیست. این بدنی است که نظم را برهم زده و نشان میدهد که حقیقت چگونه از دایره تجربه و تکرار بیرون است. بدنی پس از مرگ و فقدان.
کاراواجو نگاه توماس را به بیرون قاب پرتاب کرده است. نگاهی که به میانجی ایمان از زمان بیرون افتاده و نگاه مسیح که درون قاب بر رنج هایش آرام گرفته. و خطوط پیشانی توماس که به شدت درهم گره خورده و برآمده و آرام آرام در پیشانی دو حواری دیگر باز و محو میشود. این خطوط شک است که درهم میشکند و در یقین محو میگردد.
کاراواجو نقاشی نمیکند، او هم چون مسیح هر بار از میان مردگان برمیخیزد تا حقیقتی دیگر را متولد کند. تماشای نقاشی او تماشای رخداد است. رخدادی که وضعیت را برهم میزند تا سوژه متولد شود.